Jung kook:
روز اول مدرسه به حدی داغون بود که بخوام بگم اون پسر در برابرش هیچه! ساعت اول زبان داشتیم و البته مشکلی نداشتم چون حروف انگلیسی رو از قبل یاد گرفته بودم. یکم کسل کننده بود فقط! تصور کنین چیزی رو که بلدین به چهل و پنج شیوه ی مختلف بخوان یادتون بدن! فکر کنم چند جلسه ی اول زبانو باید روی خط کج و کوله م تمرکز کنم! ولی کلاس دوم واقعا عجیب و وحشتناک بود! کلاس خون شناسی! خب من فکر میکردم فقط قراره با یه کلاس تئوری روبرو شیم و درمورد ویژگی خونای مختلف تحقیق کنیم یا همچین چیزی! تا الان فکر میکردم قراره نیست مشکلی با این مدرسه یا دانش آموزاش یا خوناشام بودن داشته باشم! کاملا در اشتباهی کوک! این ندایی بود که از امروز صبح توی سرم می پیچید! خب شاید بتونم به پسرایی که عجیب غریب نگات میکنن عادت کنم ولی این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیره! روش برگردوندن اجساد تجزیه شده در انواع اسید ها:| بدتر از همه اینکه این کلاس تئوری نبود.
کلاس خون شناسی ساعت ۱۰:
این اولین جلسه ی این کلاسه و امیدوارم مثل کلاس زبان معلمش عالی باشه! قصد دارم خوب درس بخونم و همه ی درسا رو با نمره ی عالی پاس کنم. خانمی که از در وارد شد زن عجیبی بود! بهش نمیومد دانش آموز باشه. از طرفیم بخاطر تیپ و آرایش عجیب و زننده ش که منو یاد سیاه گوشا مینداخت(گربه های وحشی) بنظر نمیومد استاد یا معلم یا همچین چیزی باشه! بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد: خب بیشتریاتون منو میشناسین! خیلیاتون ده ترمه که دارین همین واحدو برمیدارین! تنبلیاتون به من ربطی نداره ولی اینم در نظر داشته باشین که حتی اگه ده سالم بیفتین قصد ندارم بهتون ارفاق کنم! بقیه تونم باید اسم منو شنیده باشین من سان هه ریم هستم. خوشم نمیاد بعدا در مورد اسم کوچیکم سوال بپرسین. شمارمم همین الان مینویسم رو تابلو واسه شماره و اینا مزاحمم نشین. در طول ترم هیچ امتحانی کنسل نمیشه. برای غیبت هیچ عذری پذیرفته نیست و بعد از چهار جلسه غیبت حذف میشن. قابل توجه کسایی که سه ترمه بخاطر غیبتاشون حذف میشن و بعد به پسر ته کلاس که اتفاقا جیهوپ بود اشاره کرد. جیهوپ توجهی نکرد و فقط دستشو تکون داد! و بعد بدون هیچ توجهی ادامه داد هیچ بهانه ای برای درس نخوندنتون پذیرفته نیست حتی اگه از پادشاهم نامه بیارین توجهی نمیکنم! هیچ ارفاق یا خرید نمره ای درکار نیست! قابل توجه بچه پولدارایی که فکر میکنن باباهاشون تا گور ساپورتشون میکنن و بعد به همون پسری که امروز صبح دیدم الکس اشاره کرد! اگه سوال دیگه ای نیست مثل همیشه با مبحث برگردوندن جسد تجزیه شده شروع میکنیم. این برای تازه کارایی که نمیتونن بلافاصله خون جونور مورد نظر رو شناسایی کنن راحت تره و اگه بعضیا در مورد خون دورگه ها سوالی دارن باید بگم ما فعلا روی خون موجوداتی کار میکنیم که شناختنشون خیلی آسون تره. تو این قسمت میدونین که علاوه بر توجه خیلی دقیق به دستور العمل کتابتون باید از نیروی درونیتون استفاده کنین. خیلیا واحد جادوگری رو برداشتن و فکر میکنن چیز مشابهیه ولی کاملا در اشتباهین. تو این مبحث علاوه بر اینکه باید نیروشو داشته باشین تمرکز دقت و سرعت خیلی مهمن. باید در زمان مناسب از نیروتون استفاده کنین. نه خیلی زود و نه خیلی دیر. و بعد با اشاره ی دستش خدمتکارا چند تا ظرف آوردن و جلوی هرکدوممون گذاشتن و باید اینو اضافه کنم که بوش خیلی افتضاح بود! نه تنها بوی جسد میداد بلکه یه بوی خیلی تیزیم باعث میشد از حلق تا ریه هام احساس سوزش کنم و به سرفه بیفتم. کنجکاو شدم که اون ماده چیه. دستمو جلو بردم تا لمسش کنم ولی جین دستمو گرفت و گفت: دیونه شدی کوک؟ این اسیده دستتو آب میکنه! همین الانشم یه موجود زنده توش حل شده!
