-32

1.4K 242 345
                                    

[The first diyet]

زین وقتی دید کار از کار گذشته و اون مرد به هدفش رسیده، لب‌های ملتهبش رو تر کرد و مثل همیشه بدون هیچ ترس و ابایی سوالش رو پرسید.

_بابت عوضی بودنات حقوق هم میگیری... ارباب؟

سیلی که سمت چپ صورتش نشست غیرقابل پیش‌بینی بود. گونه و لاله گوش و حتی قسمتی از لب‌هاش داغ شد. پوستش نمی‌سوخت، بلکه درد توی جمجمه‌اش رسوخ و لحظاتی گیج و منگش کرد.

_وقت خوبی رو برای بازی انتخاب نکردی.

صدای آروم و گرفته‌ی لیام نشون می‌داد اون هم کنترلش رو از دست داده و احساسات تاریک حالا به تمام جسمش غالب شده.
در جریان نبود چند روز گذشته توی چه شرایطی قرار داشته اما به خوبی می‌شد شعله‌های جهنم رو پشت قرنیه‌ی چشمانش دید. با وجود همه‌ی این‌ها، تردید نکرد و بلافاصله پیروزمندانه و بی‌توجه به سوزش لب‌هاش، خندید.

_ولی من همیشه آماده‌ی بازی ام. حتی وقتی دست بالاتر برای من نیست.

انگشتان مرد سمت کمربند زین خزیدند و بعد از درآوردن شلوار و خالی کردن هر دو دستِ پسر، اون رو همراه خودش سمت سرویس بهداشتی کشید و پشت سرش در رو بسته و قفل کرد.
تمام مدت زین با نگاهی کنجکاو دنبالش می‌کرد‌. به شکل احمقانه‌ای از اینکه این‌بار چه خوابی براش دیده هیجان‌زده بود. و البته طی اوقاتی که باهم توی این رابطه‌ی عجیب حضور داشتند به خوبی متوجه شده بود لیام پین بهتر از خودش وظیفه‌‌ی تامین امنیت و حفظ سلامتی‌اش رو به عهده داره.

لیام هم متقابلا تیشرت خودش رو درآورد و از جارختی نصب شده روی دیوار آویزان کرد. یک جفت دمپایی که داخل اتاقک مشترک حمام و دستشویی قرار داشت زیر پای زین گذاشت تا به خاطر خیسی کاشی‌ها سر نخوره.
وقتی شیرآب روشویی باز و مرد لیف و صابون به دست سمتش قدم برداشت تازه متوجه عمق وخامت داستان شد و قصد مخالفت کردن داشت که انگشت اشاره‌ی لیام روی لب‌هاش قرار گرفت.

_هششش. من کاری که میخوام رو انجام میدم اما حالا سوال اینجاست خودت راه میای باهام و با آرامش تموم میشه یا با دست و پای بسته و چندتا کبودی جدید.

خیره به خطوط کهربایی رنگ چشم‌های اسلیوش با لحنی که جای هیچ مقاومتی باقی نمی‌گذاشت، لب زد و فشار محکمی به کتف‌های زین وارد کرد و مقابل خودش پسر رو به زانو درآورد.

کاملا خلع سلاح بود. لخت و بی‌دفاع زیر پاهای اربابش زانو زده و با نفس‌های کش‌دار و تپش‌های تند قلب، آشفتگی‌اش رو طرح می‌زد. از این وجه‌ی لیام تا حدودی وهم داشت و همین ترسِ شیرین ببر وحشی وجودش رو مثل گربه‌ای دست‌آموز، رام می‌کرد.
با قرار گرفتن کف پای مرد روی یکی از ران‌هاش و انداختن وزن زیادش، ناله‌ی بی‌اختیاری سر داد و قصد اعتراض داشت که فکش قفل انگشتان لیام از هم فاصله گرفته و لیف کفی شده وارد دهانش شد.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now