CHAPTER 15

504 102 33
                                    

سوم شخص

نگاه خیرش رو به پسر رو به روش که روی کاناپه نشسته بود قفل کرده بود....
چشماش دنبال ذره ای تفاوت بین خودش و اون میگشتن اما هیچی نبود....
هیچ تفاوتی بین اون و پسری که خودش رو همزادش معرفی کرده بود نبود....

یونگ:پس داری میگی میخوای بهم کمک کنی؟؟

شوگا:اره میخوام همینکارو کنم

یونگ:و دلیلش هم عذاب وجدانته؟؟

شوگا:درسته، تو به خاطر من سختی های زیادی کشیدی و میکشی....
نمیتونم الان دربارشون توضیح بدم اما مطمئن باش به وقتش برات همه چیز رو میگم....

یونگی لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و بعد از چندثانیه فکر کردن با کنجکاوی پرسید

یونگ:میتونه مربوط به نشان روی پیشونیم باشه؟؟؟
یا شاید هم بال هایی که ندارمشون و فقط جاشون روی کمرمه؟؟؟

شوگا نفس عمیقی کشید و نامطمئن پرسید

شوگا:تو برای شنیدن حقیقت آماده ای؟؟؟

بدن یونگی بی اختیار با شنیدن اون حرف لرزید....
اون میترسید، از حقیقتی که قرار بود بفهمه میترسید....
اما میدونست که نباید ازش فرار کنه....
برای گرفتن جواب سوال هایی که تمام این چند سال ذهنش رو مشغول کرده بودن باید حقیقت رو می فهمید، حالا هرچقدر هم که دردناک بود....

یونگ:میخوام بدونم

شوگا:خب، همه چیز از یه عشق ممنوعه شروع شد....
من عاشق همزاد جفتت شدم و نمیدونم باعث خوش شانسی یا بد شانسی بود که اونم همین احساسو نسبت به من داشت....
من یه الهه نور و خوبی بودم اما اون برعکس من بود....
ما مجبور شدیم عشقمون رو از دید خدایان و الهه ها مخفی نگه داریم تا یه وقت اتفاقی نیفته و این درحالی بود که ما می دونستیم رازمون برای مدت طولانی ای مخفی نمیمونه....

وقتی خدایان فهمیدن ما تنبیه شدیم....
میخواستن اونو با یه صاعقه بکشن....
خدایان اسمش رو تنبیه الهی گذاشتن....
من نمیخواستم مرگ اونو ببینم....
میدونستم که سرنوشت هردومون تهش مرگه اما نمیخواستم ببینم....
تحمل دیدنش رو نداشتم پس خودمو جلوی اون انداختم و اون صاعقه به من خورد....

نگاهش رو به یونگی دوخت تا عکس العملش رو ببینه و وقتی نگاه کنجکاوش رو دید نفسش رو محکم بیرون داد....
نمیدونست واکنشش بعد از فهمیدن حقیقت چیه....
حتی نمیدونست گفتن حقیقت بهش کار درستیه یا نه....
اما اون تا اینجا رو گفته بود، پس باید کاملش میکرد....
این حق یونگی بود که واقعیت ها رو بفهمه....

شوگا:اونا از مردنم جلوگیری کردن....
مرگ من متفاوت بود.....
من باید زجر می کشیدم....
وقتی اونا داشتن منو درمان میکردن، کشتنش....
مرگ همزاد ها باهمه، این یعنی اگه من و اون می مردیم برای تو و هوسوک هم همین اتفاق میفتاد اما اونا نمیخواستن هوسوک بمیره پس با یه طلسم اونو زنده نگه داشتن تا بعد ها انتقام خانوادش و کسایی که قصد جونش رو داشتن بگیره....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now