part12(helma)

4.6K 740 92
                                    

Teahyung:
اون بانی بوی خرگوشی دقیقا میدونه داره چکار میکنه؟! اون با اینکارش سند مرگشو امضاء کرد. اگه یکی جسمی رو تسخیر کنه تنها راهش اینه که اون جسم نابود بشه تا اون به جسم اصلیش برگرده... و تنها اتفاقی که برای اون پسر احمق میفته اینه که باید برای همیشه روحش بین دوتا سرزمین سرگردون بمونه! اینکه حتی اگه میخواستمم نمی کشتمش مال چند لحظه پیش بود... تا وقتی که اون یه هیولا رو آزاد نکرده بود! اون احمق نمیدونه چند تا آدم بخاطر اون قربانی شدن... چند تا روستا نابود شدن و چند تا روح سرگردون...
_مشتاق دیدار کیم...ته...یونگ!
+ فکر کردی نمیتونم برت گردونم به همونجایی که بودی؟
_نه تا وقتی که بدن یه برگزیده رو دارم...
+ منو نخندون هلمونا... اون پسر هیچ نشونه ی فاکی ای از یه برگزیده نداره!
_جدا؟... واقعا فکر کردی یه دورگه ی هیل بال میتونه روح قدرتمندی مثل منو بیدار کنه؟ اصلا با خودت فکر نکردی اون پسر چجوری میتونه یه هیل بال باشه؟ نباید ۲۱ سال پیش نابود میشد؟
+ الان اینطوری میخوای چیو ثابت کنی؟ فکر کردی میتونی با این دروغات چیزیو عوض کنی؟
_نه اصلا از اولشم میدونستم قرار نیست زیاد تو این بدن بمونم. پیوند روحش با جسمش اینقدر قویه که به زور تونستم جسمشو بگیرم... حتی همین الانم دارم جذب روحش میشم.‌..
+خب نگو که اومدی اینور هوا عوض کنی!
_من اینجا یه کار نیمه تموم دارم... تو...کیم...ته...یونگ!
Jung kook:
بعد از اینکه اون موجود عجیب دستمو گرفت و وارد اون محفظه شدم برای یک ثانیه درد زیادی بدنمو احاطه کرد و بعد وقتی چشمامو باز کردم دیگه توی یه محفظه نبودم... یه سرزمین وسیع بود مثل یه دشت عادی با یه آسمون مشکی و ستاره هایی که دوست داشتی ساعتها بهشون زل بزنی.‌.. و صبر کن ببینم... اینجا خیلی... خیلی... نمیدونم واقعا باید چی بگم... درست چند قدم اونطرف تر خورشید بشدت میتابید و آسمون نیمه ابری رو آبی نگه میداشت و عجیب تر این بود که هیچ وقت نور به اینطرف یا تاریکی به اونطرف نمی رفت! و عجیب تر اینکه با نیروی عجیبی درست به اونطرف کشیده شدم...
+به سرزمین من خوش اومدی... جونگ کوک!
سرمو بالا آوردم و به زنی که درست مثل یه اله با شکوه بود خیره شدم.
_ش... شما؟
+هلما هستم... خوشوقتم آقای جئون...
_اسم منو میدونید؟
+البته که میدونم!
دستشو به سمتم گرفت تا کمکم کنه بلند شم... برای گرفتن دستش بشدت مردد بودم. خب بعد از اون اتفاقی که برام افتاد... وایسا ببینم اینجا کجاست! من چرا الان اینجام؟ ناخودآگاه جمله ی آخرو فریاد زدم! زنی که اسمش هلما بود خندید.
+ نترس پسر جون با گرفتن دستم هیچ اتفاق دیگه ای برات نمیفته!
_م..م...من همین الان از شب پرت شدم تو روز! اینجا.. عادی نیست!
+کسی بهت هشدار نداده بود به هلمونا نزدیک نشی؟
_ه...هلمونا؟!
