CHAPTER 16

470 107 110
                                    

سوم شخص

زیر لب با چشمای درشت شده کلمات رو پشت سرهم زمزمه میکرد....
باورش نمیشد هنوزم همچین کتابی وجود داشته باشه....
اون کتاب پر از طلسم های سیاه بود....
طلسم های سیاه، طلسم هایی بودن که ازشون برای بدترین کارها استفاده میشد و اینکه اون کتاب تا الان مخفی بوده جای تعجب داشت....
با وجود ساحره ها و شیاطین حریص این کتاب نباید مخفی میبود....

باید تا الان هزاران بار از طلسم هاش استفاده میکردن اما همچین چیزی نبود....
نمیدونست اون کتاب از کجا اومده....
سال های زیادی بود که توی قلمرو ساحره ها زندگی میکرد....
وجب به وجب اونجا رو گشته بود و محال بود تا به حال اون راهروی تاریک رو ندیده باشه....
با این اوصاف اون راهرو و کتابخونه چجوری وجود داشتن؟؟
اون کتاب از کجا پیداش شده بود؟؟
کدوم ساحره ای تونسته همچین طلسم هایی بنویسه؟؟

از ده هزار سال پیش تمام کتاب های دارای طلسم سیاه نابود شدن و این اتفاق به دست ساحره ها و یا شیاطین نیفتاد....
به طرز مرموزانه ای یهو تمامی اون کتاب ها از بین رفتن و این باعث شد ساحره ها مشکلات زیادی برای طلسم کردن هوسوک داشته باشن....
لائورا یکی از بزرگترین ساحره ها بود که بیست هزار سال پیش مرد....
اون اولین کسی بود که طلسم های سیاه رو به وجود آورد و از ساحره های قدرتمندی برای ساخت اون طلسم ها استفاده کرد اما دقیقا بیست هزار سال پیش خودش و تمام ساحره هایی که کمکش میکردن رو با یکی از همون طلسم ها کشت....

مرگ اون ها ضربه بزرگی به جامعه ساحره ها زد اما وجود کتاب هاشون هنوزم امیدی برای ساحره ها گذاشته بود....
با به دنیا اومدن هوسوک تمام کتاب های طلسم سیاه از بین رفتن و این درحالی بود که ساحره ها میخواستن از اون کتاب ها برای کشتن آلفا_شیطان استفاده کنن....
نابود شدن اونها باعث شد ساحره ها نتونن با طلسم های عادی هوسوک رو بکشن و این دلیل ده هزار ساله شدن هوسوک بود....
و حالا درست بعد از اینهمه سال یکی از اون کتاب ها به طرز کاملا مشکوکانه ای پیدا شده بود و اون نمیدونست به چه دلیلی همچین اتفاقی افتاده....

با احساس لرزش زیر پاش به خودش اومد و نگاهش به تابوت کنارش افتاد....
هاله سیاه رنگی دور تابوت رو گرفته بود و لرزش های شدیدی احساس میشد....
چشماش برای ثانیه ای به طرف کتاب توی دستش حرکت کردن و مردمک چشماش از قبل گشاد تر شدن....
اون تا الان داشت یکی از طلسم های سیاه رو زمزمه میکرد؟؟
با شنیدن صدای پاهایی که بهش نزدیک میشدن با ترس نگاهش رو بین کتاب و تابوت گردوند و درست زمانی که صدای پایین کشیده شدن دستگیره اتاق شنیده شد کتاب رو بست و بلافاصله همه چیز به حالت قبلش برگشت....

+سومین؟؟

سریع کتاب رو زیر شنلش قایم کرد و نگاه پر از استرسی به ساحره های روبه روش انداخت

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now