-41

1.2K 196 239
                                    

[vie ou mort?]


تحلیل جملات اون دختر سخت بود. نفس کشیدن سخت‌تر. حرکت زانوهای شل شده‌اش سخت بود. پذیرش حقایق سخت‌تر. توانی برای حرکت نداشت. برای حرف زدن هم همینطور. مقاومت و غرورش به زوال رفت.
مگر اون ماهیچه‌ی تپنده‌ی بین قفسه‌ی سینه‌اش چقدر تحمل داشت؟ تا کجا؟ تا چه زمانی؟
به وضوح تیر کشیدن کمر و سر شدن دستش رو احساس می‌کرد. الان زمان مناسبی برای مرگ بود؟ شاید نه. شاید یکبار دیگه حق دیدنش رو داشت.
حرکات لب‌های نیدین رو می‌دید، اما صدایی به گوشش نمی‌رسید. کی وقت کرده بود جونش رو انقدر محکم گره بزنه به اون مرد؟

نیدین نگاه ترحم آمیزش رو از روی پسر مقابلش برداشت و به قاب عکس‌های پر شده روی دیوار داد.
فکرش رو هم نمی‌کرد مواجه‌ی اتفاقی با امیر و گفت‌وگویی نسبتاً کوتاه با اون آشنای قدیمی کار رو به اینجا بکشه. جایی که درست روبه‌روی معشوقه‌ی پدرش نشسته و بعد از یک ماه خبری ناخوشایند به گوشش برسونه.
البته اگر اصرارهای امیر نبود قطعاً هیچ وقت به این کار تن نمی‌داد اما اون پسر با منطق و زیرکی نفرت‌انگیزش همیشه باعث می‌شد به کارهایی دور از میلش تن بده.

_نمی‌خوای حرفی بزنی؟

خطاب به زین کنجکاوانه سوال کرد و حرکات آهسته‌ی مرد جوون رو زیر نظر گرفت. گرچه شک داشت حتی نفس می‌کشید یا نه.

زین بالاخره از خلسه‌ی موقتی که داخلش گیر کرده بود خارج شده و بغض تماماً راه گلوش رو گرفت. هربار که فکر می‌کرد درد به انتهای خودش رسیده، زندگی بخش جدیدی از خودش رو بهش نشون می‌داد.

_می‌خوام ببینمش.

مطمئن نبود اون کلمات رو به زبون آورده یا فقط گوشه‌ی ذهنش فریاد زده. هرچه بود اهمیتی هم نداشت وقتی گرفتن بلیت یک‌طرفه از ابوظبی به مقصد نیویورک زمان چندانی تلف نکرد. خبری نداد، چمدانی جمع نشد، حتی تفکری هم صورت نگرفت‌.
هیچکس حتی خود یاسر هم جرأت مخالفت نداشت. حال و روزش عجیب ترسناک جلوه می‌کرد.
توی هواپیما گوشه‌ی صندلی جمع شده و مثل پرنده‌ای کز کرده هیچ حرکتی انجام نمی‌داد. تمام وجودش فقط رسیدن به فاصله‌ی چند متری اون مرد رو می‌خواست و بس. باورش نمی‌شد قراره بعد از هفته‌ها صورتش رو ببینه‌. یعنی هنوز هم همونقدر زیبا بود؟
نفس‌های سنگینش به سختی اعلائم حیات رو پایدار نگه‌ داشته و کمکش می‌کردند. با لمس شدن بازوش، نگاه یخ‌زده‌اش جهت گرفت. نیدین بود که باز داشت حرف می‌زد‌. چرا نمی‌فهمید هیچی از حرفاش رو متوجه نمیشه و همچنان ادامه میده؟ لیوانی که توی دستش نشست رو حتی نگاه نیانداخت. نیدین به ناچار نیِ آبمیوه رو سمت دهانش برد و چند قطره راهی حلق خشک شده پسر کرد.

بالاخره پرواز به مقصد نهایی خودش رسید. خوشبختانه نفس‌های سنگینش همچنان قطع نشده بودند.
وقتی امیر رو طرف دیگه‌ی گیت دید که سمتشون حرکت می‌کرد تازه به یاد آورد هفته‌ی گذشته دوستش به نیویورک برگشته بود. و با فرورفتن بی‌اختیار توی بغل اون پسر دومرتبه بغض فروخورده به سمت گلو پیشروی کرد و باعثِ خیسی چشمانش شد.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now