+اونطرف که میبینی سرزمین تاریکیه... اینجا همه چیز بر پایه ی نظمه... تاریکی و روشنایی هیچ وقت با هم مخلوط نمیشه! اینجا هیچ سایه ای خوبی رو نمیپوشونه و اونطرف گناهکارا تا ابد توی تاریکی وجودشون دفن میشن! اگه به اینطرف پرت شدی بخاطر اینه که به اون سرزمین تعلق نداری... اونجا جاییه که موجودات وحشتناک همواره برای صدمه زدن به هم در کمینن... بخاطر همین فقط بزرگترین و سیاه ترین شرارت ها دووم میارن. هلمونا جسمتو گرفته و تو رو کشونده اینطرف... هلمونا به سرزمین تاریکی تعلق داره... دستی که نباید هیچ وقت میگرفتیش تو رو به اینجا کشوند...
_تو داری چی میگی؟ نمی فهمم...
سرمو توی دستام گرفتم و به حرفاش فکر کردم. اون الان گفت جسممو اون زن گرفته این یعنی چی؟ نگاهی به خودم انداختم من هنوز همونطوری بودم! انگشتام... دست و پام همه سر جاشون بودن!
_دارین میگین جسممو گرفته ولی من که هنوز همونطورم!
+روحت جسم اونو پس میزنه و نگران نباش... اینطور که میبینم خیلی طول نمیکشه که برگردی تو جسمت!
_هوفففف... خیالم راحت شد!
+اینقدرام خیالت راحت نباشه... اون خواهر منه و هیچکس به اندازه ی من اونو نمیشناسه! و این یعنی اینکه اون پسره تهیونگ الان تو خطره!
_فکر نمی کنم! تهیونگ اونقدری قوی هست که از پسش بربیاد!
+به لطف خون قدرتمند تو هلمونا ممکنه کیم تهیونگ افسانه ای رو همین امشب بکشه!
اتفاقا خیلی خوب میشد اگه کیم تهیونگ عوضی میمرد و اون زنم برمیگشت توی جسم خودش! ولی یه بخشی از قلبم داد میزد که یچیزی این وسط اشتباهه! انگار که میخواست بخشی از اون جمله رو اصلاح کنه... درسته من کسی نیستم که برای هیچکس آرزوی مرگ کنم.
+فکر کردی کیم تهیونگ همیشه یه آدم عوضی بوده و یا اینکه همه ی اون جنگا و خونریزیا رو برای تفریح انجام میداده؟ هیچ میتونی یه پسر بچه ی ده ساله رو تصور کنی که مجبوره آدم بکشه؟
_دقیقا میخوای چی بگی؟
+کیم تهیونگ زندگی وحشتناکی داشته! اگه الان خیلی از اون موجودات وحشتناک توی تاریکی زندگی میکنن به لطف کیم تهیونگه! شاید اون یجور فرشته ی مرگ محسوب بشه ولی هنوزم یه فرشته ست!
_خانمی که معلوم نیست از من چی میخوای؛واقعا انتظار داری من حرفای قشنگتو برای رد کردن عوضی بودن کیم تهیونگ قبول کنم یا اینکه...
+باهاش اینقدر بد نباش... شاید الان ندونی ولی این تو سرنوشتته. بجای اینکه بهش بگی عوضی؛ عوضش کن. بزار همون پسر بچه ی ۹ ساله باشه که بخاطر بچه خرگوش سفیدش ۱ ماه تمام گریه میکرد... و در ضمن من دارم میرم هلمونا رو برگردونم وگرنه ممکنه با اون همه قدرتی که دو دستی تقدیمش کردی آینده ی یه سرزمینو بفاک بده!
_پس جسم من چی میشه؟
+میارمش توی سرزمین غروب خودت پسش بگیر آقای از خود راضی دیر باور! تو اینقدر احمقی که اجازه دادی هلمونا جسمتو بگیره... اون یه شیطانه... الان قدرت زیادی نداره ولی اگه قدرتش کامل بود به هیچ وجه نمی تونستید باهاش مقابله کنید! اونوقت نمیتونی کیم تهیونگو بخاطر چیزایی که هیچوقت مقصرشون نبوده ببخشی!
