سوم شخص
قطره های اشکی که بی وقفه از بین مژه هاش فرار میکردن، صورتش رو خیس و دیدش رو تار کرده بودن....
درد شدیدی توی بدنش پیچیده بود، جوری که انگار تمام استخون هاش داشتن به طور همزان می شکستن....کوک:هیونگ....
ناله بلندی از روی درد کرد و روی زمین زانو زد....
با دستاش خودش رو بغل کرده بود و سعی میکرد تحمل کنه اما نمیتونست....
جونگ کوک رو به روش نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد....
تکون خوردن لب هاش رو می دید اما صدای زنگ مانند توی گوشش، اجازه شنیدن حرف هاش رو بهش نمیداد....
میتونست دستای بتا رو که صورتش رو قاب گرفته بودن حس کنه، اما هیچ توانی برای واکنش نشون دادن نداشت....بین اشک هاش، جایی پشت تاری چشمش؛ تصاویری درحال شکل گرفتن بودن....
اون داشت می دید....
دوستاش داشتن گریه میکردن....
صدای زنگ توی گوشش، جاش رو به جیغ و فریاد اونا داده بود....
میتونست ببینه سومین روی زمین زانو زده و داره التماس میکنه....
التماس میکنه که کسی رو ول کنن، اما کی؟؟چرا صورت های نامجون، تهیونگ، جیمین و حتی شوگا از اشک خیس بود؟؟
چرا داشتن اونجوری داد و فریاد میکردن؟؟
چرا صدای زمزمه های ساحره ها انقدر واضح به گوشش می رسید؟؟
داشت چه اتفاقی میفتاد؟؟
آلفاش کجا بود؟؟
چرا بین اونها نبود؟؟
چرا نمیتونست ببینتش؟؟
درد توی بدنش داشت بیشتر میشد و دلش میخواست از شدتش جیغ بزنه اما....برای ثانیه ای صدای فریاد دردناک آلفا_شیطان توی گوشش پیچید....
دوباره صدای زنگ کر کننده برگشت....
بقیه از دیدش کنار رفتن، انگار که اصلا نبودن....
انگار که وجود نداشتن....
و اون الان می دید....
آلفا_شیطان رو می دید که بین ساحره ها بود....
بال ها و دست هاش بسته بودن....
بدنش روی زمین افتاده بود و ناله های دردناکی از بین لب هاش خارج میشد....کم کم همه چی عادی شد....
صدای زنگ رفت....
درد شدیدی که داشت رفت....
اشکاش دیگه روی گونه هاش سر نخوردن....
زمزمه ساحره ها متوقف شد....
و هوسوک....
دیگه ناله نمیکرد....
هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد....
چه اتفاقی داشت میفتاد؟؟
چرا از جاش بلند نمیشد؟؟
چرا دیگه تکون نمیخورد؟؟
چرا دوباره دوستاش رو میدید؟؟اونها بازم داشتن گریه میکردن....
بین گریه هاشون اسم آلفاش رو فریاد میزدن....
پس چرا اون جوابشون رو نمیداد؟؟
چرا چشماش بسته بود؟؟
چرا داشت یه خلا بزرگ رو توی وجودش حس میکرد؟؟
چرا نمیتونست پیوندشون رو حس کنه؟؟
هوسوک....
آلفا_شیطانی که یونگی دیوونه وار دوستش داشت....
دیگه نبود؟؟
تنهاش گذاشت؟؟
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...