Part6(Death Lullaby)

7.7K 1K 111
                                    

Namjoon:
همونطور که از اوصاف کیم تهیونگ شنیده بودم اون یه عوضی اعصاب خورد واقعی بود. پسرک بیچاره رو آنچنان روی زمین پرت کرد که اگه انسان بود مطمئن بودم که حتما یه جاییش میشکست. و از جلوه های بیشعوریش این بود که مهمونی رو بدون حتی کلمه ای ترک کرد. به پسر جونی که روی زمین افتاده بود نگاهی کردم. یه لحظه دلم براش سوخت. اون خیلی جون بنظر میومد اما توی چشماش، صداش، لحن حرف زدنش.... یه غم خاصی بود.دستشو گرفتم که از روی زمین بلندش کنم. دستمو پس زد و بهم گفت: اگه نمی خوای تهیونگ تو رو توی بلک لیستش قرار بده همین الان برو!
_ولی فکر کنم آسیب دیدی؟
+ من عادت دارم ولی تو تازه وارد بنظر میرسی!
_ چرا میزاری اینطور باهات رفتار کنن؟
پوزخندی زد و گفت: واقعا تازه واردی! ببینم از کدوم خانواده ای؟
_ خانواده ی کیم.
+حدس میزنم پسر عموی تازه واردش باشی! اون همیشه با تازه واردا خوب رفتار نمی کنه مخصوصا دورگه ها! قدر این موقعیتت رو بدون و الکی خرابش نکن!
از جاش بلند شد و خاک لباساشو با دست تکوند. بهش گفتم: حالت خوبه؟ بزار چک کنم ببینم صدمه ای ندیدی!
+همین که از کارم اخراج نشدم عالی ام!
چشمم خورد به زخم نسبتا عمیق دستش که از برخورد با پایه ی میز ایجاد شده بود.دستشو گرفتم و بررسی کردم. بنظر میومد استخونای دستش کاملا خورد شدن البته با اوی سرعت و قدرتی که از کیم تهیونگ میشناسم این چیز عجیبی نیست! دستشو از مچ گرفتم و با خودم کشیدم.
+داری چکار میکنی؟ ولم کن. درد داره!
_بخاطر همین باید باهام بیای.
بدون توجه به بقیه ی غرغراش دستشو کشیدم و به اتاقی بردمش که برده ها رو میبرن. آخرین بار وسایلمو اونجا جا گذاشته بودم. مجبورش کردم بشینه. کیفمو بازکردم و محلولی رو که برای ترمیم استخوان درست کرده بودم در آوردم. دستشو گرفتم و نشوندمش روی زمین. با یه دست دستشو گرفته بودم فرار نکنه و با دست دیگه م دارو رو گرفتم و درشو با دندونام باز کردم. بهش گفتم که باید یکم تحمل کنه. هنوز زخمش باز بود و این نشونه ی خوبی نبود. به احتمال زیاد چیزی هنوز توی زخمش بود بنابر این به ضد عفونی نیاز داشت. دارو رو کنار گذاشتم و الکل رو برداشتم و روی زخمش ریختم. میتونستم به راحتی سوزش و دردی رو که بخاطر الکل به جونش افتاده بود درک کنم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمش افتاد پایین. پنسو برداشتم و توی زخمش دنبال عامل خارجی گشتم. با اینحال خیلی سعی میکردم که باعث نشم اون شی بیشتر به زخمش نفوذ کنه. پیداش کردم و آروم بیرون کشیدمش. داروی ترمیم استخوان رو روی زخمش ریختم. استخونوناش شروع کردن به ترمیم شدن و خب اون داشت درد میکشید ولی در عوض بدون اینکه ذره ای از آثارش بمونه میتونست دوباره استخونای دستشو داشته باشه! روی صورتش عرق نشسته بود و ناخونای دست سالمشو توی گوشتش فرور میکرد با بهم زل زد و گفت: من هیچوقت کمکتو نخواسته بودم!
