سوم شخص~ویکوک
آلفا نگاهش رو از بتای زیرش گرفت و سریع کنار رفت و بعد از این، این گرگ ریز جثه تر بود که تبدیل شد و نگاه خجالت زدش رو به پاهاش دوخت....
پ.ن{وقتی برمیگردن به فرم انسانیشون، لباس دارن}
آلفا با دیدن تبدیل شدن گرگ کوچیکتر، شیفت کرد و به فرم انسانیش برگشت....
ته:امممم....
جونگ کوک جرئت نداشت سرش رو بالا بیاره و به تهیونگ خیره بشه....
اون جوری رفتار کرده بود که انگار توی اون تیله های رنگی گم شده و البته که واقعا همینطور بود....
وقتی جثه سنگین آلفا رو روی بدن نسبتا ضعیف خودش حس کرده بود، چیزی شبیه به حرکت پروانه ها توی دلش اتفاق افتاده بود و اون از این سنگینی لذت میبرد....از اون سلطه ای که از طرف آلفا حس میکرد لذت میبرد....
و اون چشما....
اون تیله های دو رنگ، به تاریکی چشماش خیره شده بودن و اون نمیتونست نگاهش رو از اون شاهکار و اثر هنری بگیره و فقط تونست چیزی که میبینه رو تحسین کنه و حالا خجالت می کشید....
از اینکه سلطه گری اون آلفا رو دوست داشت خجالت می کشید....از اینکه اونطوری محو چشماش شده بود خجالت می کشید....
از اینکه تحسین کردنش رو به زبون آورده بود خجالت می کشید و حالا نمیتونست به تهیونگ خیره بشه و جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....
میدونست حق نداره خودش رو توی چنین شرایطی قرار بده و ازش لذت ببره اما اون خیلی وقت بود که به قلب عاشقش باخته بود و نمیتونست جلوی علاقه و خواستنش رو بگیره....درسته که اشتباه بود ولی اون میخواست از این فرصت های ناگهانی ای که پیش میومد استفاده کنه....
وقتی تهیونگ مال اون نبود، میتونست برای آروم کردن خودش همچین کار هایی بکنه نه؟؟
تا وقتی که جیمین نمی فهمید مشکلی نبود....
البته جوری هم نبود که اون بخواد از حدش بگذره....
میدونست برای تهیونگ فقط یه بتا و پسر عاشقه نه چیز دیگه ای پس هیچوقت به خودش اجازه نمیداد پاش رو فراتر بزاره و طلب چیزی بیشتر از این دوستی ساده بکنه....اون فقط پنهانی از چنین لحظه هایی لذت میبرد و برای چند ثانیه هم که شده تصور میکرد اون آلفای خودشه و قلب بی قرار و عاشقش رو آروم میکرد....
تا وقتی که کار اشتباهی انجام نمیداد و از حدش نمی گذشت که مشکلی وجود نداشت، داشت؟؟کوک:امممم....ب....به نظرم....برگردیم
به سختی و بریده بریده گفت و همونطور که سرش پایین بود، بدون اینکه منتظر تایید یا جوابی از طرف تهیونگ بشه از اونجا رفت و آلفای مبهوت رو تنها گذاشت....
ته:الان چیشد دقیقا؟؟
دستش رو روی سینش گذاشت و تونست ضربه های نسبتا سریع قلبش رو حس کنه....
یعنی انقدر شوکه و ترسیده بود که قلبش بعد از گذشت چندین دقیقه هنوز آروم نگرفته بود؟؟
یا شاید هم اون تپش ها به خاطر چیز دیگه ای بود؟؟
مثلا، نزدیکی زیاد از حد به جونگ کوک؟؟
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...