part39

3.6K 614 154
                                    

های گایز اوایل این پارت یکم اسمات داره اگه دوست ندارید ردش کنید🙃🙃🙃
Jungkook:
+ توعم یه توله ببر گیاهخواری!
_ فکر نکن اگه گازت نمیگیرم واسه اینه که نمیخوام، میترسم بعضی از خرگوشا قهر کنن.
+ اوه واقعا اگه راست میگی...
محکم بغلم کرد.
_ دلم برات تنگ شده بود. از صبح تا درست همین الان. هر چقدرم بهت بچسبم حس میکنم کمه.
توی ذهنش ادامه داد: با کارایی که میکنی میترسم بلایی سرت بیاد. اگه کوچکترین آسیبی ببینی من بدون تو چطور زندگی کنم؟
لبامو کنار گوشش گذاشتم و گفتم: همین الانشم منو نداری...
_میدونم اما هنوز میتونم بغلت کنم و حس کنم که به یه جایی تعلق دارم.
+ میخوای بگی به من تعلق داری؟ پس اونهمه قار قارت چی بود که جون و زندگی و همه چیز من دست توئه؟
_اون زمان نمیتونستم تصور کنم که تو یه روزی منو توی باغ قصر ببوسی... اونم جلوی یه عالمه خدمتکار!
+ میخوای بمیری؟! نکنه میخوای دیگه نزارم بیای توی اتاقم!
_ من همینطورشم کشته مرده تم!
ادای حالت تهوع در آوردم.
+ عق... کم کم دارم بالا میارم.
_ نگو که دارم بابا میشم! من یه پسر میخوام! یه توله ببر خرگوشی که چشمای خوشگل تو رو داره!
+ مرضضضضض!.... این چیزا رو از جین هیونگ یادگرفتی نه؟!
_ جین هیونگم بی تاثیر نیست اما چه کنم که دیوث به دنیا اومدم... ولی خداییش بچه ی من و تو!
+ اگه مشکلی نداری حامله ت میکنم تا بچمونو ببینی در غیر اینصورت گامشو!
_منم میگم بیا امتحان کنیم ببینیم کی بابا میشه!
با چند قدم منو بسمت تخت هدایت کرد و منو روی تخت انداخت. ضربان قلبم روی هزار رفته بود. دستام قدرتشونو از دست داده بودن. خیلی سعی کردم صدام نلرزه با اینحال میلرزید. هم از هیجان و یا حتی شاید کمی ترس.
+ی...یااااا... قرار نبود که...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه تهیونگ روی بدنم خزیدو اولین بوسه روی لبهام فرود اومد.
_ هرچیزیم توی دنیا قراردادی باشه کوک... عشق قراردادی نیست. من عاشقتم کوک... اونقدر که نمیتونم ازش دست بکشم... اونقدر که نمیتونم این غرور کوفتیمو هر روز زیر پاهات له نکنم.
دستامونو توی هم قفل کرد و دستامو بالای سرم نگه داشت. هوای اتاق خیلی گرم شده بود یا شایدم ما داشتیم گرمش میکردیم... میتونستم دویدن خون توی گونه هام و لاله ی گوشام رو حس کنم. نمیدونم چطور توی این مدت کم... اما کاملا تسلیمش بودم. بدون اینکه حس کنم داره منو کنترل میکنه.
لبهاش روی تمام صورتم حرکت میکردن و من با هر بار برخوردشون میلرزیدم. نه اونقدر محسوس بلکه از درون... از درون میلرزیدم چون ازش لذت میبردم و باز هم میلرزیدم چون من داشتم به کیم تهیونگ وابسته میشدم درحالیکه میخواستم رهاش کنم.
بوسه هاش از روی صورتم به زیر گوش و حتی روی گردنم هدایت میشد و بعد بجز حس لبهای کلفت و نرمش، حس زبری زبونش که روی پوست گردنم کشیده میشد بهش اضافه شد. نا خود آگاه آهی از بین دوتا لبم خارج شد.