_ بخاطر همین به زور آوردمت! اگه نمیذاشتی از این دارو روش بریزم ممکن بود استخونای دستت اشتباه ترمیم بشن و دستت شکل عجیب و غریبی به خودش بگیره!
لبخند کجی رو لباش نشست و گفت: خودم میدونم قرار بود چی بشه! من خیلی بیشتر از تو با این دردا آشنام چون من همیشه اونا رو میچشم و امثال شما فقط نگاه میکنین.
کم کم زخمش داشت ترمیم میشد با دست سالمش آستیناشو تا سر بازو هاش بالا داد و گفت: از اینکه کمک کردی که استخونای دستم کج و کوله نشن ممنونم اما برای کسی مثل من خیلی فرق نمی کنه چون بلاخره قراره بشکنن.
نگاهی به دستش انداختم. از پایین تا بالا همه جای زخمایی بودن که درحال ترمیم بود. هرکس میدیشون میتونست بفهمه که در طول دو سه روز ایجاد شدن.
_ دیدی؟ مهم نیست چند بار دیگه ببندیشون! به هر حال همیشه زخمای تازه هستن و زخمای قدیمی رو میپوشونن. میدونی آدما چی میگن؟ اونا میگن زخمای قدیمی کم کم خوب میشن! اما من میدونم که زخمای قدیمی پشت زخمای جدید فراموش میشن. از اینکه کمکم کردی ممنون اما من به کمک تو نیاز ندارم. اینکه نزدیک من بپلکی هیچ کمکی بهم نمیکنه بجز اینکه باعث میشه شغلی رو که با اینهمه زحمت بدست آوردم تو یه لحظه به فنا بدم! متاسفم که اینو میگم ولی من به کمک تو احتیاجی ندارم!
دستشو از تو دستم بیرون کشید و منو توی بهت و شکی که بهم وارد شده بود رها کرد.
Suga:
حدود دو سه دقیقه بعد از اینکه اون پسر مثل دیوونه ها از کالسکه پرید پایین به یه قصر دیگه رسیدیم. پسری که مسئول ما بود اصلا خوب بنظر نمی اومد. همش استرس داشت و خب عادی بود بعد از فرار یکی از ما استرس داشته باشه! اول ما رو به یه اتاق تاریک بردن و بهمون لباسای جدیدی دادن. لباسای جدیدمو پوشیدم. پسری که مسئول ما بود ما رو به اتاقای جدیدمون راهنمایی کرد و بهمون گفت: با اینکه دوست ندارم اما متاسفم که مجبورم بزارم برید توی اون اتاقا.
به احتمال زیاد این آخرین اتاقی بود که خودم میتونستم توش پا بزارم. میتونم پیش بینی کنم که تا آخر امشب میمیرم. خب از اولشم قرار بود همین اتفاق بیفته! فقط خوشحالم که دیگه دست از بازی دادنمون برداشتن! روی تخت سلطنتی بزرگی که گوشه ی اتاق جا خوش کرده بود نشسته بودم. یه نگاه به پنجره انداختم از پایین تا بالا میله ی فولادی کشیده بودن. اما بازم خوب بود. آزادی بود و نبود. همین که گاهی اوقات میتونستی دنیاتو به یه گوشه از پنجره که هیچ میله یا حفاظی نداره محدود کنی؛ خودش خیلی بود... همین که هنوز میتونم ببینمش... طبیعت دوستداشتنی مو، همین باعث میشد هنوزم بتونم بخندم. شاید اگه خودمو به باد میسپردم دوباره میخوابیدم و آینده ی زیبایی رو که هیچوقت قرار نبود اتفاق بیفته تو خواب میدیدم. بیشتر میخواستمش. هوای آزادی رو که امروز به طرز غم انگیزی فوق العاده بود. به مادر و خواهرم فکر میکردم. به اینکه کار درستی کردم که ولشون کردم؟ به اینکه آیا توی اون خونه با مادرم خوش رفتاری میشه یا نه؟ یا اینکه خواهرم با آدم مناسبی ازدواج میکنه یا نه؟ میترسیدم نه بخاطر اینکه قرار بود بمیرم؛ میترسیدم از اینکه مادر و خواهرمو با خیال اینکه نجات دادم توی چاه انداخته باشم. صدای موسیقی از طبقه ی پایین میومد. پیانو بود. این صدا رو خیلی خوب میشناختم. قبلا وقتی بچه بودم اتفاقی یه پیانو دیدم و از همون موقع آرزو میکردم یکیشونو داشته باشم. اما الان حداقل میتونم دوباره صداشو بشنوم. همه چیز به طرز مسخره ای برای مردن عالی بود. آره همینه! شاید اگه این فرصتو از دست بدی دیگه پیش نیاد! همه چیز خوبه! همه چیز عالیه! مادر و خواهرم زندگی خوبی دارن. من خوب میخورم. راحت میخوابم. هوا عالیه. وصدای پیانو برام حکم لالایی آخرو داره لالایی مرگ! پس چرا من به صداش گوش نکنم؟ قبل از اینکه از این رویای مرگ آلود بیدار بشم!سرمو روی بالشت گذاشتم و برای چند ساعت و فقط چند ساعت سعی کردم به غربت تک تک این کلمات فکر نکنم.
Jimin:
وارد اتاق شدم. روی تخت خوابیده بود. میتونستم ببینمش. قطره اشکی که هرگز از چشماش نچکیده بود. همه ی سختی هایی که کشیده بود. واقعا من قراره چکار کنم؟ اون جون منو نجات داده اما در هر حال هیچ راهی برای نجاتش نیست‌. حتی اگه بزارم فرار کنه نگهبانا میگیرنش. دلم نیومد بیدارش کنم. خیلی بیچاره بنظر میومد. البته منم دست کمی از اون نداشتم جفتمون تو جهنمی گیر کرده بودیم که به این سادگیا نمیشه ازش فرار کرد. تکونی خورد و آروم آروم چشمای سردش رو باز کرد. چشمای سردی که حدس میزنم من تنها کسی هستم که عمق گرمشون رو حس میکنم. سوالی نگام میکرد و بعد ازم پرسید: تو هم یکی از اونایی؟ نقابدار؟
_متاسفم!
+نباش فقط تمومش کن.
با چشمای سردش بهم زل زده بود. انگار که لحظه ای تردید نداشت. انگار که ذره ای نمی ترسید. انگار نه انگار که اون فقط یه جون ۲۵ ساله ست.
_من... نمیتونم.
+منو نخندون! میدونم توهم یکی از اونایی و من اولین نفری نیستم که میکشیش. پس لطفا زودتر تموش کن مادرم وقتی بچه تر بودم همیشه بهم میگفت با غذات بازی نکن. با اینکه نمیدونم دقیقا میخوای چه کاری انجام بدی ولی دوست ندارم کسی باهام بازی کنه!
_ لطفا منو ببخش.‌‌‌..
نمی خواستم واقعا، دوست نداشتم همه چیز اینطور تموم شه. نمی خواستم اون پسر اینقد زود از زندگیم محو شه. یه حسی بهم میگفت این نمیتونه آخرش باشه. میخواستم کنارم بمونه مثل یه دوست. وقتی ناراحتم دلداریم بده و اشکامو پاک کنه. چیزی که همیشه میخواستم، هیچوقت نداشتم و مجبور بودم با دستای خودم نابودش کنم!بهش نزدیک شدم و در گوشش زمزمه کردم: میدونی من چیم؟
با بیحوصلی جواب داد: باید‌بهم‌‌‌‌‌‌وحی میشد الان؟ :|
_میدونی الان قراره باهات چکار کنم؟
+تهش میمیرم دیگه!