_هیونگ یعنی الان یه چیزی داره توش زندگی میکنه؟
+نه خنگول خان وقتی داشته آب میشده مرده!
موهای تنم سیخ شده بود! یعنی این آبه میتونست آدم بکشه؟ خوب شد انگشتمو نکردم توش وگرنه الان... حتی فکر کردن بهش باعث شد انگشتم سوز بزنه. برای اینکه اون افکار وحشتناکو از ذهنم پاک کنم سرمو به دو طرف تکون دادم و انگشتمو گذاشتم تو دهنم و مکیدم. خانم سان به هرکدوممون یه کتاب داد و اضافه کرد: هرچیو باید همینجا یاد میگیرین چون بهتون اجازه نمیدم باخودتون کتاب ببرین. این دیگه چجور استادی بود؟ حتما به همین خاطره که خیلیا ده ترمو افتادن! بقیه بچه ها سعی میکردن دستورات کتابو انجام بدن ولی من فقط بهشون نگاه میکردم که چقدر بی تفاوت نسبت به یه موجود بیچاره که این تو حل شده بود کارشونو انجام میدادن! نامجون با اشتیاق به ظرف نگاه میکرد و انگار داشت باهاش ور میرفت. جیهوپ بی حوصله زل زده بود به ظرف و جین همه ی حواسشو جمع کرده بود تا کارشو تموم کنه. حتما برای موجودی که این تو مرده خیلی سخت بوده. حتما خیلی درد کشیده و الان روحش در آرامش نیست. باید اینکارو انجام بدم نه برای اینکه نمره بگیرم یا توجه معلمو به خودم جلب کنم. باید موجود بیچاره ای که این تو مرده رو دفن کنم و بخاطر رفتار این آدما ازش طلب بخشش کنم. رو نوشته های کتاب تمرکز کردم. چند تا ماده ی آزمایشگاهی و چن تا گیاه مخصوص که باید خیلی به دقت له بشن و از تماس با مواد دیگه در امان باشن. چند تا هاون جداگانه برداشتم و اول داخلشونو کامل تمیز کردم و بعد گیاهارو توش کوبیدم. باید همه رو همزمان میریختیم توی اون مایع ولی من فقط یه دست دارم! استاد کمک گرفتن از بقیه رو قدغن کرده! نگاهی به جین هیونگ انداختم که داشت ظرفا رو باچشماش انتقال میداد ولی یهو دیگه نتونست و ظرفا شکستن. سرشو به دوطرف تکون داد و گفت: دوباره نه!
ذوق زده شده بودم! جین هیونگ چطور میتونست اینکارو با چشماش بکنه؟! دیونه شده بودم رو ابرا پرواز میکردم انگار. از هیونگ پرسیدم: هیونگ چطوری اینکارو با چشمات میکنی؟
+خب این کوچک ترین کاریه که هرخوناشام باید تو این مدرسه بلد باشه!
_شوخی میکنی هیونگ! یعنی کارای باحال ترم هستن؟
+وقت ندارم برات توضیح بدم کوک! فقط رو ظرفا تمرکز کن و سعی کن انجامش بدی! هرچقدر ذهن قوی تری داشته باشی و بیشتر تمرین کنی بهتر میتونی انجامش بدی.
