سوم شخص
یونگ:میخوام برم ممفیس....
سومین نونا و بقیه اونجان....
حالا که اونا نمیتونن بیان اینجا، خب ما میریم پیششون....یونگی روی خواستش پا فشاری میکرد و هانبین نمیدونست چجوری باید متقاعدش کنه که خواستش درست نیست....
هان:خطرناکه یونگی....
ساحره ها دارن دنبال تو میگردن، اگه پیدات کنن چی؟؟یونگ:تو گفتی نونا بهت معجون پنهان کننده انرژی رو داده....
این یعنی هیچ مشکلی نیست....هانبین سرش رو تکون داد و سعی کرد یونگی رو از تصمیمش منصرف کنه....
هان:درسته که اون معجون رو دارم، اما اگه کار نکنه چی؟؟
بر فرض که جواب هم داد، اگه اثرش زود بره چی؟؟
سومین اولین باره که چنین معجونی میسازه و تست شده هم نیست، برای همین نمیتونم بزارم بری اونجا وقتی که ممکنه آسیب ببینی....یونگ:ولی تو خودت به نونا گفتی که راهی برای رفتن من پیششون پیدا کنه....
هان:اره من گفتم، ولی دلیل نمیشه الان با خیال راحت ببرمت اونجا....
یونگ:خ....خب، شوگا چی؟؟
اونو که میتونیم ببریم....
با وجود اون کسی شک نمیکنه....
مثل دفعه قبل که کسی نفهمید....هانبین دستاش رو روی شقیقش گذاشت و کمی ماساژ داد
هان:همون دفعه قبل، داشتن میبردنش جنگل مرگ....
اگه ایندفعه به جای اون احمق تورو ببرن اونجا چی؟؟
کی میتونه نجاتت بده اگه حواسش نباشه یا خبر نداشته باشه؟؟
هیچکدوم از ما نمی تونیم کمکت کنیم به جز هوسوک....
اون میتونه حست کنه، اما اگه اون شیطان لعنتی کنترلش کنه و نزاره بیاد دنبالت چی؟؟فکر کنم کاملا واضح بهت منظورمو رسوندم....
ممکنه بمیری یونگی....
و حواست هم باشه، تو تازه خوب شدی....
ممکنه یه آسیب دیگه، هرچقدر هم که کوچیک باشه؛ برات خطرناک باشه....
بدنت هنوز ضعیفه پس خواهش میکنم دست از لجبازی کردن بردار و فقط استراحت کن....
بالاخره اونا راهی پیدا میکنن که بیان اینجا....یونگ:ولی من میخوام الان برم پیششون....
هان:یونگی، خواهش میکنم لج نکن....
تو داری به خاطر سومین میری اما اینو باید بدونی که اون ناراحت میشه اگه بفهمه تو آسیب دیدی و بدتر هم میشه، زمانی که بفهمه به خاطر خودش بوده....
مطمئنم نمیخوای ناراحتیش رو ببینی، پس لطفا لجبازی نکن و همینجا بمون....
تو هنوز به استراحت نیاز داری، تا موقعی که کامل خوب بشی هم اونا راهی برای اومدن پیش تو پیدا میکنن....هانبین با دیدن لب های آویزون شده یونگی، لبخندی به کیوتیش زد و موهاش رو بهم ریخت....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...