+ تهیونگ بسه... اگه ادامه بدی ممکنه به همینجا ختم نشه...
_ تو نمیدونی من چقدر تشنه ی تو ام... بهم میگی تمومش کنم چون از تموم نشدنش میترسی!؟ شایدم بخاطر اینه که اون چیزی رو که من حس میکنم تو حس نمیکنی...
بوسه هاش شدت بیشتری گرفت. اینبار تنها نمی بوبسید بلکه وحشیانه می مکید.
+ تهیونگ بسه... جاش میمونه...
_ کس دیگه ای هم هست که ندونه تو مال منی؟ تو مال منی... هرگز نمیزارم خلاف این اتفاق بیفته.
دستامو رها کرد و حوله رو از بدنش باز کرد. تازه حموم کرده بودو علاوه بر اون عرق روی جای جای بدنش نشسته بود.
+ سرما میخوری... مریض میشی...
دکمه های پیرهنمو باز کرد و اونو از بدنم بیرون آورد. بالا تنه های لختمون بهم برخورد کردن و عرق کمترین چیزی بود که حس اون لحظه ی ما رو به تصویر میکشید.
هورمونایی که از اول بلوغم تا به الان تقریبا بی استفاده بودن کم کم به کار افتادن و نمیدونستم بدنم تا چه اندازه ی دیگه میتونه داغ بشه.
تهیونگ همچنان گردنمو می مکید و رد بنفش روی پوستم می کشید. ناله هایی که توی دهنم خفه کرده بودم دستامو وادار میکرد که به پهلوهاش چنگ بزنم.
_ جونگ کوک... بگو دوستم داری... بگو عاشقمی... بگو این دیوانه وار خواستن یه طرفه نیست.
+ دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... با اینکه خیلی عوضی هستی ولی بازم دوستت دارم... دیوانه وار میخوامت... اما الان...
به یاد جلسه ی فردام با رهبر هیل بالا افتادم. اگه فردا لنگ بزنم یا چشمام از کم خوابی گود افتاده باشن به کل آبروم میره.
+ فردا هر دومون کار داریم... منظورمو که میفهمی؟
حالت چشماش تغییر کرد. انگار که تازه به خودش اومده بود. من اما هنوز توی شک بودم. حس میکردم این حس به همه ی دردهای دنیا می ارزید. دوست داشتم بازم ادامه پیدا کنه با اینکه من توی این رابطه یه باتم محسوب میشدم.
_ اوه ببخشید یادم رفته بود.
چنگی به موهاش زد.
_ من یادم رفته بود و اینکه تو هنوز... خدای من تو هنوز نباید آماده باشی!
+ نه مسئله این نیست... راستش نمیخوام فردا جلوی اون عوضی لنگ بزنم...
_ من... من میدونم برخلاف خواسته ی تو... داشتم بهت تحمیل میکردم...
گیج شده بود و شتابزده از روم بلند شد. نمیخواستم همچین حس بدی رو بهش بدم. دستشو گرفتم و اونو بسمت خودم کشیدم. درست توی بغلم... و اون همونجایی بود که باید قرار میگرفت... درست توی قلبم.
+ برخلاف خواسته ی من نبود ته... بهت گفتم که دوستت دارم. با اینکه یکم بعید بنظر میومد اما خیلی وقته که عاشقت شدم. تو به اینجا تعلق داری پس همینجا بمون... درست توی بغلم.
بدنای لختمون همچنان بهم چسبیده بود و سرمای اواسط مارسو برامون بی اثر میکرد. اونشب ما تنها تظاهر به خوابیدن کردیم درحالیکه ضربان قلبمون دست هردومونو برای هم رو میکرد.
Teahyung:
باورم نمیشه. جونگ کوک به من گفت دوستم داره. به من گفت دوسم داره... اون منو دوست داره!