چطور مغز من میتونه همچین کاری بکنه؟ باید دفعه ی بعد از هد بپرسم اون همیشه برای این چیزا دلیل علمی میاره. پس فقط سعی کردم تمرکز کنم بخاطر اون موجود بیچاره که توی این ظرف ۳۰ در ۴۰ در ۳۰ مرده. هرگز فکر نمی کردم همچین چیزی جزو بلاهایی باشه که کیم تهیونگ سر من آورده! سعی کردم تمرکز کنم مثل وقتایی که کتاب میخوندم و به هیچ وجه متوجه اتفاقای اطرافم نبودم. انگار که همه ی کلاس ساکت شد و فقط من موندم و چند تا ظرف با گیاهای عجیب و غریب و یه ظرف دیگه با بوی غیرقابل تحمل! البته اون زمان اصلا به بوش فکر نمیکردم. فقط تمرکز کردم به شکل غیرقابل باوری ظرفا شروع کردن به تکونای کوچیک خوردن و بعد تونستم اونا رو بلند کنم. یکم هیجان زده شده بودم بنابراین ظرفا یکم لرزیدن و رها شدن امادرست قبل از اینکه بیفتن روی میز خودمو جم و جور کردم و توی هوا نگهشون داشتم. همه رو بلافاصله اضافه کردم. محتوای ظرف شروع به جوشیدن کرد. نباید تمرکزمو از دست میدادم طبق دستور کتاب باید به محض اینکه جسد بطور کامل تشکیل میشد می کشیدمش بیرون. رنگ ظرف از بی رنگ به قرمز تبدیل شد و بوی خون گندیده وحشتناکی از ظرف بلند شد. مایع قرمز همچنان میجوشید اما کم کم جسم سفیدی شروع به تشکیل شدن کرد محتوای قرمز ظرف به داخل بدنش رفت و من همون موقع به سرعت کشیدمش بیرون. قلبم به درد اومد. اون یه بچه خرگوش سفید بود. یه بچه خرگوش سفید کوچولو که سه تا جای تیر روی بدنش داشت. یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد و منو از خلسه ای که توش فرو رفته بودم بیرون کشید. خانم سان با تحسین آمیز نگاهم میکرد و میتونستم نگاه های حسود بعضی از بچه ها رو روی خودم حس کنم. برام مهم نبود اونا چی فکر میکنن. چطور تونستن؟ این بچه خرگوش قیافه ش داد میزنه که بیشتر از ۴ ماهش نیست. نه خون زیادی داره و نه گوشتی که بخوان بخاطرش شکارش کنن! +کوک حالت خوبه؟
جین هیونگ ازم پرسید. با چشمای اشکیم زل زدم بهش و گفتم: هیونگ چرا باید یه همچین موجود کوچیکی رو بکشن؟
خانم سان پوزخندی زد و گفت: معلومه تازه تبدیل شدی. اینجا توی این سرزمین ضعیف بودن تنها دلیلیه که میتونه تو رو به مرگ بکشونه! به عنوان یه شاگرد تازه کار باید بگم استعداد و تمرکز فوق العاده ای داری. نه تنها این بلکه کارتو خیلی تمیز انجام دادی! بطور معمول برای بچه های اینجا ۲ الی ۳ ساعت طول میکشه که اینکارو انجام بدن ولی تو فقط توی ۳۰ دقیقه انجامش دادی! اسمت جونگ کوک بود نه؟
_خانم ببخشید یعنی کلاس امروز همین بود؟
+آره.
_یعنی میتونم الان برم بیرون؟
+فک کنم بتونم بهت این اجازه رو بدم.
_اوه ممنون.
وبعد خرگوش کوچولو رو به سینه م چسبوندم و از پشت میز بلند شدم.
+ جئون جونگ کوک اون جسدو کجا میبری؟
_میخوام دفنش کنم تا روحش به آرامش برسه.
پوزخندی زد و گفت: احمق نباش جئون جونگ کوک اون فقط یه خرگوشه و براش بهتره که توی این کلاس ازش به عنوان وسیله ای برای یاد گرفتن استفاده بشه تا اینکه زیر خاک بپوسه.
_خیلی متاسفم استاد ولی من اعتقاد دارم هر دفعه که جسدشو برمیگردونین روحش احضار میشه و درد میکشه. میخوام برای به آرامش رسوندن روحش دعا کنم.
صدای خنده و تمسخر بچه ها رو از گوشه کنار کلاس میشنیدم.
+اون یه احمقه.
*مثل یه دختر بچه ی انسان حرف میزنه!
^فکر کنم راسته که میگن خون نمیخوره!
°دورگه ی بی اصل و نسب! این دفعه رو هم مطمئنم شانس آورده و گرنه از قیافه ش معلومه کودنه!