_اینقد احمق نباش به نفعته خودم بهت بگم تا اینکه یهو شکه بشی.
+خیلی واضح بهت گفتم بدم میاد از اینکه یکی بازیم بده!
_این آخرین کاری بود که میتونستم برات انجام بدم ولی مثل اینکه تو نمیخوای!
و بعد یقه ی کتشو با سرعت پایین کشیدم طوری که چند دکمه ی اولش پاره شد و گردن سفیدش بیرون افتاد. با تمرکز روی سرخرگش دندونای نیشم بیرون زدن. ترسیده بود ولی برخلاف بقیه ی بردها جیغ نمی زد یا سعی نمی کرد فرار کنه. چشماشو از روی دندونام برداشت و آروم بستشون. مثل کسی که هر لحظه انتظار مرگو میکشه. به عنوان یه موجود خونخوار اونم تو این شرایط چکار میتونستم بکنم؟ فقط سعی کردم خیلی سریع انجامش بدم همونطور که اون میخواست. دندونامو خیلی سریع توی گردنش فرو کردم و شروع کردم به مک زدن ولی به محض اینکه طعم منزجر کننده و نا‌ آشنایی تمام وجودمو فرا گرفت سرمو عقب کشیدم و به رد خونی که از گردنش میرفت خیره شدم.
_اوه شت این دیگه چی بود؟ تو.... آدم نیستی!
جوابمو نداد. گیج بود. سعی میکرد چشماشو باز نگه داره ولی خونریزی گردنش متوقف نمی شد‌. با صدای فریاد تهیونگ برای یه لحظه فراموش کردم که داره چه اتفاقی میفته و بدون توجه به اون پسر به سرعت خودمو به راهرو رسوندم. متل اینکه برده ی تهیونگ فرار کرده بود. ولی الان واقعا این مهم بود؟ سرعتمو بیشتر کردم و خودمو به پزشک شخصیم رسوندم.
_آقای هان! من همین الان یه چیز عجیب دیدم.... نه یعنی اینکه حس کردم...آآآآآ...نه یعنی چشیدم.
+ آروم باش و بهم بگو دقیقا چی خوردی؟
_برده ای که برام آوردن طعم خونش یه جورایی عجیب بود و خب فکر میکنم الان داره میمیره!
+ خب که چی مگه نباید همین اتفاق میفتاد از اول؟
_عام... چیزه... نمیشه نجاتش بدین؟ داستانش مفصله....
دستشو گرفتم و با خودم کشیدمش سمت اون اتاق.
بالای سرش وایساده بود. خون روی گردنش هنوز در جریان بود. دستی روی خونش کشید و گفت: درسته جیمین اون آدم نیست! فکر کنم یه دورگه ی جدید قراره به مدرسه ی دورگه ها اضافه بشه.
و بعد از دارویی که برای بستن زخما استفاده میکرد روی زخم گردنش گذاشت.
Hedie:
_Oh holy night
The stars are brightly shining
It is the night...
+میشه ببندی اون گاله رو!
_ یاااااا صدام خیلیم قشنگه!
+جای من نیستی که ببینی چطور دارم تحملت میکنم!
_ خیلیم دلت بخواد دختر به این خوشگلی!خوش صدا! خوشتیپ!
+آره تیر برق!
_ مشکل از من نیست بقیه زیادی کوتاهن :)
+بعضی وقتا شک میکنم دختر باشی!
_خودمم فکر میکنم حقمو خوردن!
+ فقط هنوز سیکس پک نزدی!
_واسه اونم برنامه دارم :)
+ نکنه تو دوباره...
_ یه اپ جدید دانلود کردم!
+مگه نشنیدی استاد چی گفت؟ گفت که حق نداری بین بعدای دیگه تله پورت کنی. تازه تو از اونجا باخودت چیزای عجیب غریبم میاری!
