سوم شخص
با خوردن نور خوشید به چشماش، پلکاش رو از هم باز کرد و روی تخت نشست....
چشماشو مالوند و خمیازه ای کشید....
مغزش هنوز لود نشده بود و اون تقریبا تو حالت نشسته با پلکایی نیمه باز چرت میزد....
بدنش کوفته شده بود و احساس میکرد به خواب بیشتری نیاز داره اما با ظاهر شدن تصاویری پشت پلکاش، خوابش از سرش پرید و مردمک چشماش برای ثانیه ای قرمز شد....هوپ:من چه غلطی کردم؟؟
دستاشو مشت کرد و فکش رو بهم فشرد....
گرگ لعنتیش دیشب کنترلش رو به دست گرفته بود و باعث شده بود اون کار احمقانه و تا حدودی خجالت آور رو انجام بده....
به خوبی حرفای گرگش رو به یاد میاورد و براش سوال بود که یه خون خالص چجوری میتونه انقدر در برابر یه امگا سست باشه؟؟
چطوری میتونه با اون لحن مسخره حرف بزنه و هیجان زده بشه؟؟
اون گرگ احمق، تمام ابهتش رو زیر سوال برده بود....اون تصویری که از خودش جلوی یونگی ساخته بود رو از بین برده بود و هوسوک نمیدونست باید از کار خجالت آور گرگش عصبی باشه یا خودش که نتونسته در برابرش مقاومت کنه؟؟
اون گرگ لعنتی، چطوری تونسته بود کنترلش رو دستش بگیره؟؟
از اون بدتر چرا تو فرم انسانیش اینکارو کرده بود؟؟
اون میتونست به ساید گرگیش تبدیل بشه ولی اون احمق اینکارو نکرده بود و هوسوک از تصور خودش وقتی که اونطور احمقانه با ذوق حرف میزد و سرش رو تکون میداد حالش بهم میخورد....اگه این اتفاق تو ساید گرگیش میفتاد اون چندان مشکلی نداشت....
به هر حال از یه حیوون انتظار خاصی نمیشد داشت....
ولی اون تو ساید انسانیش بود و این فاکینگ خجالت آور بود....
نفسش رو محکم بیرون داد و تصمیم گرفت اتفاقات شب قبل رو به روی خودش و یونگی نیاره و وانمود کنه که چیزی یادش نیست....
این بهترین راه بود....
اونطوری کمتر احساس حقارت میکرد....پ.ن{دیک تو مغز و احساست مرتیکه بز}
~~~~~
سوم شخص
رو به روی هم نشسته بودن و بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بودن....
یونگی میتونست از صورت کوک نگرانی و از چشماش غم رو تشخیص بده....
میدونست همه اینا به خاطر آلفا_ساحره ای هست که چند مدتیه پیش اونا زندگی میکنه....
میدونست دونسنگش درد زیادی رو تحمل میکنه....
دوست داشت بهش کمک کنه....
بهش بگه درست میشه اما میدونست که اینطور نیست....احساس یه طرفه جونگ کوک، هیچوقت دو طرفه نمیشد....
تهیونگ عاشق جیمین بود....
انتخابش اون بود و قطعا جونگ کوک جایی بین اونا نداشت....
دونسنگش رو درک میکرد چون خودش هم مثل اون بود....
خودش هم عاشق کسی بود که شخص دیگه ای رو انتخاب کرده بود....
کاملا درد دوستش رو می فهمید....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...