سوم شخص
با حرف هوسوک و اون نگاه تیزش، نفس لرزونی کشید....
میدونست منظورش کیه....
یونگی با هیچ آلفایی به جز هانبین، تهیونگ و نامجون ارتباطی نداشت و میدونست وقتی نامجون و تهیونگ پیششون هستن، منظور هوسوک خود هانبینه....
نگاه سرگردونش رو دور بار چرخوند اما تو اون شلوغی و نور کم چیزی مشخص نبود....میترسید....
میترسید اتفاقی بیفته....
درسته که هانبین با خودش خوب بود، اما ممکن بود با دیدن هوسوک درحالی که توی تابوت نیست؛ بهش آسیب بزنه و اون به هیچ وجه همچین چیزی نمیخواست....
نگاهش رو دوباره به هوسوک داد و اینبار چشماش رو به رنگ قرمز تیره دید....پ.ن{تا الان باید متوجه شده باشید که رنگ چشم گرگ هوسوک قرمز روشنه و فقط زمانی تیره میشه که از چیزی عصبانی باشه}
میدونست برای خون خالص کار سختی نیست که اون آلفا رو پیدا کنه اما اینو هم میدونست که احتمال درگیری و دعوا وجود داره....
اون به هیچ وجه نمیخواست اتفاقی بیفته....
اگه خون خالص از کنترل خارج میشد و به هانبین حمله میکرد، اتفاق خوبی نمیفتاد....
ممکن بود به ضرر همشون تموم بشه پس دستش رو روی دست هوسوک گذاشت و با دیدن نگاه خیرش روی خودش لبخند پر استرسی زد و همونطور که از جاش بلند میشد گفتیونگ:قرار بود خوش بگذرونیم، پس چرا نشستی؟؟
پاشو باهام برقص....فشار کمی به دست هوسوک وارد کرد و با بلند شدنش نفس راحتی کشید....
به طرف پیست کشوندش و تقریبا خودشو تو بغلش انداخت....
سعی داشت با آزاد کردن رایحش و فرو رفتن تو بغل آلفا، حواسش رو از هانبین پرت کنه و شاید موفق بود چون تونست نفس عمیقی که خون خالص توی گردنش کشید رو حس کنه....هوپ:امگا خیلی خوشبوعه
با احساس حرکت کردن دست های هوسوک روی کمرش و ادامه پیدا کردن اون لمس ها تا روی باسنش، لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت....
گونه هاش سرخ شده بود و صدای خنده های ریز آلفا و نفس های گرمش که به گردنش میخورد هیچ کمکی بهش نمیکرد....هوپ:میت خجالتی من....
کاش امگام میتونست خودشو وقتی که اینطوری خجالت میکشه ببینه....
جفت شیرین من با اون گونه های سرخش و چشمایی که سعی میکنه از آلفاش دورشون کنه، زیادی پرستیدنی میشه....
بهم بگو امگا....
چطور میتونی انقدر خوشگل باشی؟؟با فشار کم انگشت هوسوک روی چونش، سرش رو بالا آورد و به سختی نگاهش رو به اون یاقوت های سرخ دوخت
هوپ:امگا گفت میخواد با آلفا برقصه....
خب پس بیا انجامش بدیم....با حرکت کردن هوسوک نفسش رو آزاد کرد و دستاشو دور گردن آلفاش حلقه کرد و سعی کرد همراهیش کنه....
کاملا از پیشنهادش پشیمون شده بود....
اینهمه نزدیک بودن به خون خالص رو نمیتونست تحمل کنه....
دوست داشت مثل خیلی از زوج ها و جفت های دیگه وقتی به چشمای مردش خیره شده بدنش رو آروم تکون بده و از حس حرکت انگشت هاش روی بدنش لذت ببره اما نمیتونست....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...