خطر اسمات! بعد از خارج شدن خود را با هوپی واتر غسل دهید. در آخر این پارت هوپی واتر مجانی توزیع میشود.😂
jung kook
چند لحظه بعد با باز شدن در جیمین هیونگ وارد اتاق شد.+ جیمین هیونگ!
از خوش حالی تا بغلش پرواز کردم. با اینکه همین دیروز بود اما دلم براشون تنگ شده بود.
@ تو... منو میشناسی؟+ معلومه که میشناسمت هیونگ! تو جیمینی هیونگی! دوست پسر یونگی هیونگ! اوه البته همین چند وقت پیش ازدواج کردین!
دستمو کنار زد و خودشو از توی بغلم بیرون کشید.
@ دیوونه شدی؟ چرا من باید با یه دورگه ی مرد ازدواج کنم؟ من خودم نامزد دارم!
& هی جئون! چیزی به سرت خورده؟ از وقتی بیدار شدی همش داری چرت و پرت تحویل من میدی! اونم در حالیکه من نمیدونم توی این فاکی کوفتی شده دقیقا چه خبره! چرا گلوم میسوزه و من دقیقا چیم؟
من اما گوشم نمیشنید فقط یه چیز توی ذهنم کلید خورده بود.
+ تهیونگ! تهیونگ کجاست هیونگ؟!
@تو واقعا آدم عجیبی هستی! چرا میخوای بری سراغ تهیونگ اون الان تقریبا تبدیل به یه عوضی شده که...
+ هیونگ تهیونگ یه عوضی نیست! فقط بهم بگو کجاست!
@ چه میدونم ممکنه کجا باشه؟ توی محوطه ی قصر و شاید در حال لاس زدن با یه دختر جدید!
و بعد شونه هاش رو بالا انداخت. خیلی سریع در اتاقو باز کردم و قدم هامو تا محوطۀ قصر تند کردم.
+ این کوفتی قرار بود یه فرصت دیگه باشه نه اینکه هیونگام کاملا از این رو به اون رو بشن! من میخوام اونا رو نجات بدم ولی نه توی یه دنیای موازی یا همچین چیزی!
سرمو بلند کردم و فریاد زدم: این قرارمون نبود آیو نونا!
وارد قصری شدم که تک تک سوراخ و سونبه هاشو میشناختم. بدون توجه به خدمتکارایی که منو از گشتن منع میکردن مستقیم بسمت اتاقش رفتم و انگشتمو روی در گذاشتم اما باز نشد. اون اینجا نبود. هیچ جای دیگه ایم نبود. چی میشد اگه تهیونگ اینجا نباشه؟ ولی جیمین اونو میشناخت یعنی اونا هنوزم برادر بودن. پس اون کجاست؟
قبل از اینکه گذر زمان رو متوجه بشم توی حیاط نشسته بودم. زیر یه درخت بزرگ کهنسال. همونجایی که گهگاهی قبلنا توش استراحت میکردم. پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی پام گذاشتم. اشکام خیلی آروم و بی اراده گونه هام رو خیس میکردم. دقیقا مثل زمانی شده بودم که تازه تهیونگو دیده بودم. با اینحال الان چیز بزرگی رو از دست داده بودم. عشقم و خانواده ی واقعیم رو.
_ هی بانی بوی! چرا گریه میکنی؟
سرمو بالا بردم.
+ تهیونگ!
YOU ARE READING
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...