-10

1.5K 314 662
                                    

[Psychologist]

محض ورود به اون رستوران ساحلی با دورنمایی از دریا، اکیپ پر جمعیتشون رو دور میز بیست نفره سفید رنگ گوشه‌ی محوطه دیدند.

امیر همونطور که دستی به دکمه های پیراهن آستین کوتاه طرح هاوایی‌اش می‌کشید نامحسوس زیر گوش دوستش پچ پچ کرد.

_به نظرت بگم غلط کردم راضی میشن برگردن؟ باور کن اگه قرار باشه من دنگ غذاشونو بدم ورشکست می‌شم.

زین بی‌توجه به حرف های پسر کنار دستش، چشمانش رو دور تا دور محوطه‌ی اختصاصی رستوران چرخوند و با ندیدن مسئله‌ی قابل توجه و یا مشکوکی، سمت میز رزرو شده قدم برداشت.

این روز ها مدام احساسات عجیبی به سراغش می‌اومدند که امیدوار بود تمامش تنها زائده‌ی ذهن خسته‌اش باشه.

با جا گرفتن دو پسر روی آخرین صندلی های خالی دور میز و تکمیل شدن جمعِ بیست نفره، پیشخدمت که مرد دیلاق و لاغر اندامی بود و وجود دشداشه‌ی سفید تنش هم به پررنگ تر شدن این ظواهر بیشتر کمک می‌کرد. راس میز کنار زین حاضر شده و سفارشات مشتری ها رو گرفت.

محض فاصله گرفتن گارسون صدای یکی از دختر ها، باعث جلب توجه پسر شرقی شد.

_هی زِد اون دوستت لیام رو چرا دعوت نکردی با ما ناهار بخوره؟

ابرو های زین ناخودآگاه به سمت هم کشیده و چهره‌اش رو جدی تر کردند.

این راحتیِ زیاد بعد یک بار ملاقات با اون مرد کذایی از نظرش اصلا عادی و مرسوم نبود.

_مستر پین کار پر مشغله‌ای داره گمون نمیکنم دعوتم رو قبول میکرد.

_اوه من اون شب با لیام، یعنی اقای پین حرف زدم به نظر مرد فعالی می‌اومد.

دختر جوان با دیدن نگاه عجیب و اخم محو زین ترجیحا صفت مخاطبش رو تغییر داد و انتهای حرفش لبخند کوچکی زد.

جو دور میز به لطف اون گفت و گوی نه چندان گرم کمی سنگین به نظر می‌رسید و امیر که از کلافگی واضح زین مطلع بود با صدای نسبتا بلندی تمام توجه ها رو سمت خودش جلب کرد تا دوستش آروم بگیره.

بعد صرف نهار تماس تلفنی که از سمت یاسر داشت باعث شد سریع‌تر میز رو ترک کنه و با تسویه صورت حساب تمام سفارشات داخل ماشینش نشست.

_سلام، بله پدر؟

_علیکم السلام گل پسر. خوبی بابا؟

زین لبخند خسته‌ای زد. لحن گرم و محبت مرد حتی از پشت امواج رادیویی هم قابل لمس بود.

درجه‌ی کولر رو بیشتر کرد و با زدن عینک آفتابی روی چشم هاش سمت خونه‌اش راه افتاد.

_شکراً، میگذره همه چیز.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now