خودشو به خواب زده بود اما من میتونستم نفسای نامظمشو روی لبام حس کنم. سعی کردم فکرمو از چند دقیقه ی پیش منحرف کنم. وقتیکه جونگ کوکو می بوسیدم و اون زیرم ناله میکرد. هرگز فراموش نمیکنم که صورت خوشگلش چقدر پرستیدنی شده بود. میترسیدم بخوابم و یه رویای خیس در مورد امشبمون ببینم. میترسیدم بیدار بمونم و برای رفع مشکل کوچیکی که کم کم داشت به یه مشکل بزرگ اون پایین تبدیل میشد دست به کارای عجیب و غریب بزنم. مطمئنم اگه برم توی دستشویی جونگ کوک سالها منو بخاطر این مسخره میکنه.
خب تقصیر من نیست اون خیلی خوبه....
ذهنم دوباره رفت روی چند دقیقه ی پیش... وقتیکه حدود ده گیگابایت دیتا با لبام از صورت جونگ کوک ذخیره میکردم. پستی و بلندیاش نرمی پوستش... جای نشونه هاش که هر از چندگاهی با زبون لمسشون میکردم و البته مزه ی فوق العاده ی پوستش که هنوز از روی زبونم نرفته...
خدایا میشه یه روزی همش مال من باشه؟ تمام بدن پرستیدنیش که میخوام تا ابد در آغوشش بگیرم... لبخندای قشنگش که دوست دارم ذره ذره شو بچشم... چشمای درخشانش که دوست دارم تا ابد بهشون خیره بشم...
برای من اون یه جزیره ی ناشناخته و در عین حال آشناست که میخوام به تصرف درش بیارم و جای جاش اسم تهیونگو بنویسم... نه میخوام روش بنویسم ته... اسمی که اون امروز منو باهاش صدا کرد.
با اینکه تحمل یه مشکل بزرگ تا کوچیک شدنش خیلی درد داشت اما خیلی زود شب تموم شد و صبح برای من با باز شدن چشمای جونگ کوک فرا رسید.
+ خوب خوابیدی؟
_ نه... راستش هنوزم بحد فاک دوست دارم ببوسمت.
+ انرژیتو برای کارت نگه دار... منم امروز حسابی کار دارم.
در حالی باهام حرف میزد که لبامون فقط چند سانت باهم فاصله داشتن.
_تو چی؟ ضربان قلبت نمیزاشت دیشب بخوابم...
+ اون... خب آره یکم هیجانزده بودم.
بوسه ای روی لباش کاشتم.
_ ممنون از اینکه منو پس نزدی... ممنون از اینکه دوستم داری و متاسفم بخاطر اینکه به اندازه ی کافی برات خوب نیستم.
+ خوبه خودتم میدونی بعلاوه... بهتره دوباره شروعش نکنی... من واقعا امروز به پاهام نیاز دارم.
خنده ی بلندی سر دادم.
_ حالا فهمیدی کی بابا میشه؟
+ آره. هیچکدوممون! چون مردا توانایی حامله شدن ندارن!
_ من باید زودتر لباسمو بپوشم.
اینبار زیر گردنشو بوسیدم. اول آروم و بعد محکم مک زدم.
_ اینم برای محکم کاری که همه بدونن صاحبت کیه! از اونجایی که همه ی دیشبیا دارن پاک میشن!
+ یااااا... تو! ... مثلا ما روابط خوبی نداریم.
جمله ی آخرو آروم گفت.
_ تو با من رابطه ی خوبی نداری اما منکه عاشقتم خرگوشی!
+ توله ببر بیشعور!
_ خرگوشک شکسی!
+ منحرف عوضیییی!
_ کیوت خوردنی من!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه گاز کوچولی از لب پایینیش گرفتم و قطره خونی رو که از لب پایینیش جاری شد با زبونم لیسیدم.
_ من تسلیمم تو بردی خرگوشی!
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با سرعت باد لباسامو پوشیدم و در رفتم. حس خوشبختی مفرط میکنم. حسی که میدونم به من نیومده و این یعنی اینکه خیلی زود ممکنه ناپدید شه!
