-06

1.3K 304 337
                                    

[End of work]

دعوت اجباری به خانه‌ی پدری دلیلی بود که زودتر از همیشه بیمارستان رو ترک کرد.

وقتی وارد ساختمان ویلا شد مستقیم سمت اتاق خودش رفته و بعد از اینکه کت شلوار تنش رو به تیشرت و جین روشنی تغییر داد سراغ توله ببر بازیگوشش رفت.

میویس برخلاف روز قبل، سرحال و پر انرژی تر به نظر می‌رسید و زین حتم داشت در آینده‌ی نه چندان دور نگهداری‌اش داخل جعبه‌ی مقوایی غیر ممکن می‌شد.

چشم های درشت ببر با دریافت نوازش لطیفی روی سر و پشت گوشش برق زده و جثه‌ی کوچیکش رو تا حد امکان به دست صاحب جدیدش نزدیک کرد تا لمس گرم بیشتری دریافت کنه.

_دوست ندارم تنهات بذارم رفیق کوچولو، ولی مجبورم.
فکر نکنم خانواده‌ام از دیدنت تو خونه‌اشون چندان خوشحال بشن.

زمزمه‌ی زیر لبی‌اش گرچه برای ببر قابل فهم نبودند، اما احساسات منفی و تشویشش رو به وضوح حس کرده و گوش های تیز شده‌اش رو به پایین آورد.

لحظه‌ی اخر نگاه حسرت بارش هردو همچنان سمت هم بود که پسر از اتاق خارج شد.

حتم داشت لیام مثل روز های گذشته مشغول کار باشه.

اما خالی بودن حیاط پشتی، پارکینگ و حتی محوطه‌ی اصلی بیرون ساختمان از هر گونه انسانی، به تعجبش دامن زد.

دو مرتبه و به سرعت سمت فضای سبز پشت ساختمان رفت و مشغول آنالیز دقیق تری شد.

ممکن بود دقت زیادی به خرج نداده و مرد همچنان اونجا باشه.

ولی همه چیز خیلی مرتب و رو به اتمام جلوه می‌کرد.

ثانیه‌ای بی دلیل حس خلا توی وجودش پیچید.

مثل تمام اوقاتی که دل ضعفه‌ی خفیفی می‌گرفت دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و کمی اون ماهیچه‌ی تپنده رو از پشت حفاظ استخوان فشرد.

نیمه روز بود، مستخدم جدیدش برعکس همیشه هیچ کجا حضور نداشت و کار ها و وظایفش هم تکمیل شده محسوب می‌شد.

«کاش کارای بیشتری برای انجام دادن داشت.» جمله‌ای که بی‌اختیار از پس ذهنش گذشت و حتی باعث تعجب خودش شد.

از کی تا به حال اهمیت داشت حضور یا عدم حضور شخصی داخل محدوده‌ی زندگی‌اش؟

گوشی تلفن بین انگشتان رو به سفیدی‌اش رو بیشتر از قبل فشرد و سمت ماشینش راه افتاد.

دست کم تشکری خشک و خالی و شاید خداحافظی‌ای کوتاه رو حق مسلمش می‌دید.

قصد داشت به مرد زنگ بزنه و بابت چند روز فعالیت ازش تشکر کنه و یا شاید این بی احترامی به حقوق کار فرما رو یادآور بشه، اما با اطلاع از این موضوع که هیچ آدرس و شماره تماسی نداره، بی حوصله چشم هاش رو بست و لعنتی حواله‌ی بی حواسی‌اش کرد.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now