های گایز چطورین؟
من داستانو یک ماه جلو زدم چون حس کردم داره کسل کننده میشه...
خودمم از تایپ روند بازیابی خاطرات کوکی خسته شده بودم پس گفتم یکم تنوع بدم... توی داستان یه اشاره هایی به روند آموزش میشه اما نخواستم خیلی کشش بدم..."یک ماه بعد"
Jin:
برای اولین بار بعد از دوسال و خورده ای داریم جشن میگیریم... یجور جشن برگشت برای تهیونگ و جونگ کوکه...
توی این یه ماه چیا تغییر کردن؟ تقریبا هیچ چیز... به جز اینکه ما الان قراره با دوتا شکارچی شیاطین کارکشته روبرو بشیم.
و البته شنیدم حافظه ی کوک برگشته... کیه که منتظر برگشتش نباشه؟ امیدوارم با یه بچه برنگشته باشه چون هرود واسه ی تمام اکیپمون کافیه:/
البته من یه اسم کره ای براش انتخاب کردم... سونگمین! و اون... اون بچه کپی برابر اصل نامجونه با این تفاوت که فقط سی درصد از چیزایی که بهشون دست میزنه میکشنن...
اون بشدت باهوشه و جادوگرا میگن که سرنوشت خیلی درخشانی داره... البته که یه کپی کوچیک از نامجون سرنوشت درخشانی پیش روشه...
نامجون درست شبیه یه پدر رفتار میکنه... هرود روی پاش میشینه و درمورد حمله های بعدی با هم بحث میکنن...
نمیخوام حسودی کنم اما خیلی وقتا حس میکنم دارم مقاممو توی قلب نامجون از دست میدم...
ما هنوز دقیقا هیچ کاری نکردیم... هیچ کاری!
مطمئنا یک ماه پیش با اینکه کار خاصی نکنیم مشکلی نداشتم اما الان... حس میکنم با یه بچه ی فسقلی دارم رقابت میکنم.
با تاسف سری تکون دادم و به سالن بزرگ مرکزی شهر که بیشتر برای سخنرانی آماده میشد نگاه کردم... امروز قرار بود به مناسبت بازگشت تهیونگ و جونگ کوک جشن بگیریم... اما خب به دلایلی تهیونگ و جونگ کوک فعلا نمیخواستن از هویت جونگ کوک پرده برداری کنن...
به موبایلم که داشت برای جلب توجه تقریبا خودکشی میکرد نگاهی انداختم. خیاط بود. خیاط احمق توی دقیقه ی نود کت شلوارمو آماده کرده بود.
همه از سرزمین انسانها لباس خریده بودن... من اعتقاد به تولید ملی داشتم که البته تولید ملیم اینطور بدقول از آب دراومد!
باید میرفتم پرو لباس... وای به حالش اگه خوب از آب در نیومده باشه!
Hedie:
شاید درست نبود این لباسو بپوشم...
اصلا درست نبود...
فاک من چرا اینو پوشیدم!
نگاهی به دکلته ی طیف آبس تا سورمه ایم انداختم... کت خز دار و کفشای پاشنه کوتاه سیندرلا... لباسایی که دوسال پیش با هوسوک خریدم...
YOU ARE READING
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...