Suga:
امروز صبح قبل از اینکه کیم تهیونگ بتونه از در بره بیرون جلوشو گرفتم و مجوز جستجو و تحقیق راجع به الکساندریا رو بهش دادم تا امضا کنه و اونم به چند تا از افسرهای اداره ی تحقیقات سپرد تا مخفیانه راجع بهش مدرک جمع کنن. البته بماند که کلی از اینکه مراقب هیونگشم ازم تشکر کرد!
امروز خیلی باهام خوش رفتار شده بود و هیونگ صدام میکرد. غلط نکنم یه چیزی بین اون و جونگ کوک اتفاق افتاده. دونسنگ کیوتم از اولشم معلوم بود تهیونگو دوست داره.
درمورد جیمین بگم... خودش میگه با دیدن پریا کنار اومده و سعی میکنه کم کم نادیده شون بگیره اما خیلی وقتا میتونم بشنوم که باهاشون حرف میزنه و حتی خیلی از اوقاتم میترسه.
@ هیونگ!
^چیزی شده موچی؟
@ میخوام برم تو باغ قدم بزنم... راستش یکم اذیت میشم وقتی تنهام... میشه باهام بیای؟
برای من این سوال مثل این میمونه که از شما بپرسن میخوای یه پیتزا با سه لایه پنیر و کولا بخوری یا نه! خب مسلما جواب منفی ته ته چس کلاس گذاشتن محسوب میشه!
( کسی که پیتزا با پنیر فراوان دوست ندارد از ما نیست! :)
^ البته که باهات میام! میدونی که از کنار تو بودن هیچوقت خسته نمی شم!
دستامو توی دستای کوچیکش گرفت.
@ ممنون هیونگ... ممنون که با این وضعیتم هنوزم تحملم میکنی!
^ تو هر طوریم که باشی هیونگ دوستت داره. تا وقتی که زنده ام ازت مراقبت میکنم چون این کارو دوست دارم چیم!
@ با اینحال متاسفم هیونگ... برای اینکه نمیتونم اونطوری که میخوای کنارت بمونم.
Jimin:
اخیرا حس میکنم حساسیتم به یونگی هیونگ بیشترم شده. سایا میگه من عاشقشم... خب سایا یه پری گله... ببخشید که قبلا بهتون معرفیش نکردم! البته حرفای پریا زیاد استنادی ندارن از اونجایی که هیچکدومشون تا الان با گرفتن دستای هیونگشون کل وجودش به گز گز نیفتاده!
خب راستش جدیدا حس برق گرفتگی، گز گز کردن، مور مور شدن و البته سیخ شدن موهامم به همه ی حسای قبلی اضافه شدن! نه اینکه بگم از این حسا بدم میاد یجورایی باحاله و یکمم ترسناکه... از اونجایی که هر بار برام عجیب تر میشه میترسم و بعضی وقتا کنجکاوم که بدونم چطوری آپدیت میشه...
خب البته یه عادت بد دیگه هم پیدا کردم. بعضی وقتا وقتی یونگی هیونگ داره تمرین میکنه و هانبوک میپوشه خیلی جذاب میشه منم از دور نگاهش میکنم. یا بعضی وقتا که عضله هاش بیرون میفتن ناخودآگاه بهشون خیره میشم.
اخیرا هم خیلی به لبای شوگا هیونگ خیره میشم نمیدونم چرا اما وقتی بهش فکر میکنم بزاق دهنم بیشتر ترشح میشه:/
خب شاید اینچیزا عادین( ناموسا چی میزنی :/) و من قبلنا بهشون توجه نکرده بودم. شاید باید از یه نفر بپرسم... یه نفر که پری نباشه! جونگ کوک!
جونگ کوک طبق معمول داشت با یونگی تمرین میکرد. خب یونگی هیونگ همونطور که بهتون گفتم خیلی باحاله و وقتی شمشیر به دست میگره خیلی جذاب میشه. چشمم به خدمتکارا افتاد که داشتن از دور بهشون نگاه میکردن.