سعی کردم کلاس و استاد و همه چیزو پشت سر بزارم. جسد خرگوش کوچولو رو به خودم فشردم. یه درخت بزرگ و کهن توی حیاط مدرسه پیدا کردم. با یه سنگ کوچولو تا جایی که میتونستم یه چاله ی گود کندم. خاکا رو با دستام کنار زدم. خرگوش کوچولوی بیچاره رو بغل کردم و سر کوچولوشو با انگشتام نوازش کردم. اونو آروم توی چاله گذاشتم و روش خاک ریختم. آخر سر با پا خاکای اونجا رو محکم کردم. میدونستم همچین رسمی نسیت و نباید اینکارو انجام بدم ولی میدونستم اگه بچه ها قبرشو پیدا کنن راحتش نمیزارن. هنوز تا پایان ساعت دوم ۱ ساعت مونده بود. کنار قبرش نشستم انگاشتامو توهم قفل کردم و دعا کردم.
_خدایا لطفا کاری کن که دیگه هیچ وقت موجودات بی آزارو بخاطر تفریح یا اینکه دلشون میخواد نکشن. آمین.
دستامو پایین آوردم. شاید منم مثل اون بچه خرگوش بودم. کوچیک و تنها تو دنیایی که متعلق به من نیست. تو دنیایی که می کشی تا زنده بمونی. می کشی تا نکشنت. می کشی تا تفریح کنی! می کشی و می کشی و می کشی... و من نمیخوام بکشم! من فقط میخوام زنده بمونم اما اگه زنده موندم همچین بهای سنگینی برای دیگران داره هرگز نمیخوام اینطور زندگی کنم. صدای قدمهایی که بهم نزدیک میشدن باعث شد سرمو بالا ببرم. خانم سان بود! کنارم نشست و گفت: وقتی تو رو می بینم یاد ۲۵۰ سال پیش خودم میفتم. اون زمان تازه تبدیل شده بودم و حس میکردم همه چیز ناعادلانه ست. اینکه چرا من باید همچین سرنوشتی داشته باشم. اینکه چرا باید همچین موجودات وحشتناکی وجود داشته باشن و من چرا یکی از اونام! چرا اصیل زاده ها جدا درس میخونن؟ چرا بچه های اصیل زاده ها راحت نمره میگیرن و ما باید جون بکنیم! خب من اون زمان همه ی اینا رو از خودم میپرسیدم و بنظرم ناعادلانه میومد. آره ذره ذره ی این زندگی ناعادلانه ست. ولی میدونی چیه....
دستامو توی دستاش گرفت و تو چشمام زل زد. وبعد ادامه داد: تو خودت باید عدالت بسازی جونگ کوک! اینطور نیست که ما بشینیم و انتظار داشته باشیم همه چیز درست شه. اگه همچین انتظاری داشته باشی تهش فقط نا امیدی برات میمونه. اگه میخوای همه چیز تغییر کنه اونقدر بالا برو که تغییرش بدی.
دستامو ول کرد و رفت. حرفاش درست بود. بدون تلاش هیچ چیزی تغییر نمیکنه.
.
.
.
توی راهرو قدم میزدم. و منتظر بودم جین کلاسشو تموم کنه. شوگا هیونگو دیدم که ورقه به دست سمتم میومد. به سرتا پام نگاهی انداخت و گفت: انگار از یه تپه خاک سر خوردی پایین!
راست میگفت همون دو دست لباس تمیزمم نابود شده بود!
_بعدا برات تعریف میکنم هیونگ جایی میری؟
+باید اینا رو از رو دیوار بکنم. کوک تو که سواد داری میدونی اینا چین؟
_بزار یه نگاهی بندازم هیونگ! .... اعلامیه ی مسابقه ی ادبیات به مناسبت تولد شاهزاده!
+پس چیز بیخودیه!
_صب کن هیونگ انگار جایزه داره! پول خوبیم هست به اندازه ی سه ماه اجاره ی خوابگاه با هزینه ی غذامونه!
+به چه دردیم میخوره وقتی سواد ندارم!
_هیونگ این که مشکلی نیست تو بگو من مینویسم.
+اصلا چقد زمان داره کوک که تو اینقد ذوق داری؟
_وقت زیادی نداره هیونگ تا فردا باید متنامونو تحویل بدیم!
+پس همین امشب باید بنویسیم.