_سرزمین غروب دیگه کجاست؟
به دختر عجیبی که با لباسای مدرن پشت سرش وایساده بود اشاره کرد.
+از اون بپرس...
نگاهی به سر تا پاش انداختم... یه آستین کوتاه صابونی با یه طرح عجیب غریب و یه شلوار ساده ی مشکی پوشیده بود و موهای کوتاهشو با یه کش سر مشکی ساده پشت سرش بسته بود‌ و یکی از اون سنگایی که جین هیونگ داشت و بهش میگفت موبایل تو دستش بود و تند تند به صفحه ش با انگشت شصتش ضربه میزد!
_خدمتکارته؟
×من فقط نوکر ننه مم!
اون دختر عجیب جواب داد. و بعد هلما غیب شد و اون دختر عجیب سرشو بالا آورد. با چشمایی که هوسوک هیونگ بهم میگفت هیونگ خر کنن بهم زل زد. و بعد یه لبخند احمقانه روی لباش نشست. با یه نگاه سرتا پامو ورانداز کرد و یه حالتی شد. مثل وقتایی که شوگا هیونگ نمیخواد نشون بده از دیدن جیمین هیونگ ذوق مرگ شده. ولی خیلی سریع نگاهشو ازم گرفت و به صفحه ی موبایلش خیره شد.
×دنبالم بیا کوکی‌‌... ببخشید کوک...عاااا... جئون شییییی!
و بعد دوباره لبخند زد. تا الان گوسفند دریایی دیدید؟ مطمئنا اگه تا حالا دیده باشین با دیدن این دختر به وجود ورژن انسانی شون پی می برین! پوست سفید و شفاف با موهای خرمایی که به طلایی میزنن و لپای آویزون فوق کیوت و چشمای عسلی.
_اسمت چیه؟
× میتونی کوکبین صدام کنی:)
_اوه! چه اسم عجیبی!
×اسم واقعیم نیست فقط نمیخوام مجبور شم بعدا همه چیو سانسور کنم!
_اوه!
و بعد دوباره به ضربه زدن به صفحه ی گوشیش ادامه داد.
_چکار میکنی؟
× دارم پارت جدید مینویسم اگه پسفردا اپ نکنم آیدا پاره م میکنه:/
_آیدا؟ خب حالا چی مینویسی؟
×داستان شما ها رو به اسم تخیلاتم : )
_شوخی میکنی؟!
×تو قصر پادشاه یه صابون کش رفتی.
_نه! من... کِی؟!
×همین الان بهم گفتی گوسفند دریایی!
_یااااا... تو چطور؟
×اشتباه میکنی من اکسولوتلم! (یه موجودات آبی فوق کیوت که توانایی ترمیم بافت های بدنشونو دارن! حتی قلبشون!)
وبعد لپاشو آویزون کرد!
×اعتراف کن تاحت تاثیر کیوتیتم قرار گرفتی! گول این لپارو نخور خیلی زود به شیطان درونشون پی میبری؟
_یعنی از سرزمین تاریکی اومدی؟
×اینقد کیوت و ساده نباش کوک همه ی خواننده هام عاشقت میشن.
وبعد از چند بار پلک زدن و تحویل یه لبخند کشدار تکخندی زد.
_واقعا کسیم اینو میخونه؟
×یه عده لابلی کیوت!
وبعد چشماشو قلبی کرد.
×اگه بازم همو دیدیم بهت نشونشون میدم... ولی الان باید بگم رسیدیم!
نگاهی به سرزمین روبروم انداختم.
×یه غروب بی پایان! قشنگ نیست؟
_معمولا غروب رو استعاره از مرگ میگیرن...
×کوک شی... فکرشو بکن... خورشید هر روز با غرورش آسمونو روشن میکنه و وقتی که غروب میشه مثل آدمی که دم مرگه غرورشو کنار میزاره و مثل بچه های خجالتی سرخ میشه... و وقتی که اون غرورشو شکست اون زمان میتونی با خیال راحت بشینی و تماشاش کنی... یه جورایی خیلی شبیه کیم تهیونگه!
