CHAPTER 30

540 102 374
                                    

سوم شخص

بلافاصله بعد از اتفاقی که برای یونگی افتاد، به خونه برگشتن و از اون موقع تا حالا سومین کنار پسر بی هوش میموند و تمام تلاشش رو برای بیدار شدنش میکرد اما هیچ فایده ای نداشت....

سو:دیگه نمیدونم چیکار کنم....
سعی کردم با طلسم برش گردونم اما جواب نمیده....
بدنش طلسمو پس میزنه، نمیدونم چطوری این اتفاق میفته اما هر جوری که هست مانع پیشروی طلسم میشه....
روی بدنش رگه هایی مشکی به وجود اومده که حدس میزنم طلسم سیاهی باشه که از بدن هوسوک به اون منتقل شده و احتمالا اون مانع، همین طلسم سیاهه اما نحوه عملکردش رو نمیدونم....

هربار که سعی کردم برش گردونم، نشان رو پیشونیش درخشید اما این یه درخشش معمولی نیست....
اون وقتی تو خطر باشه یه گوی سبز رنگ دورش ایجاد میشه اما الان....
نشان ماهش به رنگ سیاه در اومده و درخششی که داره قرمزه....
من نمیدونم چطوری همچین اتفاقی افتاده....
ولی مطمئنم توی ممفیس جوابی براش پیدا میکنم....
باید هرچه سریع تر برگردم اونجا....

با پایان حرفش صدای در زدن به گوششون رسید و جیمین بلند شد تا در رو باز کنه....

هان:سلام....

چیم:کاری داری؟؟

جیمین با شکاکی و کمی محافظه کاری پرسید، درسته که اون یه بار یونگی رو نجات داده بود؛ اما هنوزم یه شیطان بود و هرکار زشت و پلیدی ازش بر میومد پس بهتر بود مراقب باشه

هان:اومدم یونگی رو ببینم

نامجون با دیدن هانبین پشت در، به جیمین اشاره کرد تا بزاره بیاد داخل....

هان:خدای من، چه بلایی سرش اومده؟؟

سومین آهی کشید و شقیقش رو ماساژ داد....
از دیشب تا الان بیدار بود و این نخوابیدن باعث سردردش شده بود....

سو:دیروز یهو اینجوری شد....
هنوز علتش رو نمیدونم ولی اگه برگردم ممفیس، متوجه میشم....

هانبین با شنیدن اسم سرزمینشون نگاهش رو از یونگی گرفت و به سومین داد

هان:باید زودتر برگردی....
نه فقط تو، همتون....
ساحره ها متوجه نبود هوسوک و شما شدن....
اگه بفهمن اینجایید براتون خیلی بد میشه....
بهتره برگردید اونجا، یه دلیلی هم سر هم کنید تا بهتون شک نکنن....
احتمالا یه مدت تو خونه هاتون زندانی میشید که فکر کنم این زندانی شدن بهتر از مردنه....
پس زودتر برگردید، اگه بفهمن شما هوسوک رو آزاد کردید و تمام این مدت کنار اون و یونگی بودید قطعا می کشنتون....

توی صورت هاشون ترس و تردید دیده میشد....
باید می رفتن اما ممکن بود در نبودشون اتفاقی برای یونگی بیفته....
موندنشون هم کار درستی نبود، اگه ساحره ها پیداشون میکردن و قضیه رو می فهمیدن، اونا رو میکشتن و اینجوری حتی از راه دور هم نمیتونستن از یونگی محافظت کنن....
پس بهترین راه برگشت به ممفیس بود....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now