*وای اون فرمانده مینه می بینیش که چقدر جذابه؟
# منکه حاضرم نصف عمرمو بدم تا فقط یک شب باهاش باشم.
& منکه از عالیجناب جئون خوشم میاد اون خیلی خوشگله!
*جرات داری جلوی شاهزاده تهیونگ اینو بگو... پخ پخ کارت تمومه!
& نکنه فکر کردی فرمانده مین میاد با تو؟
*چرا که نه؟ جوون و سینگله حتی رلم نداره وگرنه از صبح تا شب نمی چسبید به شاهزاده جیمین. منم که کم خوشگل نیستم اگه بخوام ازش ممکنه باهام قرار بزاره.
# ولی من شنیدم اون عاشق شاهزاده جیمینه!
دوتا خدمتکار دیگه درحالیکه هیجانزده و متعجب بودن به اون یکی نگاه میکردن.
# میگن فرمانده مین یه عشق یه طرفه به شاهزاده جیمین داره اما شاهزاده دوستش نداره. میگن حاضره خودشو بخاطر اون هزاران بار بکشه.
*وایییی... چه مرد رمانتیکی... هرچقدر ازش میفهمم بیشتر عاشقش میشم.
# اوه نگاه کن... هانبوکش باز شده... اون سینه های تخت و عضلانیش وقتی عرق میکنه چقدر جذاب میشن!
چه دخترای بی چشم و رویی به چه جراتی به سینه ی هیونگ من زل میزنن؟ اصلا چرا باید یه دختر به سینه های هیونگ من زل بزنه.
در حالیکه نمیتونستم چشم ازشون بردارم به میدون مبارزه رفتم.
@ هیونگ!
^ چیزی شده چیم؟
لبه های هانبوکشو روی هم گذاشتم و هانبوکشو محکم تر کردم.
@ وقتی تمرین میکنی مواظب باش بدنت نیفته بیرون خدمتکارا بهش زل میزنن!
^ مشکلی نیست موچی. هیونگ بهشون اهمیتی نمیده!
@ اما بازم خوب نیست! اصلا چه معنی میده دخترا به بدن پسرا خیره بشن! به نظرم من که اصلا کار خوبی نیست! بعدشم هیونگ اگه میخوای محافظ من بمونی باید به حرفم گوش کنی! دوست ندارم دخترا بدن محافظمو دید بزنن.
این حجم از چرت و پرت سر هم کردن برای من نامعقول بنظر میومد. یونگی هیونگم اینو فهمیده بود. لبخند زد.
^ باشه چیم... قول میدم!
@خ... خوبه! به جونگ کوک بگو بعد از تمرین باهاش کار دارم.
تمرین تموم شد و من درحالیکه بیشترین سعیمو برای اینکه دیگه به یونگی هیونگ خیره نشم انجام میدادم به طرف جونگ کوک رفتم.
+ هیونگ چیزی شده؟ یونگی هیونگ میگه با من کار داری!
@ آره ولی اگه میشه بریم یه جایی که خصوصی صحبت کنیم!
دستشو گرفتم و بردمش به اتاق خودم.
+ حالا میشه بگی چکارم داری!
@ خب راستش میخواستم ازت یه چیزی بپرسم. من یه دوستی دارم که تازگیا دوستش بهش اعتراف کرده.
+ خب.
@ خب اون دوستشو به عنوان کسی که باهاش قرار میزاره نمی بینه بخاطر همینم اونو رد کرده.
+خب!
@ خب تازگیا دوستم حسای عجیب غریبی به دوستش پیدا کرده!
+ عاشقش شده؟
@ نه یجور حساسیته! وقتی می بینتش لپاش قرمز میشن و داغ میکنه دستاش گز گز میکنن و تمام تنش مور مور میشه. وقتی دستاشو میگیره حس میکنه برق گرفتتش اما بازم این احساساتو دوست داره.
+ عاشقش شده هیونگ اما داره خودشو گول میزنه.
@ نه آخه اون همجنسشه و اینکه دوستم گفت مطمئنه که عاشقش نیست.