_نمیدونم چرا اینقدر دوست دارین اونو جلوی من خوب جلوه بدین!
×الان مقاومت کن عیب نداره:) ولی سعی کن توی غروب بی پایان کیم تهیونگ زندگی کنی... جایی که اون غرورشو کنار میزاره و خود واقعیشو میبینی... اون زمان میتونی با خیال راحت بشینی و از غروبش لذت ببری...
از یه دروازه ی نامرئی، هلما هلمونا رو هل داد به داخل سرزمین غروب و من تونستم با کمال تعجب خودمو ببینم! ولی با این تفاوت که چشمام بنفش شده بود و اون زمان بود که فهمیدم پوزخند بهم میاد! اما خود هلما به اونطرف دروازه برگشت. کوکبین از سرزمین غروب فاصله گرفت و به سرزمین نور برگشت. و من و هلمونا با هم تنها شدیم!
Teahyung:
حدود ده دقیقه ی تمام باهاش در گیر بودم! اون هیچوقت همچین قدرتی نداشت... همیشه از من فرار میکرد و با تبعیدش به ساب لند مطمئنم که قدرتش خیلی کمتر شده... و این یعنی اینکه جونگ کوک به معنای واقعی هیولاییه که باید ازش ترسید! اون با وجود روح ضعیف شده ی هلمونا توی و اون بدن نحیفش با ماهیچه های تازه جیک زده ش داره با من برابری میکنه و این وحشتناکه! شاید به این دلیله که هلمونا میدونه دقیقا چطور از قدرتای کوک استفاده کنه و شایدم من باید بیشتر بدنمو رو فرم نگه دارم! با کشیده شدن جسم کوک به طرف دروازه از فکر بیرون اومدم. اون هلما بود.‌..
×شاید هردوش...
_دست از خوندن ذهن من بردار هلما!
×توعم دیدیش نه؟ اینکه جسم جونگ کوک چقد قویه!
_الان چه بلایی سر جسمش میاد؟
×جسم و روحش کشش زیادی بهم دارن مطمئن باش با یه لمس ساده جسمشو پس میگره... کنجکاو نیستی بدونی اینهمه قدرت از کجا میاد؟!
_نکنه توهم مثل هلمونا میخوای چرت و پرت سرهم کنی؟
×چرت و پرت نیست تهیونگ اون یه برگزیده است...
_حتی اگرم باشه هیچوقت نمیتونه سنجیده بشه...محض رضای خدا... اون پسره!
×اون همین الانشم محافظ داره کیم تهیونگ میفهمی؟ محافظظظظظظظظ! بدون اینکه حتی بدونه که کیه!
_محافظ و مرض! از کدوم محافظ کوفتی حرف میزنی؟ نکنه منظورت اون کیم سوکجین احمقه؟ هه اون حتی نمیتونه از خودشم محافظت کنه!
×هد رو که میشناسی!
_الان میخوای بگیری اون دختره ی وحشی محافظ جونگ کوکه! اون از این تیپ آدمایی نیست که خودشو وقف کسی بکنه و جونگ کوکم اونقدر پول...
×تا الان دیدی خون بخوره؟
_منظورت چی بود الان؟
×خوناشام نیست ولی لازم نیست تو چیزی راجع بهش بدونی...بنظرت چرا وقتی به جونگ کوک میرسی نمیتونی اونطور که باید تنبیهش کنی؟ خودت میدونی همون روز که تو رو در حین شکار دید باید ادبش میکردی... یا وقتی که فرار کرد... حتی وقتی داشت میمرد تبدیلش کردی... بنظرت همه ی اینا اتفاقیه؟
_داری بهم میگی اون انتخاب میشه..‌. اون حتی تو لیست کاندیدام نیست اون حتی صلاحیتشو هم نداره... بعلاوه ی این قرار نیست اتفاقای دوهزار سال پیش دوباره تکرار بشن!
