سوم شخص
به سختی نفس عمیقی کشید و با تن صدای آرومی گفت
یونگ:آ....آلفا
هوسوک همونطور که پوزخندی روی لب هاش جا خوش کرده بود به طرف امگا رفت و با شیطنت پرسید
هوپ:یعنی باور کنم که دوش گرفتنت به خاطر آماده شدنت برای من نبوده و کاملا اتفاقی همچین منظره زیبایی رو بهم نشون دادی؟؟
یونگی با به یاد آوردن اینکه تازه دوش گرفته و بدنش هیچ پوششی نداره، گونه هاش از خجالت قرمز شد و سعی کرد به سرعت از کنار آلفاش رد شه و حوله آبی رنگی که توی قفسه قرار داشت رو تنش کنه اما با گیر افتادن مچ دستش بین انگشت های کشیده هوسوک؛ فهمید که تلاش کردن فایده ای نداره
هوپ:میخوای بدن زیبات رو از من پنهان کنی؟؟
از آلفات؟؟لحن هوسوک کمی ناراحت به نظر می رسید و یونگی نمیدونست واقعا آلفا از کارش ناراحت شده یا این فقط تصور اونه، اما ترجیح داد حتی اگه اشتباه متوجه شده باشه هم؛ برای میتش دلیل بیاره....
یونگ:م....من....فقط خ....خجالت....میکشم
با صدای آرومی گفت و هوسوک با نیشخندی، به دیوار پشت سرش کوبیدش....
دستاش دو طرف سر امگا قرار گرفتن و نگاه خیرش، قفل تیله های مشکی رنگ رو به روش شد....هوپ:از آلفات خجالت میکشی؟؟
از کسی که همه وجود تو، متعلق به اونه؟؟یونگی نتونست در مقابل اون لحن پر از مالکیت مقاومت کنه و نتیجش قطره اشکی بود که روی گونش چکید....
یونگ:من مال توعم؟؟
اینکه یه رویا نیست نه؟؟
ا....اون روز چی؟؟
اونم واقعی بود؟؟
گفتی دوستم داری، الکی نبود؟؟هوسوک فشرده شدن قلبش رو احساس کرد....
چقدر یونگی رو اذیت کرده بود که حالا باورش نمیکرد؟؟
چرا انقدر ازش دور شده بود؟؟
به خاطر شوگا؟؟
مطمئنا فقط به خاطر اون نبود....
خودش نخواست که امگای دوست داشتنیش رو ببینه....خودش ازش دوری کرد....
ولی چرا؟؟
چرا به جایی رسیده بودن که یونگی میترسید از اینکه حرفای هوسوک واقعی نباشه؟؟
مگه اونا جفت هم نبودن؟؟
مگه جفت ها بهم اعتماد نداشتن؟؟
پس چرا رابطه اونا اینطوری بود؟؟هوپ:من اشتباه کردم....
به اندازه تمام سال های عمرم اشتباه کردم....
نادیده گرفتن تو، بزرگترین اشتباه من بود....
من خیلی عوضیم، میدونم....
من تورو از خودم روندم و این بهت آسیب زد....
میدونم دیره، اما الان که دوباره فرصتش رو دارم....
حالا که میتونم کنارت باشم، میخوام جبران کنم....
تک تک قطره های اشکی که ریختی رو جبران میکنم....
انقدر بغلت میکنم که بدنت وقتایی که بین بازوهام نیست، احساس خلا کنه....
YOU ARE READING
ANGEL OF THE MOON
Fantasy{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساحره ها و ومپایر ها. شیاطین و گرگینه ها. یه افسانه. افسانه ای به قدمت چندین هزار سال. . . . . _💜به چه...