+ هیونگ میخوای یه رازی رو بهت بگم؟ اگه اون رازو بهت بگم قول میدی پیش خودت نگهش داری؟
@ اوهوم قول میدم!
+ هیونگ من عاشق تهیونگ شدم.
@ چی؟ داری میگی عاشق دونسنگ من شدی؟
+ اوهوم! خودمم انتظارشو نداشتم اما عاشقش شدم. میدونم این ممکنه به گروهمون و قولی که بهم دادیم لطمه بزنه اما من عاشقش شدم. وقتی می بینمش قلبم میلرزه. وقتی لمسم میکنه حس میکنم برق گرفتم... وقتی منو میبوسه حس میکنم توی یه دنیای دیگه سیر میکنم. با اینکه اولش نمیخواستم قبول کنم اما الان میخوام تا فرصت دارم کنارش بمونم.
@ باهاش مشکلی نداشتی؟ اینکه به عنوان یه پسر باتم باشی؟
+ هنوزم مشکل دارم هیونگ و اینکه ما هنوز کار خاصی انجام ندادیم... اما کی به اسمش فکر میکنه؟ عشق عشقه مهم نیست قراره چه چیزایی رو بخاطرش تحمل کنی... اگه دوستش داری سعی کن تا آخرش کنارش بمونی با اینکه من نمیتونم اما تو سعی خودتو بکن هیونگ!
@من گفتم دوستم!
+میدونم از یونگی هیونگ خوشت میاد. امروز دیدم که چطوری به خدمتکارا حسودی میکردی. بهش فکر کن هیونگ... تو با اینکه خودت عضلاتشو ببینی مشکلی نداری اما نمیخوای کس دیگه ای بهش نگاه کنه... تو یونگی رو فقط برای خودت میخوای!
@ اما بازم فکر نمیکنم اینطور باشه...
+ خب میتونی امتحانش کنی هیونگ... هیونگمو یه بار دیگه ببوس. اگه ازش خوشت اومد ازش بخواه باهات قرار بزاره... اگرم نه میتونی بری کلیسا توبه کنی و از یونگی هیونگ عذر خواهی کنی! اصلا اگه این عشق نیست پس چطور میخوای توجیه ش کنی؟
@ منم درست نمیدونم... یعنی میگی یه بار دیگه امتحانش کنم؟ اگه یونگی عصبانی شد؟
+ اون هیونگی که من میشناسم حاضره برات جونشم بده. اونوقت بنظرت بخاطر اینکه بوسش کردی ازت عصبانی میشه؟
نزدیکای ظهر بود و من تقریبا یک ساعت بود که به حرفای جونگ کوک فکر میکردم. اما من که نمیتونم همینطور بپرم و یونگی رو ببوسم!
یونگی رو احضار کردم.
^چیزی شده شاهزاده؟
@ میخوام برم ضلع غربی باغ.
^ اونجا که کلا رفت و آمد زیادی نیست سرورم!
@ میدونم بخاطر همینم گفتم که تو باهام بیای!
به ضلع غربی باغ رسیدیم. جایی که پر از بوته های تشمک و گل های رز خار دار بود. معمولا کسی بخاطر اینکه اونجا یه عالمه خار داشت زیاد رفت و آمد نمیکرد مگر برای درست کردن مربای تمشک یا گل سرخ.
@ هیونگ من میخوام یه چیزی رو امتحان کنم... یعنی میدونی یه نفر بهم پیشنهاد داد که این کارو بکنم... هوفففف هیونگ بهم اجازه میدی... یعنی اجازه دارم که... ببوسمت؟
^چی؟ داری از من اجازه میگیری برای بوسه؟ چیم خودت میدونی که من دوستت دارم اما برای خودت سخت نیست؟
@ خب میخوام بدونم سخته یا نه!
