CHAPTER 23

498 110 495
                                    

سوم شخص

تمام مدتی که جین مشغول تمیز کردن خون روی صورتش بود ساکت مونده بود و هیچ حرفی نمیزد....
ذهنش اونو به سمت افکاری میکشوند که به شدت آزاردهنده و در عین حال ناراحت کننده بودن....

کوک:هیونگ، بهتری؟؟

با شنیدن صدای کوک به خودش اومد و نگاهش رو به پسر نگران رو به روش دوخت....
میخواست حرف بزنه اما انگار لباش بهم دوخته شده بودن....
شاید هم نسبت به گفتن حرف هاش تردید داشت....
افکارش اشتباه بودن مگه نه؟؟
قطعا اشتباه بودن....
اون فقط حساس شده بود....

اره، حساس شده بود....
ولی....
ولی اگه فقط یه حساسیت نبود چی؟؟
اگه افکارش حقیقت داشتن چی؟؟
همچین چیزی نبود، مگه نه؟؟
هیچوقت چنین چیزی اتفاق نمیفتاد....
اون فقط بدبین شده بود...‌.
اره، فقط بدبین بود.‌...

کوک:هیونگ، حواست هست؟؟

یونگ:کوکا....

کوک:هیونگ باهام حرف بزن....
چرا ساکتی؟؟
حالت بده؟؟
درد داری؟؟

یونگی دست جونگ کوک رو گرفت و سرش رو تکون داد

یونگ:چیزی نیست، فقط....

جین:بهمون بگو چی اذیتت میکنه یونگی

گوشه لبشو گزید و سعی کرد کلمات رو درست کنار هم بچینه

یونگ:فقط، یه حسی دارم....
یه حسی که....
یا یه افکاری که....
خب، منظورم....

جین:راحت باش....
از گفتنش نترس....
ما بهت کمک می کنیم، پس لطفا بگو....

یونگ:ب....بار اول که هوسوکو دیدم....
وقتی باید برمیگشتم، توی چشماش دنبال یه حس بودم....
حسی مثل نخواستن....
ولی همچین چیزی نبود....
بعدش اون حسای شوگا....
اون بوسه ها....
حرف جیمین....
و....
و....

جین:و زمزمه هوسوک؟؟

یونگ:توهم شنیدی؟؟

جین دستاشو به سینش زد و به کاناپه تکیه داد

جین:شنیدم، اون شوگا رو صدا زد....

یونگ:ا....این یعنی....

کوک:حتی فکرشم نکن هیونگ

جونگ کوک دستشو از حصار انگشت های یونگی کشید بیرون و اون هارو روی شونه هیونگش گذاشت....
کمی خم شد و نگاه جدیش رو به پسر رو به روش دوخت....

کوک:اون جفتته هیونگ....
نباید همچین فکرایی دربارش بکنی....
تو باید بهش اعتماد داشته باشی....
باید بدونی که اون هیچوقت همچین کاری نمیکنه....

ANGEL OF THE MOONWhere stories live. Discover now