×اگه اون انتخاب نشه هیچکس دیگه ای انتخاب نمیشه... ۵ سال تمامه که همه ی دخترای اون سرزمین کاندید شدن ولی هیچکس نمیتونه از مرز رد بشه... بنظرت همه اینا اتفاقیه؟
_نمیخوام به آخرین برگزیده ی مرد فکر کنم.‌‌.. اون بدبخت قبل از اینکه خودکشی کنه به عنوان یه موجود اضافی توی قصر انگشت نمای همه بود و بعد مجبود شد خودشو از ایوان برج دار بزنه! البته میدونی من به عنمم نیست. بعد از ازدواج با همسر اول میتونم یه ملکه ی زیبا بیارم و اونو جایگزینش کنم ولی یه سوال ازتون دارم واقعا... تو انجمن کوفتیتون کدوم احمقی بهتون اجازه میده توی سرنوشت یه دورگه ی بدبخت همچین فاجعه ای رو بنویسید؟!
×همون احمقی که به خوناشاما اجازه داد فرمانروایی کنن! اونی که فرش سرنوشتش رو میبافه از همون اول وجودشو برمبنای همین گذاشت.‌‌.. شاید ما خدا یا قدرت مطلق نباشیم اما خودت میدونی که به عنوان بخشی از طبیعت باید کارمونو درست انجام بدیم.
_میدونی که اون بانی بوی به فاکمم نیست و برام اصلا مهم نیست که یه برگزیده مرد دیگه قراره داشته باشیم به هرحال قرار نیست پدرمو سر افکنده کنم.
×شاهزاده ویکتور اینطور فکر میکنه ولی فکر میکنم تهیونگ یه چیز دیگه میخواد. خوب بهش فکر کن...
از دروازه وارد ساب لند شد و بعد از چند ثانیه جونگ کوک و پشت سرش یه دختر از دروازه پرت شدن بیرون.
×یا ابرفضل من اینجا چه غلطی میکنم؟!
وبعد به گوشه ی پاره شده ی آستین کوتاهش که به کمربند جونگ کوک گیر کرده بود نگاهی انداخت و گفت: فاک! من الان تو چله ی زمستون لباس از کجا گیر بیارم؟
جونگ کوک نگاهی بهش انداخت و سرشو به نشانه ی خدا شفات بده تکون داد. دخترک همینطور سرگردون و فاک گویان به طبقه ی پایین رفت و بعد از چند دقیقه منم تصمیم گرفتم برم پایین. برام مهم نیست که اون زن چی میگفت... اگه واقعا برگزیده باشه یا نه..‌. اینکه توی مراسم هفته ی بعد انتخاب بشه یا نه... اینکه مثل قبلی بدبخت بشه یا نه... برام مهم نیست این مشکل خودشه! اما جونگ کوک عجیب رفتار میکرد. سرشو به اطراف تکون میاد و به شیشه ها زل میزد. ترسیده بود و خدای من تقریبا توی چشماش اشک حلقه زده بود. کنجکاو بودم بدونم چرا ولی همون لحظه یادم اومد که اینجا پر از روح های اسیره... اینکه حضور جونگ کوک هلمونا رو بیدار کرد یعنی اینکه میتونه بقیه رم بیدار کنه و شاید اونا فقط به گرفتن جسمش اکتفا نمی کردن. سعی کردم به خودش بیارمش ولی حرکت نمیکرد. لپای خوشگلش آویزون شده بودن و بغض آروم آروم ترکید. دستاشو گذاشت روی گوشاش و سرشو به دوطرف تکون داد. ولی این صدا صدایی نیست که بشه اینطور ساکتش کرد. در واقع اون موجودات با ذهن جونگ کوک ارتباط برقرار میکردن. سعی کردم آرومش کنم. دستاشو از مچ گرفتم و از گوشاش جدا شون کردم. سعی میکرد مچ دستاشو آزاد کنه. کشیدمش طرف خودم. فقط یه وجب بین بدنامون فاصله بود.
_آروم باش جونگ کوک این راهش نیست تا از اینجا نریم هیچی درست نمیشه!
+میترسم... میترسم از جام تکون بخورم...