^ منظورت چیه؟
روی پاشنه ی پاهام بلند شدم. جونگ کوک میگفت توی اینجور مواقع باید یه بوسه ی طولانی رو امتحان کنم. دستامو دو طرف صورت یونگی گذاشتم و لبامو به لباش چسبوندم. اولش فقط حس کردم لبای یونگی یکم نرم تر از تمام چیزایین که بوسشون کردم. لپای تهیونگ وقتی بچه بود، بچه گربه ها و یا حتی بستنی... البته اون بوسه حساب نمیشه!
اما بعدش کم کم یه چیزی توی دلم شروع کرد به وول خوردن. یه حسی که دوستش داشتم یه حس خوب. من در مورد بوسه چیزی نمیدونستم... فقط چند تا دراما دیده بودم. جونگ کوک گفت باید بوسه رو تمام و کمال به اتمام برسونم و بعد تصمیم بگیرم! خب وقتی دارم به حرف جونگ کوک عمل مکنم ترجیح میدم تمام و کمال باشه.
سعی کردم مثل فلیما لبامو از هم باز کنم اما نمیدونستم الان دقیقا باید چکار کنم. مثل ماهی دهنمو باز و بسته کنم؟ یا چیز دیگه ای؟
شوگا هیونگ از بی تجربگی من خنده ش گرفته بود. لبامون از هم فاصله گرفت.
@ هیونگ میدونم بلد نیستم...
^ششش... آروم باش و همه چیزو به هیونگت بسپار.
هیونگ چند قدم به جلو برداشت و من چند تا به عقب. پشتم به دیوار عمارت که با پیچکای سبز پوشیده شده بودن برخورد کرد. دستاشو دو طرف صورتم قاب کرد و با لباش لب پایینمو گیر انداخت.
بخاطر حس جدیدی که از بوسه نشات میگرفت،دستام که دو طرف بدنم افتاده بودن مشت شدن. در حالیکه لبامو به داخل لباش میکشید دستاشو آزاد کرد و دستای مشت شده مو روی کمرش گذاشت. کمی فاصله گرفت و درست روی لبام زمزمه کرد: اینطور بهتره نه چیم؟
پوزیشن صورتشو عوض کرد و اینبار لب بالاییمو مکید. با تقلید از روی هیونگم لب پایینیشو که بین دوتا لبم قرار داشت آروم و البته با ناشیگری مکیدم.
یونگی بهم نزدیک تر شد. تا جایی که بدنامون دقیقا بهم چسبیده بودن و من بین دیوار و یونگی گیر افتاده بودم. دستای مشت شده م اینبار ناخواسته به پهلوش چنگ مینداختن. قلبم از حد معمول چندین برابر تند تر میزد و حتی به نفسی که داشتم کم میاوردم هم توجهی نداشتم.
الان دقیقا زمانی بود که اون برای من یونگی بود. نه شوگا هیونگ و نه حتی یونگی هیونگ. توی اون لحظه نقش یونگی به عنوان هیونگ من تموم شده بود. میتونستم حسش کنم. مطمئنم که اونم اینو حس میکرد. میتونستم دستای هیونگمو حس کنم که روی پهلوهام حرکت میکنن. منشاء تمام احساسات عجیب و غریب جدیدم الان برام مشخص شده بود.
نفس کم آورده بودم. بخاطر همین محکم تر به پیرهن یونگی چنگ انداختم. از هم جدا شدیم در حالیکه سعی میکردم عمیقا نفس بکشم و کمبود اکسیژن چند دقیقه ی پیش رو جبران کنم.
@هیونگ... من فکر کنم... فکر میکنم عاشقت شدم!
یونگی که از بوسه کمی گیج و منگ بنظر میومد با تعجب بهم زل زد.
@ خب هیونگ... من میدونم یکم غیر منتظره است اما جونگ کوک بهم گفت اگه میخوام بفهمم بهت حسی دارم یا نه اینطوری میفهمم بعدش من... یعنی میدونی...
^ لازم نیست توضیح بدی چیم... من ازت ممنونم.
