CHAPTER 39

598 100 632
                                    

سوم شخص

قدم های آرومش رو به طرف اتاق برداشت و بعد از گفتن شب بخیر به امگاش، داخل شد....
با دیدن شوگا درحالی که با چشمای سرخ شده، نگاه طلبکارانه ای بهش مینداخت؛ چشماشو چرخوند و نفس کلافه ای کشید....
حوصلش رو نداشت....
حتی میلی به نزدیکش شدن یا لمس کردنش نداشت‌....
براش بی اهمیت شده بود....

درست از وقتی با یونگی همخون شده بود، فهمید که دیگه کشش قبلی رو نسبت به شوگا نداره و وقتی متوجه شد که با هربار ناسزا گفتن به امگا خودش درد میکشه؛ تصمیم گرفت رفتارش رو عوض کنه و بعد از مدتی اون کشش خاص رو نسبت به جفتش حس میکرد....
جوری که بارها و بارها و کاملا بی شرمانه نگاه خیرش رو به بدن یونگی میدوخت و افکار درتیش رو توی ذهنش پرورش میداد....

فقط خودش و دو تا ساید دیگش میدونستن که اون چه فکرایی درباره بدن امگا کرده....
اینکه توی تصوراتش چه فانتزی هایی روی بدن یونگی داشته....
اگه امگا_فرشته می فهمید که شیطان مورد علاقش تا این اندازه منحرفه چیکار میکرد؟؟
البته جای تعجبی هم نبود، اگه یه شیطان چنین فکر هایی نکنه پس دقیقا کی باید انجامش بده؟؟
کی مثل یه شیطان میتونه چنین چیزهایی تصور کنه؟؟

تصوراتی که هوسوک باهاشون بارها سخت شده بود و در نهایت مجبور بود با همون تصورات خودش رو آروم کنه‌....
تصوراتی که اون میخواست تبدیل به واقعیت بشن....
کبود کردن رونای امگا....
یونگی با اون رونای نرم و تو پرش، دفعات زیادی رو جلوی هوسوک جولون داده بود و هر دفعه آلفا_شیطان میل شدیدش رو برای ارغوانی کردن اون رونا حس میکرد....

جدای از اون، سینه های امگا که با یه برجستگی کوچیک ثابت میکردن که صاحبشون یه امگای نره؛ هوسوک رو دیوونه میکردن....
جوری که لباس های نازک و یقه بازش، گردن و سینه هاش رو به نمایش میزاشتن؛ اون رو از کنترل خارج میکردن....
گردن کشیده و شیری رنگ یونگی، بهترین مکان برای دندون های اون بود....

جوری که میخواست دندون هاش رو توی نقطه به نقطش فرو کنه و رد های ارغوانی رنگی به وجود بیاره....
جوری که میخواست جای مارکش رو اونجا ببینه....
و لباش....
لبایی که هوسوک بارها و بارها با تصورشون خودش رو آروم کرده بود....
درحالی که تصور میکرد اونا رو زیر دندون هاش داره....

یا حتی....
اون حتی تا اینجا هم پیش رفته بود....
تصور لبای یونگی دور دیکش....
به هرحال کی میتونست به خاطر چنین تصوراتی سرزنشش کنه؟؟
اون یه شیطان بود و این افکار عادی بودن....
جدا از اون، میتونست زوزه های خون خالص یا خوشحالی ساید انسانیش رو هم حس کنه که از این افکار درتی ناراضی نبودن....

افکاری که هر دفعه گسترش پیدا میکردن و هوسوک میخواست هرچه زودتر عملیشون کنه....
تصور انجام چنین کار هایی با امگاش بدجوری دیوونش میکرد....
یونگی بیش از حد پاک و معصوم بود و همین هوسوک رو مشتاق تر میکرد تا تمام اون پاکی و معصومیت رو بگیره....
ولی در عین حال چنین چیزی رو نمیخواست....
امگای خجالتیش خیلی دوست داشتنی بود....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now