سوم شخص
کوک:هیونگ، من دیگه میرم....
یونگ:باشه، منتظرت میمونم
کوک:زود میام، فعلا هیونگی
بعد از اینکه از رفتن جونگ کوک مطمئن شد با قدم های آروم وارد حمام شد و رو زمین نشست....
بسته تیغ رو از توی کشو در آورد....
مردمک های چشمش از ترس و استرس گشاد شده بودن و لب هاش بین دندون هاش اسیر....
یکی از تیغ هارو برداشت و همونطور که دستش می لرزید به رگش نزدیکش کرد....نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه....
اما باید انجامش میداد حالا چه درست و چه غلط....
برای فهمیدنش باید اینکارو میکرد....
فهمیدن اینکه فرشته نجاتش همون جفتشه یا نه....
دوست داشت از یه راه دیگه به نتیجه برسه اما نمیشد....نمیدونست باید چجوری دنبال اون مرد بگرده....
مردی که تو آغوشش احساس امنیت میکرد....
این تنها راه بود....
اگه به خودش آسیب میزد ممکن بود اون بیاد....
مثل دفعه قبل که وقتی صدمه دیده بود پیداش شد....
اگه میومد میتونست بفهمه....
میتونست بفهمه اون کیه و از ته دلش امیدوار بود جفتش باشه....جفتی که با اینکه حتی یکبار هم صورتش رو ندیده بود، عاشقش شده بود....
ولی این دست خودش نبود....
تا خودش رو شناخت و فهمید کیه عاشق شد....
شایدم خودش نخواسته بود و این قدرت اون افسانه بود....
افسانه ای که به وضوح به دلدادگی یونگی اشاره کرده بود....
افسانه ای که در عین عجیب و ناممکن بودن واقعی به نظر می رسید....عشق بین یه فرشته و شیطان چیز عادی ای نیست....
جدا از اون این عشق ها فقط داستانین....
فقط توی افسانه ها میشه عاشق شدن اون هارو دید....
و حالا یونگی خودش یکی از شخصیت های اون افسانه بود...
افسانه ای که یونگی به طرز عجیبی دوستش داشت....
شاید چون توی اون افسانه درباره شیطانش گفته شده بود....
چشماش، قدرتش، خشمش، خانوادش و در آخر....
عشق....عشقی که قرار بود بین اون دو نفر به وجود بیاد در عین ناباوری و غیر ممکن بودن، لذت بخش بود....
در عین ممنوعه بودن، دوست داشتنی بود....
و یونگی نمیتونست چشمش رو روی همه این ها ببنده و عاشق نشه....
درسته که افسانه از عشق یونگی گفته بود....
فرشته ای که برای به دست آوردن قلب یخ زده شیطانش دست به هرکاری میزنه....
فرشته ای که خیلی زود خودش رو به شیطان سردش میبازه....
درست بود اما، یونگی مطمئن بود عاشق شدنش یه چیز برنامه ریزی شده نیست....اون حسش میکرد....
با تمام وجودش احساس واقعیش رو حس میکرد....
اون ناخواسته نبود....
بی اختیار نبود.....
یونگی خودش خواست که عاشق بشه....
زمانی که شیطانش رو تحسین میکرد، اجازه عاشق شدن رو به قلبش داد....
اما هیچوقت فکر نمیکرد دلدادگیش انقدر زود اتفاق بیفته....
فکر نمیکرد اونقدری عاشقش باشه که برای یه لحظه دیدنش خودش رو به آب و آتیش بزنه....
ولی شده بود...
اونقدری عاشق شده بود که چشماش فقط شیطانش رو میدید....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...