با برخورد دوباره ی پشتم به دیوار عمارت بوسه از سر گرفته شده بود با این تفاوت که اینبار یکم عمیق تر و خشن تر شده بود. یونگی هیونگی که همیشه برام یه هیونگ بود الان برام به کسی تبدیل شده که قراره باهاش خیلی چیزا رو تجربه کنم و یکی از اون چیزا میتونه همین بوسه باشه!
Jung kook:
در حالیکه کنار جین هیونگ قدم میزدم دستامو تا جایی که تونستم از هم فاصله دادم.
+ میدونی هیونگ. حتی اگه امروز بمیرمم هیچ پشیمونی ندارم.
@ باز چی شده آقای جئون؟ نکنه به تهیونگ اعتراف کردی!
+ خب اونم یه موردشه! من امروز دوتا کفتر عاشقو بهم انداختم!
@ دقیقا کی و کی؟
+ به جیمین گفتم اگه میخواد احساس واقعیشو بفهمه باید شوگا هیونگو خیلی عمیق ببوسه!
حتی با فکر کردن بهشم خنده م میگرفت. عشق من و تهیونگ چیزی نبود که بشه با یه بوسه سر ازش در آورد اما جیمین هیونگ دقیقا به همین سادگی بود.
@ چییییی؟! تو دقیقا چه غلطی کردی؟؟؟ من اینهمه از پاپی خوشگلم مراقبت کردم که گیر اون گربه ی وحشی نیفته اونوقت تو به همین سادگی.... هوففف توله خرگوش فضوللللل.... از جلوی چشام بهتره برات که گم شی!
+ یا جین هیونگ تو فکر نمی کنی راجع به اونا داشتی زیاده روی میکردی؟ یونگی هیونگ پسر خوبیه و واقعانم عاشق جیمین هیونگه پس لازم نیست نگران جیمین باشی چون یه نفرو داره که خیلی بیشتر از خودش بهش اهمیت میده!
@ نه خب ولی اون مثل یه توله سگ بیگناه میمونه که باید ازش مواظبت بشه... بنظرم فقط یکم بیشتر از حالت عادی حساسه.
+ اوهوم میدونم چی میگی... فقط هیونگ فکر نمیکنی بین همه ی ما تو و نامجون فقط سینگل موندین؟ نمیخوای یه فکری به حال نامجون هیونگ بیچاره بکنی؟
@ کم بقیه رو به هم انداختی الان میخوای توی روابط منم دخالت کنی؟ اگه هد بود شاید بهش فکر میکردم اما ممنون من یه پسرم پس با یه دختر قرار میزارم.
شونه هامو به نشانه ی به من چه بالا انداختم. خب اینکه من با تهیونگ بودم دیگه تقریبا علنی شده بود. که چی! به هر حال فقط این موقته! نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم. داشت دیر میشد یه ساعت دیگه باید سر قرار میبودم.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و یه دست لباس گرون قیمت گوشیدم و از عطر مورد علاقه م برای خوش بو تر شدن به ساعد و گردنم زدم. یک ساعت بعد من سر میز مذاکره بودم اونم با یکی از مشهور ترین افراد ماورا. البته خودمم یکی از اونا محسوب میشم. همسر عالیجناب تهیونگ که یه دورگه ی خیلی قدرتمنده.
راستشو بخواید الان لفظ همسر برام خیلی دلنشین تر از قبل بنظر میاد. وقتی که صورتشو روبروی خودم تصور میکنم و یا حتی عشق بازی نصفه کاره ی دیشبمون... الان از اینکه همسر تهیونگ باشم خیلیم خوشحالم... اینکه ببوسمش یا اونو توی آغوشم وقتی خسته است داشته باشم... مثل بهشت بنظر میاد. آینده ای که هیچ وقت اینقدر برام ساده بنظر نمیومد آرزو داشتم همونقدر ساده باشه که قلبم میخواد اما نبود...

این پارتم تقدیم به همه ی ریدرای لابلیم که همیشه کنارمن🤧🤧🤧 اینقدر دوستتون دارم که حد نداره💜💜💜💜💜💜💜💜

wall breakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora