CHAPTER 33

526 109 437
                                    

یک هفته بعد_سوم شخص

از شب قبل سردرد داشت و به لطف سومین و دارو های معجزه گرش تونسته بود برای چند ساعت از شرش خلاص شه....
اما حالا با شروع روز جدید، علاوه بر سردرد؛ بدنش هم درد میکرد....
پوستش گز گز میکرد و گرمای عجیبی سرتاسر وجودش رو گرفته بود....
اخمی روی پیشونیش نشست وقتی که حس کرد دردش هر لحظه داره بیشتر میشه....
روی پیشونیش قطرات عرق به چشم میخورد....

گرمش بود، اونم خیلی زیاد و نور خورشیدی که از پنجره عبور میکرد و به بدن عرق کردش میتابید هم هیچ کمکی به بهتر شدن وضعش نمیکرد....
با احساسِ خیس شدن بین رون هاش آهی کشید و چشماش گرد شد....
اون هیت شده بود....
طبیعتا هیت شدن برای یه امگا چیز عجیب یا غیر قابل باوری نبود، اما برای یونگی چرا؛ اونم وقتی که هنوز تا هیت شدن دوبارش زمان زیادی باقی مونده بود....

با شنیدن ضربه هایی که به در اتاقش میخورد، نگاهش رو به اون سمت داد و با دیدن سومین نفس راحتی کشید....
نمیتونست به بقیه افراد حاضر توی خونه اعتماد کنه، مخصوصا آلفا ها....
حتی وقتی با جونگ کوک بود هم میترسید....
درسته که کشش بتا ها به امگا ها به اندازه آلفا ها نبود اما بازم دلیل نمیشد مواظب نباشه....
به هر حال بتا ها هم میل جنسی داشتن، هرچند که بیشتر با دسته خودشون جفت میشدن یا به سمت اونا جذب میشدن اما این حقیقت که فرومون های یه امگای توی هیت هرکسی رو به داشتن رابطه باهاش ترغیب میکرد از کسی پوشیده نبود....

پس یونگی مجبور بود هروقت کنار دونسنگش بود، این استرس رو تجربه کنه....
درسته که به کوک اعتماد داشت، اما میدونست فرومون هاش جلوی هرگونه فکر و کار درست از طرف آلفا ها و بتا ها رو می گیره و دونسنگش هم از این قضیه مستثنا نبود....
پس همیشه کنارش با احتیاط رفتار میکرد....
به هر حال به خاطر داشتن شرایط خاصش نمیتونست تنها بمونه و از اونجایی که فقط جونگ کوک رو داشت پیش اون میموند و مجبور بود هر بار با هیت شدنش این نگرانی هارو تحمل و تجربه کنه تا زمانی که به حالت قبلش برگرده....

سو:سوییتی

با شنیدن صدای سومین، از افکارش بیرون اومد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه؛ با موج درد بزرگی که به کمر و شکمش وارد شد ناله بلندی کرد....

سو:خدای من....

یونگ:ن....نونا

سومین با نگرانی به پسر روی تخت نگاه میکرد....

سو:یونگی، الان موقع هیتت بود؟؟

با تکون خوردن سر امگا، سومین آهی کشید و با استرس گفت

سو:حدس میزدم....
تو به خاطر آلفات اینجوری شدی....
اون رفته تو رات و تهیونگ و نامجون به زور دارن آرومش میکنن....
و متاسفانه باید بگم که کاهنده روت جوابی نمیده چون تو الان آلفات رو داری و بدنت این کنترل کننده هارو قبول نمیکنه....
پس باید خودم یه فکری بکنم....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now