AFTER STORY 1

718 110 286
                                    

سوم شخص~سه روز بعد

هوسوک بعد از به هوش اومدن و زمزمه کردن جمله
''امگای من'' دوباره بی هوش شده بود و الان سه روز بود که از اون اتفاق گذشته بود و آلفا هنوز بیدار نشده بود....
ممفیس حالا خالی از سکنه بود....
هیچ گرگینه و ساحره ای به جز ساحره سو و یارانش زنده نمونده بودن....
شیاطینی که چند مدت گذشته، به واسطه هوسوک انرژی زیادی از دست داده بودن، با مشکل کمبود انرژی مواجه شدن و جونشون رو از دست دادن....

ممفیس، که روزی سرزمین بزرگی از این سه گونه بود؛ حالا شبیه بیابونی بی آب و علف شده بود و البته کسیم اعتراضی نداشت....
زندگی روی زمین بهتر از اونجا بود و به طور آشکاری، هیچ کدوم از اونها نمیخواست به جایی که قبلا بود؛ برگرده....
سه روز گذشته، قبل از اینکه به زمین بیان به خواست یونگی اونجا رو دنبال شوگا گشتن....
پسری که لحظات آخر، تصمیم گرفت بهشون کمک کنه اما حالا مشخص نبود که کجاست....
برخلاف بقیه، امگا نمیتونست از این بابت خوشحال باشه....

صادقانه میگفت، با کاری براش کرده بود، بخشیده بودش و تصور اینکه همزادش هم اون روز به همراه ساحره ها و گرگینه ها مرده؛ قلبش رو به درد می آورد....
البته که این طبیعتش به عنوان یه امگا_فرشته بود، مهربون و دلسوز....
با وجود تمام سختی هایی که کشید، انگار منتظر یه حرکت کوچیک از طرف همزادش بود تا اون رو ببخشه و تمام خاطرات سیاهی که روی زندگیش سایه انداخته بودن رو فراموش کنه....

با همه اینا، بعد از پیدا نکردن پسر بزرگتر با نا امیدی به زمین برگشت و حالا منتظر به هوش اومدن مردی بود که به طرز معجزه آسایی زنده شده بود....
تمام این مدت انقدر گیج بود که نمیتونست روی هیچ چیزی تمرکز کنه یا سوالی برای رفع ابهاماتش بکنه اما بالاخره از اون حالت سردرگمی خارج شده بود و میخواست هر چیزی که براش عجیب و قابل تامل بود رو بپرسه....
با باز شدن در اتاق و داخل شدن دوستاش و ساحره سو به خودش اومد....

+میتونم حس کنم که گیج و سردرگمی....
بپرس پسرم، من بهت جواب میدم....

ساحره سو بعد از نشستن رو به روی یونگی پرسید و امگا سرش رو تکون داد

یونگ:چه اتفاقی افتاد؟؟

+این سوال جامع ای هست....
یه سوال کلی، پس منم همه چیز رو با استفاده از همین سوال بهت توضیح میدم....

چند ثانیه سکوت کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت

+طبق چیزی که هم تو و هم ما شنیدیم، وقتی که به دنیا اومدی بال هات رو به دلیل اشتباهات همزادت از دست دادی، اما این حقیقت ماجرا نیست....
تو بال هات رو داشتی اما توانی برای دیدنشون یا پرواز کردن باهاشون نداشتی....
میدونم گیج کننده و تا حدودی عجیبه اما حقیقت همینه....
تو هیچ وقت بال هات رو از دست نداده بودی....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now