وسط حرفاش حق حق میکرد. دستمو جلو بردم و گونه ی خیسشو لمس کردم. اون زمان به حرفای دو دیقه ی پیش فکر نمیکردم. شاید با دیدن اون چشما فراموشی گرفته بودم! مچ دستاش رها شد و کنار دستش آویزون افتاد و اون خیلی سریع بغلم کرد!
+نمیتونم... میترسم... اگه پیشم نباشی میترسم... همشون دارن حرف میزنن باهام... این خیلی ترسناکه...
تا حالا شده با خوردن یه غذا حس کنین اون خیلی متفاوته؟ با اینکه همون دستور پخت و همون مواد اولیه رو وقتی آشپزای دیگه بکار میبرن هیچ وقت برات لذت بخش نمیشه... حسی که بدن کوچولو و گرمش و دستای حلقه شده ش دور کمرم بهم القا میکردن درست همونطور بود. هیچ بغلی... هیچ بوسه ای و حتی هیچ رابطه ای نمیتونست حس شیرینی که از بدن خرگوشی گرمش ساطع میشد رو شکست بده. انگار نه انگار که این همون جونگ کوک یه ساعت پیشه که جلوی همه ی اون آدما منو مسخره کرد. همون پسری که توی اتاق پشت صحنه میخواست منو بزنه... همون احمقی که مستقیم رفت توی دل تاریکی... ولی واقعا مگه اون تو چی دیده بود که اینقدر میترسید؟
_میشه بهم بگی چی دیدی که اینقدر میترسی‌؟
آب دماغشو صدا دار جمع کرد و گفت: میشه درموردش حرف نزنم؟
هنوزم توی بغلم بود. وقتی که به خودش اومد و موقعیتی که بوجود آورده بود رو آنالیز کرد یه قدم به عقب برداشت و سرشو انداخت پایین. لبای صورتی قشنگش آویزون شده بودن و اشک چشمای قشنگشو دو درجه روشن تر کرده بود. چشما و لپاش باد کرده بودن و اونقدر با نمک و شیرین شده بود که برای یه لحظه عقلمو از دست دادم... قبل از اینکه قدمشو کامل کنه کمرشو گرفتم و به کمر خودم چسبوندم و بعد لبامو محکم روی لبای اشکیش کوبیدم. فقط میتونم بگم عقلمو ازدست داده بودم. لبام روی لباش چفت بودن ولی من بیشتر میخواستم... میخواستم ببینم چه طعمی میتونن داشته باشن لبامو از هم فاصله دادم و سرمو کج کردم و جفت لبای شیرینشو مک زدم و به داخل دهنم کشیدم. تا الان اینقدر از چیزی لذت بردین که نتونین حتی تکون بخورین؟ لبام ثابت همونجا مونده بودن و نمیتونستم هیچ کاری کنم. انگار که اون لبا فقط برای بوسه آفریده شدن و من نمیخواستم اعتراف کنم که نمیتونم لبای اون بانی بوی رو با هیچکس دیگه ای شریک شم. داغ و شیرین و کمی شور بخاطر اشکاش و طعمی که فقط مختص بانی بوی بود. یه طعم خوشمزه. طعمی که وقتی با عقب کشیدن جونگ کوک قطع شد میخواستم تمام دنیا رو لعنت کنم بخاطر اینکه تا بحال نمیدونستم اون بانی بوی میتونه همچین چیزی بهم بده و من اینقدر باهاش بد رفتاری کردم. وبعد جونگ کوکو دیدم که بدون توجه به ترس چند لحظه پیشش با سرعت باد توی سالن دوید و ازم دور شد.
