با تموم شدن کلاسشون تو حیاط باهم راه می رفتن
یونگ:فاک، اون اینجاست
چشمای کوک مسیر نگاه یونگی رو دنبال کردن و همون پسر مرموز رو دیدن
کوک:الان دیگه مطمئنم که به خاطر تو اومده
یونگ:باید بهش نزدیک بشم
جونگ کوک با شنیدن اون حرف، جوری سرشو به طرف یونگی چرخوند که صدای استخون های گردنش شنیده شد....
کوک:دیوونه شدی؟؟؟
میخوای بکشدت؟؟؟یونگ:باید بفهمم چرا اینجاست
کوک:اون یه شیطان فاکیه هیونگ....
تو دردسر میفتی.....یونگ:راه دیگه ای ندارم....
شاید بتونه کمکم کنه اونو پیدا کنمکوک:و شاید قبل از پیدا کردنش، بکشدت...
یونگ:کوکا، میشه انقدر انرژی منفی ندی؟؟؟
کوک:من فقط نگرانتم
یونگ:هیس، خودش داره میاد
یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد جوری نشون بده که انگار حواسش به اون پسر نبوده
هان:سلام، من کیم هانبین هستم....
امروز صبح برای لحظه ای نگاهم به نگاهتون افتاد و همون موقع بود که فهمیدم زیبا ترین مخلوق جهان رو دیدم....پ.ن{وقتی به خاطر این لاس زدنات هوسوک جرت داد، اون وقت زیبا ترین مخلوق جهان رو میبینی؛ مرتیکه گاو}
پ.ن{و پ.ن ها شروع شد😂😂}
جونگ کوک تمام سعیش رو میکرد که خودشو کنترل کنه و یه مشت تو صورت جذاب اون پسر نکوبه....
پ.ن{که صورتش جذابه؟؟؟ چشم تهیونگ روشن}
یونگی لبخند زورکی ای زد و درحالی که تو دلش به پسر رو به روش فحش میداد با لحن شیرینی به حرف اومد
یونگ:دیگه اونجوری که شما میگید هم نیست....
خودش از لحن لوسش چندشش شد اما چاره ای جز این نداشت....
باید از امگا بودنش استفاده میکرد تا شاید بتونه چیزی از اون پسر مرموز بفهمه....هان:باور کن راست گفتم، تو زیبایی فوق العاده ای داری که باعث میشه همه جذبت بشن....
یونگ:{چقدر زود خودمونی شد}
پ.ن{وقتایی که جلوی اسمشون کروشه میزارم یعنی تو دلشون حرف میزنن}
هان:آه، من یادم رفت اسمتو بپرسم....
یونگ:مین یونگی
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...