میدونین بی پولی چیز بدیه. اینقد وحشتناکه که گاهی اوقات با اینکه کل دنیا رو سرت خراب شده وقتی به اینکه فردا چی بخورم یا چطور بتونم پول چیزایی که نیاز دارمو در آرم فکر میکنی همه ی مشکلاتتو فراموش میکنی و فقط به این فکر میکنی که باید زنده بمونی! برای من و شوگا هیونگی که هیچ پولی برای درس خوندن نداشتیم و حتی هنوز کتاب نخریده بودیم پول واقعا یه اولویت مهم به حساب میومد. بخاطر همین باید توی مسابقه شرکت میکردیم. دوتا فرم ثبت نام گرفتیم. فقط ده تا نوشته انتخاب میشدن و از بین اون ده تا سه تای برتر قرار بود جلوی مقامات و پادشاه خونده بشن. به ما گفتن برنده شدن توی این مسابقات میتونه به وجه مون برای آینده هم کمک کنه! برای اینکه متنی در مورد تولد شاهزاده مینوشتم اول باید درمورد شاهزاده V بدونم. خوبیش اینه که تولد کیم تهیونگ نیست وگرنه واقعا نمیتونستم هیچی بنویسم. به شوگا هیونگ مطالعه در مورد شاهزاده V رو پیشنهاد دادم ولی اون فقط گفت که میخواد یه جور شعر بنویسه و میره از جیمین در مورد سلایق شاهزاده میپرسه. حداقل خیالم راحت بود که شوگا هیونگ شانس پیروزی داره و قراره همه ی روزو کنار شاهزاده جیمین باشه. با این وضعیت دانشجو های اینجا آدم حس میکنی تنها کسی که نرمال نیست خودتی! رفتم به کتاب خونه. سابقه ی زیادی در مورد V نبود فقط چند تا کتاب قطور و یه کتاب جمع بندی اونجا بود که تصمیم گرفتم فعلا همونو بخونم. فعلا وقت زیادی برای خوندن سوابق شاهزاده V ندارم! خب بزار ببینم اینجا چی نوشته... V یکی از اعداد رومی به معنی5. شاهزاده V پنجمین شاهزاده ایه که بدنیا اومد ولی بدلیل دلایل نامعلومی از ده شاهزاده تنها سه شاهزاده باقی موندن. در این کتاب به سرنوشت دو شاهزاده ی دیگر پرداخته نمیشود. برای اطلاع بیشتر به کتاب جامع مراجعه کنید. علت نامگذاری شاهزاده به V تنها ترتیب بدنیا آمدن او نیست. بلکه V از کلمه ی انگلیسی ویکتوری به معنای پیروزی اشتقاق یافته که دلیل این نامگذاری افسانه ایست که در مورد همچین شاهزاده ی خالصی نوشته شده. برای ده نسل متوالی در خانواده ی سلطنتی ملکه هایی با بیشترین خلوص خون از موجودات مختلف از طرف طبیعت برگزیده شدند. از بین چندین و چند پسر بدنیا آمده در هر نسل فقط یک نفر دارای خالص ترین خون بود. همچین فردی پادشاه کشور شناخته میشد و شاهزاده V بین تمام پادشاهان چندین و چند نسل خالص ترین و قدرتمند ترین خون را به عنوان میراث و هدیه ای از گذشتگان خود در رگ ها دارد.
واو یعنی همچین شاهزاده ی قدرتمندیه؟ حتما کیم تهیونگم میزاره تو جیبش!حالا اون احمق چقدم برام ژست میگرفت که همه کاره ست... قدرت مطلقه خیر سرش! خب منم میدونم که V فقط یه لقبه ولی این نمیتونه تولد کیم تهیونگ باشه اونطور که تحقیق کردم تولدش آخرای دسامره. ولی ما الان تو ژانویه ایم. در نهایت کارم ساعت ۸ شب با نوشتن یه نامه ی پر تملغ تموم شد و تونستم یکم استراحت کنم. خب مطمئنا اون نامه چیزی نبود که میخواستم بنویسم. اگه میخواستم صادقانه چیزی بگم مطمئنا تمام دستگاه حکومتی اون سرزمینو زیر سوال میبردم و دست کم میفتم زندان.اون حرفا هیچکدوم چیزایی نبودن که بهشون فکر میکردم ولی اگه میخواستم پول دربیارم باید اینجور چیزا رو فراموش میکردم.
.
.
.