Jung kook:
وات د فاک؟ وات د فاک؟ وات د فاک؟ وات د فاکککککک؟ اوکی اوکی جونگ کوک الان هیچی نشد. تقصیر من نبود که یدفعه ای ترسیدم و اونم مطمئنا بخاطر این بود که دروازه ای که منو به خونه میرسوند توی سرزمین تاریکی بود و جبور شدم با کوکبین از کنار صدها جنازه ی گندیده و استخونای جویده شده ی نوزادا و بچه های زیر ۱۰ رد شم. خب واقعا ترسناک بود... و اون صدا ها وقتی صدای بمش زیر گوشم میپیچید انگار محو میشدن و شایدم فقط این من بودم که توش محو میشدم... وای خدای من دارم چه مضخرفی سرهم میکنم الان؟! نا خودآگاه دستی به لبام کشیدم و به اون بوسه فکر کردم اینکه چقدر شیرین و خواستنی..‌. شات اپ کوک! بلند فریاد کشیدم و احمق درونمو اینطور مجبور کردم که خفه شه. چشمم به میزی افتاد که جین هیونگ و شوگا هیونگ دورش نشسته بودن. جین هیونگ به طور احمقانه ای لبخند میزد و شوگا هیونگ به طور احمقانه ای مست کرده بود. یه صندلی کنار شوگا هیونگ انتخاب کردم و نشستم سرش.
+کیم جییییییمیییییییین! تو یه کیوت انجل سوپر مهربونیییییی‌. اخه کی میتونه عاشقت نشههههه؟! جین هیونگگگگگگگ خیلی احمقم نه؟ چرا اینقدر احمقانه دوستش دارم درحالی که میدونم اون لایق خیلی بیشتر از منه؟ هیووووونگگگگ من خیلی پستم که اینطور دوسش دارم؟
خب خب صبر کن اگه شوگا هیونگ جیمین هیونگو یه طور دیگه ای دوست داره... یعنی اون گیه! ناخودآگاه حرفای جین هیونگ توی ذهنم تکرار شد"اونطوری که یه زن و مرد همو دوست دارن همونقدر پر حرارت و..." وات دهل؟
+هیونگگگگ اون یه نامزد خوشگل غرب آسیایی داره.... یه نامزد شاهزاده که کره ای رو بهتر از من حرف میزنه... دوس دارم بمیرمممممممم. من حتی نمیتونم به بوسیدنش فکر کنم... اون شاهزاده ست...
به کمک جین هیونگ شوگا رو بردیم به خوابگاه. و هر سه مون بیهوش شدیم ولی ساعت ۳ نصفه شب با صدای خش خش پلاستیکی من و جین هیونگ از خواب بیدار شدیم. شوگا هیونگ بود. برق آشپزخونه رو روشن نکرده بود. صدای هق هقاش میومد. رو بروی کابینت داروها وایساده بود و دستش رو مشت کرده بود. مشتش پر بود! جین هیونگ نگران بهش زل زد و توی گوشم گفت: جونگ کوک غلط نکنم میخواد با قرص خود کشی کنه!
حتی فکرشم تنمو میلرزوند. با سرعت دویدیم توی آشپزخونه. شوگا قبلش اشکاشو با آستیناش پر کرده بود. همونطور که دنبال کلید لامپ میگشتم مواظب بودم شوگا هیونگ کاری نکنه. بلاخره کلیدو زدم و آشپزخونه روشن شد. جین هیونگ با لحن غضبناکی پرسید: این چیه تو دستت؟
شوگا هیونگ با تعجب بهمون خیره شد و گفت:وات دفاز؟!
ولی جین هیونگ دست بردار نبود.
_گفتم اون چیه تو مشتت؟ داری با خودت چکار میکنی شوگا؟
+عااااا... هیونگ من فقط گشنه م بود!
_کدوم احمقی وقتی گشنشه قرص میخوره؟!
با فهمیدن اینکه ما بخاطر چه چیزی اومدیم توی آشپز خونه قهقه ی بلند ولی کوتاهی زد وبعد مشتشو باز کرد.
+کشمشه هیونگ کشمش! گشنه م بود گفتم بیام یه چیزی بخورم ولی به لطف جشن شام تو یخچال نداشتیم مجبور شدم..‌.. و اینکه هیونگ من بخاطر همچین چیز کوچیکی نمی میرم مطمئن باش یه زن نمیتونه منو شکست بده!

wall breakerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang