-30

1.1K 233 345
                                    

[Meeting]

حینی که یکی از دستانش رو زیر سرش گذاشته و ساعد دیگریش روی چشمانش قرار داشت، درازکشیده و برنامه‌ها و اهداف بلند مدتش رو مرور میکرد.

تمام ساعات گذشته رو داخل سلولی انفرادی سرکرده و حالا شب به نیمه رسیده بود که صدای لغزش لولای فلزی در روی هم باعث شکستن سکوت فضا شد.
اما هیچ یک باعث ایجاد تغییری توی حالت مرد نشدند. همچنان به آرومی دراز کشیده و انگشت شست پاش رو با حالتی موزون حرکت میداد.

عطری که محیط چند متری اتاقک رو پر می‌کرد جدید بود و همین یعنی مهمان تازه‌ای داشت.
با پیچیدن صدای برخورد جسمی روی زمین درنهایت رضایت داد و چشمانش رو باز کرد. فضا همچنان تاریک بود و سوی ملایم روشنایی که از لای در به داخل راه می‌یافت کمک چندانی به این موضوع نمی‌کرد.

_فکر میکنم گفته بودم شخص بعدی که ترجیح میدم باهاش حرف بزنم یه سناتوره.

صداش گرچه کمی گرفته و خش‌دار اما همچنان محکم‌تر از قبل به گوش می‌رسید.

_و از کی تا به حال شرایط طبق ترجیحات تو پیش میره؟

حالا قامت شخص تازه وارد علاوه بر تُن موزون و آشنای صداش قابل رویت بود.
تعجب نکرد، شگفت‌زده نشد، حتی تغییری توی وضعیت و حالات صورتش هم مشخص نبود.
تنها نیم نگاهی به مچ خالی از ساعتش انداخت و با لحن نامعلومی زمزمه کرد.

_میدونستم زنده‌ای.

مرد مقابلش حین خروج از اتاقک سلول امتداد عصاش رو دوباره به نرمی روی زمین کوبید و کلماتش با تکبر قابل لمس و آشکاری سمت لیام روانه شدند.

_پسری که من بزرگ کردم انقدر احمق نیست که فکر کنه تنها و بدون هیچ حمایت غیرمستقیمی موقعیت‌های بزرگ زندگی‌اش رو پیدا کرده. دنبالم بیا.

بعد از طی کردن راهروی اون ساختمان عجیب و بی‌نام و نشان، با توقف آسانسور پشت سر مردی که تا همین دقایق پیش نسبت به مرگش شک داشت، وارد محوطه‌ی پشت بام شد و سمت هلیکوپتری که بین تاریکی شب نمایان بود شانه به شانه‌‌اش قدم برداشت.

محض نشستن و بستن کمربندهای ایمنی صدای حرکت ملخک‌ها داخل فضای نسبتا کوچک بالگرد پیچید و چندی بعد از زمین فاصله گرفت.

مرد میانسال با محاسن گندمگون دستی روی صورت شش‌تیغ شده‌اش کشید و پا روی پا انداخت‌. همه چیز دقیقا شبیه به آرامش قبل از طوفان بود.

_باید یه توضیح منطقی بابت این نمایش احمقانه که راه انداختی داشته باشی، اینطور نیست پین جوان؟

LIGHT REDWhere stories live. Discover now