یک هفته بعد_سوم شخص
دو هفته از ظاهر شدن نشان روی بازوی هوسوک گذشته بود....
دو هفته ای که خالی از اتفاقات عجیب همیشگی نبود....
اما علاوه بر اونا، اتفاقات عجیب غیر معمول هم افتاده بود....
بخوایم بهتر توضیح بدیم، میشه گفت موضوع اصلی رفتار های هوسوک بود....
توی این دو هفته گاه و بی گاه به یونگی خیره میشد و حواسش بهش بود....
نگاه های خیرش امگا_فرشته رو در عین خوشحال بودن، معذب میکرد....
اما خب احساس خوشحالیش بیشتر بود....به هرحال، اون تونسته بود توجه هوسوک رو داشته باشه پس باید خوشحال میبود و این خوشحالی از کسی پوشیده نبود....
همشون متوجه ذوق زدگی و خجالتش میشدن و نتیجه فهمیدنشون هم پوزخندی گوشه لبشون بود....
میشه گفت اون دو هفته، از بهترین هفته های یونگی بود....
هوسوک اذیتش نمیکرد و این یعنی همه چی خوب بود و حالا که توجه آلفا_شیطان هم بهش جلب شده بود یعنی نهایت خوب بودن....
ولی یونگی گاهی در کنار احساسات خوشحالی و معذب بودن، کمی هم تعجب میکرد....
رفتار های آلفا براش عجیب و در عین حال شیرین بود....بار ها دیده بود که هوسوک به لب هاش خیره میشه و فکش رو محکم روی هم فشار میده....
میدید که گاهی لباشو لیس میزنه و دستش رو مشت میکنه....
نگاه خیره و گرسنه هوسوک روی لباش تا دقایق طولانی ای میموند و این باعث میشد امگا_فرشته تعجب کنه که پسر بزرگتر واقعا میلی به بوسیدنش داره؟؟
اگه داره، پس چرا کاری نمیکنه و اگه نداره؛ چرا اینجوری بهش خیره میشه؟؟
صادقانه میگفت، زمان هایی که آلفا بهش خیره میشد؛ یونگی آرزو میکرد که هوسوک یه قدم بزرگ به طرفش برداره....اگر فقط همون قدم رو براش برمیداشت، یونگی بقیه راه رو می دوید و اجازه میداد آلفا هرچقدر که میخواد ببوسدش....
اون فقط دو بار هوسوک رو بوسیده بود و هر دو بارش غرق در لذتی بود که قابل توصیف نبود....
اون میخواست بازم حسش کنه و برای همین بود که با هربار حس کردن نگاه آلفا روی لباش، میل شدیدی به بوسیدنش پیدا میکرد....
قبل از همخون شدن اون تحت هیچ شرایطی به همچین چیز هایی فکر نمیکرد و نهایت خواستش بغل گرفته شدن بین بازو های هوسوک بود اما از وقتی به پسر بزرگتر پیوند خورده بود انگار دیگه خجالتی توی وجودش نبود و خواسته هاش به بغل کردن هوسوک ختم نمیشد....اون میخواست آلفاش رو ببوسه....
اونقدر ببوسه که لباش پف کنن....
میخواست لمس های هوسوک رو روی بدنش داشته باشه....
اگه یونگی قبل بود، حتما از خجالت سرخ میشد ولی الان همچین چیزی نبود و در نهایت بی شرمی داشت افکار و خواسته هاش رو به چیزهایی حتی بیشتر از بوسه گسترش میداد....
این براش عجیب بود که یه پیوند میتونه انقدر روش تاثیر داشته باشه اما بابتش خوشحال بود....
حداقل اگه توی واقعیت از طرف آلفا چیزی نصیبش نمیشد، با وجود افکار نسبتا درتی ای که توی ذهنش ساخته شده بود میتونست خودش رو راضی کنه....
حتی تصورش هم یونگی رو دیوونه میکرد....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...