-28

1.4K 279 272
                                    

[Nicht bewusst]

_تکرار میکنم، اگه تا شصت ثانیه‌ی دیگه خودتون رو تسلیم نکنید ما وارد ساختمون میشیم.

بار دیگه صدای زمخت افسر انگلیسی زبان از پشت دیوار های موزه به گوش رسیده و هر چهار نفر با ترس آشکاری بهم خیره شده بودند.

هیچ چیز طبق نقشه‌ای که روش اتفاق نظر داشتند، پیش نرفته و حالا با روشن شدنه هوا بین انبوهی از پلیس ها محاصره بودند.

_اون احمق کجاست؟ باید فرار کنیم.

داون، مرد بلند قدِ سیاه پوست و آفریقایی طبار که تمام مدت سعی در حفظ آرامش خودش داشت حالا با ندیدن لیام بین جمع فریاد خفه‌ای کشیده و لگدی به ساک مشکی رنگ کنار پاش زد.

_من اینجام مرد، آروم بگیر.

محض پیچیدن صدای ریلکس لیام داخل سالن نسبتا خالی اون بخش از موزه و کم کم نمایان شدن هیکل درشتش توی تاریکی، سر هر چهار نفر به سمت صدا برگشت.

مرد مرموز و کم حرف برخلاف بقیه بدون ماسک، و با لبخندی پررنگ گوشه لبش به طرف جمع قدم برداشته و دستش رو روی شانه‌ی یکی از افراد گذاشت.

_برنامه یکم عوض شده رفقا. از همین مسیر به زیر زمین میرید و کانال غربی خروجی آب محوطه تا چند دقیقه بسته‌است باید سریع باشید تا همونجا برای همیشه غرق نشدید. طبق برنامه قایق کنار اسکله منتظره.
همتون کارتون خوب بود نگران سهمتون نباشید. راستی، این ساکو به راننده‌ی قایق بده.

انتهای جملش خطاب به تنها زن جمع گفت و کیف نسبتا حجیم روی کفتش رو به دستش سپرد.

_یا فرار کنید یا همینجا بمونید و دست گیر بشید.

با فریاد بلند لیام هر چهار نفر با شک و تردیدی عمیق شروع به دویدن کرده و ثوانی بعد از محوطه‌ی دید مرد غربی خارج شدند.
و همین برابر شد با اتمام شمارش معکوس پلیس پشت بلندگو و پیچیدن همهه‌ی تلاطم برای ورود به ساختمان.

برخلاف توقع نیروهای نظامی و پلیس، صدای هیچ شلیک گلوله و مقاومتی از داخل به گوش نمی‌رسید و فرمانده عملیات با دیدن جو ثامت اطراف به بیسیمش چنگ زد.

_گزارش بده اونجا چه خبره؟

_قربان، بهتره خودتون بیاید داخل.

مرد انگلیسی با کت و شلوار سیاه رنگ که تمام مدت درحال مدیریت عملیات بود و خیال داشت همه چیز طبق برنامه‌اش پیش رفته حالا دنباله‌ی شنیدن جملات پر از تردید اون سرهنگ، اخم عمیقی روی پیشانی‌اش نشسته و به سرعت همراه چند نفر سمت در های ورودی موزه قدم برداشت و محض داخل شدن صحنه‌ی عجیبی رو رو به‌ روی چشمان بهت زده‌اش دید.

شخص آشنایی روی صندلی وسط سالن حین کام گرفتن از سیگار بین انگشتانش، با لبخندی آرامش بخش پا روی پا انداخته و زیر ماسوه‌ی تفنگ هایی که سمت نشانه میرفتند، به تماشای نمایش مهیج مقابلش نشسته بود.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now