_ اینا که عجیب غریب نیستن! اونجایی که من میرم به دختری مثل من میگن عجیب و غریب!
+ببین هِد اگه بخوای اینطور ادامه بدی سرجفتمونو به باد میدی!
_ببین چانی نمیدونم همه ی شرقیا اینقدر حرص میخورن یا تو فقط قاطی داری! به هرحال اینقد نگران من نباش و سرت...به...کارت!
+ الان به جز این مسئله ی مهم تری هست که اگه اجازه بدی به عرضت برسونم!
_ ....
+ ببین میدونی که امروز ملکه ی جدیدو اعلام کردن!
_ عه پس سر این یکیم رم خورد!
+ کدوم احمقی در مورد پادشاهش اینطور حرف میزنه؟!
_هیچ کس البته اگه پادشاهش یه فسیل چندین هزار ساله نباشه که هنوزم که هنوزه حاضر نیست کنار بکشه!
+خودت میدونی هیچکس مثل پادشاه نمیتونه مردم مارو هدایت کنه و از اونا محافظت کنه! باید به عرضت برسونم که اگه پادشاه نبود شما الان باید به درختی چیزی زنجیر میبودی!
_ مگه کس دیگه ای هم فرصت داشته پادشاهی کنه؟ اون حتی پسراشم سر به نیست کرده! هر چند سال یه بار یه دختر خوشگلو به عنوان ملکه اعلام میکنه بعد که خسته شد شوتش میکنه بیرون یکی دیگه رو میاره!
+ اینطوری حرف نزن! خدمت به پادشاه بزرگترین افتخاریه که میتونه نصیب یه دختر بشه! و باید بگم که این افتخار به زودی قراره نصیب تو هم بشه!
_منظورت چیه؟
+پادشاه تو رو انتخاب کرده . پیشگوها میگن بچه ی تو و پادشاه قدرتمند ترین هیل بالی میشه که این سرزمین به خودش دیده!
_بچه؟! بچه دیگه چه کوفتیه؟ تو... چطور میتونی تو چشمای من زل بزنی و همچین شوخی احمقانه ای بکنی؟!
+شوخی نیست هِد! تو از وقتی بچه بودی، اینجا بزرگ شدی تو این سرزمین! پادشاه بهت لطف کرد. مردم بهت لطف کردن. تو الان باید جبران کنی.
_ فکر کردی نمیدونم چرا پادشاه میخواد من ملکه باشم؟ فکر کردی نمیدونم بخاطر کتابه؟ هرگز امکان نداره همچین راهی رو برای جبران انتخاب کنم! میدونی چان دارم کم کم شک میکنم به تو... به اینکه تو همون داداشی هستی که همیشه ازم حمایت میکرد!
+هد!
_ خفه شو احمق. ازت متنفرمممم! تو باید آخرین نفر میبودی! آخرین کسی که بهم میگفت! آخرین آدمی که همچین درخواست بیشرمانه ای ازم داشت! من فقط ۲۱ سالمه! تو میدونی... نه باید بدونی... آره تو تنها کسی هستی که میدونی چقدر دلم میخواد آزاد باشم! چقدر دلم میخواد همه ی جهانو باپای خودم بگردم. تو خودت خوب میدونی که هرگز یه مرد توی اون رویاها جایی نداره چه برسه به یه پیرمرد! هاه... یه موجود افسانه ای؟!
+ ببین منم دوست ندارم از پیشم بری ولی این بهترین کاریه که میتونم برات انجام بدم!
_ جلو نیا چان! جلو نیا و دیگه هرگز دنبالم نگرد!
