سوم شخص
یونگی و جونگ کوک تو حیاط کالج قدم میزدن
کوک:دستت بهتره هیونگ؟؟
یونگی نگاهی به دست زخمیش که حالا با باند و آستین لباسش پوشیده شده بود انداخت
یونگ:اوهوم، خوبه....
کوک:خب حالا میخوای چیکار کنی؟؟
دوباره به خودت آسیب میزنی که شاید اون پیداش بشه؟؟یونگی نگاهش رو به جونگ کوک که منتظر جوابش بود داد و گفت
یونگ:الان داری بهم تیکه میندازی؟؟
کوک:معلومه که دارم اینکارو میکنم
یونگ:من ازت بزرگترم کوک
کوک:خب که چی، بزرگتری که بزرگتری....
من نگرانتم هیونگ....
یعنی چی که به خودت آسیب زدی تا اون بیاد؟؟
توکه انقدر به اون افسانه باور داری، باید به گفته هاشم باور داشته باشی....
وقتی تو افسانه گفته بالاخره میاد پس میاد....
نیاز نیست به خاطرش بدنت رو تبدیل به بوم نقاشی کنی....یونگی سرش رو انداخت پایین تا نگاه سرزنش گر جونگ کوک رو نبینه
یونگ:میدونم که اشتباه کردم....
اما اون موقع هیچ چیز به ذهنم نمی رسید....
مغزم کار نمیکرد....
تنها چیزی که می فهمیدم این بود که باید اونکارو میکردم تا ببینمش....
اما این تقصیر من نیست که انقدر می خوامش....آهی از بین لب های جونگ کوک خارج شد و بعد از اون این صداش بود که به گوش یونگی رسید
کوک:کاش انقدری که تو اونو دوست داری، اونم تورو دوست داشته باشه....
لبخند تلخی رو لبای یونگی نشست
یونگ:اون هیچوقت نمیتونه اندازه من عاشق بشه....
حتی مطمئن نیستم که اصلا عاشقم بشه....
شیاطین عادی هم دربرابر عاشق شدن مقاومت می کنن....
اما اون یه شیطان خالصه....
عاشق شدنش یجورایی محاله و این منو میترسونه....
میترسم از روزی که باهام بحث کنه....
از روزی که نادیدم بگیره....
از روزی که علاوه بر خودش، گرگش هم ردم کنه....جونگ کوکا، من شاید بتونم در برابر رد شدن و نخواستن اون مقاومت کنم و دووم بیارم اما گرگم نمیتونه....
اون به آلفاش نیاز داره....
همینجوریش هم به خاطر افسانه و مشکلات خیلی آسیب دیده....
اگه از طرف آلفاش رد بشه....جونگ کوک نگاه پر از ترحم و تاسفی به یونگی انداخت و کمرش رو نوازش کرد....
کوک:بیا امیدوار باشیم هیونگ....
تو اونقدر خوب هستی که من مطمئنم هرچقدر هم دربرابرت مقاومت کنه آخرش شکست میخوره و میاد پیشت....
مطمئنم نمیتونه زیباییت رو ببینه و نادیدت بگیره....
درسته که راه سختی در پیش داری، اما تو از پسش بر میای....
هرچقدرم سخت باشه تو از پسش بر میای هیونگ....
پس نگران نباش....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...