چند روز بعد...
Jung kook:
دیروز دوتا خبر بهم رسید. خبر خوب اینه که متنم به عنوان یکی از ده متن برتر انتخاب شده و خبر بد اینه که جزو سه نفر اول شدم و باید اونو جلوی مقامات کشوری و پادشاه بخونم. متن شوگا هیونگم پذیرفته شده و جایزه برده ولی من خب فک کنم یکم بدشانسم! البته که این کاری نیست که من از پسش برنیام! قبلا عم اینکارو انجام دادم... قبل از اینکه بیام به اینجا اونروزی که وانمود کردم از همراهان تهیونگم و حسابی خودمو مضحکه ی هوپی هیونگ کردم! شوگا هیونگ میگه بهتره از خیر جایزه بگذرم. ولی من نمیتونم حالا که فقط دو قدم باهاش فاصله دارم رهاش کنم! فقط باید یکم نقش بازی کنم تا بتونم به راحتی از پسش بربیام!
Suga:
اونروز دوباره رفتم پیش موچی. فرشته ی پرستیدنی من که هرگز از نگاه کردن بهش خسته نمیشم. خودمم خوب میدونم دوسش دارم... بهتر از هر وقت دیگه ای میدونم که میخوام کنار خودم نگهش دارم. میدونم که نمیتونم اونو به یه دختر ببازم. حتی وقتی که از کنار دخترا رد میشه و بهشون لبخند میزنه دوست دارم تک تک اونایی که از خوشحالی ذوق میکننو اونقدر بزنم که خون بالا بیارن. الان با خودتون فکر میکنین چه بلایی سرت اومده مین یونگی تویی که به هیچ چیز توجه نمیکردی! آره من دارم تغییر میکنم و این ناعادلانه و غیر منصفانه ست. ناعادلانه ست که من اونو چیزی به جز یه دوست برای گردش و وقت گذرونی میخوام و اون منو به عنوان دوستی می بینه که کنارشه و بهش توجه میکنه. خیلی میترسم از اینکه یه بار وقتی دارم به عمق چشماش حمله ور میشم مچمو بگیره و منو تو خودش غرق کنه! میترسم از اینکه نتونم فقط به یواشکی دید زدنش اکتفا کنم. میترسم جایگاهمو فراموش کنم و به عنوان یه دورگه ی ناچیز به پسر پادشاه آسیب بزنم. پسری که منو به عنوان یه دوست میبینه و منی که افکار کثیفی دارم. شاید باید برم کلیسا و از خدا طلب بخشش کنم. من حتی از خودم خونه ای ندارم که دستشو بگیرم و ازش بخوام باهام بمونه. من حتی جایی رو هم ندارم که از دست همه ی این احساسات مسخره به اونجا فرار کنم. آره من چیم موچی... نه... فرشته ی بی همتام کیم جیمینو میخوام. نه به عنوان یه دوست... خواسته ی من کثیف تر از اونچیزیه که دوستی تلقی بشه. میخوام دوباره لباشو داشته باشم اما اینبار نمیخوام بهش نفس بدم. میخوام ذره ذره از وجودشو تنفس کنم و باور کنم که همچین موجودی واقعا وجود داره! هربار که باهم به گردش میریم میخوام بشینم و یه دل سیر نگاش کنم ولی به جای اینکار رد دستای کوچیک و لطیفشو روی چمنا لمس میکنم و برای بار هزارم از خودم میپرسم متین یونگ آیا همچین موجودی واقعا وجود داره؟ سعی کردم افکارمو تو یه گوشه ی قفل شده از ذهنم حبس کنم... مثل همیشه... ولی الان من به خاطر موضوع دیگه ای پیش جیمین رفته بودم بنابراین خیلی راحت موضوعو برای جیمین توضیح دادم و ازش خواستم توی نوشتن متنم بهم کمک کنه. لبخند فرشته گونه ای زد و پرسید: واقعا از من میخوای در مورد تهیونگ بهت اطلاعات بدم؟
میخواستم به جونگ کوک بگم که شاهزاده v همون تهیونگه ولی با دیدن پشتکار و تلاشی که برای نوشتن متنش به کار میبرد منصرف شدم. شاید باید بهش واقعیتو میگفتم!
پایان این پارت بهم انرژی بدین😊
KAMU SEDANG MEMBACA
wall breaker
Fiksi Penggemarجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...