چشمامو بستم. تله پورت یکی از کوچک ترین کارایی بود که یه هیل بال میتونست انجام بده‌. تمرکز کردم. درخت... اون بهترین جاییه که میتونم بمونم! تنها جایی که هیچکس درموردش نمیدونه! البته به جز خودم! روی قدرتم و مقصدم تمرکز کردم چشمامو بستم. و سعی کردم انتقالو انجام بدم. خب شاید نتونم خیلی براتون خوب وصفش کنم یه جور به قول قرن بیست و یکمیا سنیگناله؛ من یه جور سیگنال به منطقه ای که میخوام برم میفرستم. اون منطقه اشعه ها رو جذب میکنه و من... خب از ماده به انرژی و از انرژی به ماده تبدیل میشم! خب میگم درکش یکم سخته! البته درگاه های انتقالم هستن که ساختنشون نیرو و زمان بیشتری میخواد و خطر کمتری داره! شاید بپرسید چی میشه اگه از ماده به انرژی تبدیل بشم و دوباره به حالت اولم برنگردم! خب اون زمان ممکنه تا سال ها بین بعد های مختلف سرگردون بشم و نتونم به بعد خودم برگردم! تو همین لحظه سیگنالای متناقضی دریافت کردم که نشون میاد یه نفر میخواد جلومو بگیره! خیلی قدرتمند بود. اونقدر که نتونستم تا آخر دووم بیارم و با یه اشتباه ساده به جایی تله پورت شدم که نمیبایست!
J_hope:
مهمونی تقریبا تموم شده بود. تهیونگ مثل دیونه ها قبل از اینکه طعمه ی خوشگلمو مزه مزه کنم داد و فریاد راه انداخت و گم و گور شد! جیمینم که مث احمقا داشت بالا سر یه دورگه ی جدید بال بال میزد! و اینجا تنها قربانی منی بودم که این وسط به کل نه انرژی داشتم و نه اشتهایی که برم سراغ اون طعمه! تازه از اول مهمونی کلی دختر خوشگلم دیده بودم اونقد که اشتهام به کل کور شد! دیگه حتی خودمم خسته شدم. امروز مث دیروز! امشب مث هر شب! خورشید هنوز خورشید! ماه هنوز نقره ایه! ستاره ها هنوز نور دارن و منم قراره به یکی از همین عتیقه های طبیعت تبدیل بشم. بدون اینکه پیر یا ضعیف بشم! بدون اینکه بتونم معنای زندگی رو بفهمم. آدما همیشه میگن طوری زندگی کن انگار که امروز آخرین روزته منم دوست دارم اینطور باشم! همیشه سعی میکنم امروز رو به بهترین روز تبدیل کنم ولی فقط امروز تبدیل به دیروز میشه و وقتی به خودم میام میبینم که سالهاست که دارم توی دیروز زندگی میکنم! از محوطه بیرون اومدم و داخل حیاط قدم زدم. صدای خش خشی توجهمو به خودش جلب کرد. دور و برمو نگاه کردم ولی هیچ چیز خاصی نبود و دوباره همون صدا و اینبار صدای زنونه ای که داشت زیر لب غر غر میکرد: اگه دستم به کسی که منو اینجا گرفتار کرد برسه!خدایااااا گیرمومم باز شده!
موهای پرحجم و مجعدش رو چنگی زد و ادای گریه کردن از خودش در آورد.
+ خدایا اینم شانسه من دارم! من الان با این ریخت و قیافه چطور بیام پایین؟! به خودت بیا هد! تو هنوز لنگای درازتو داری!
و بعد لبخند رضایتمندی زد. رو به شکم روی شاخه ای که روش نشسته بود آویزون شد. سعی کرد پاهاشو تا جاییکه میتونه کش بیاره تا راحت روی زمین فرود بیاد. سعی و تلاششو تحسین میکنم ولی اون دختر به اندازه ای تاثیر گذار نبود که برم و کمکش کنم! پاهاش حدود دو وجب با زمین فاصله داشت. یه نگاه دیگه به زیر پاش انداخت. اینبار شکمشو آزاد کرد و رو به سینه روی درخت افتاد. دستاشو محکم دور شاخه حلقه کرده بود. اما هنوزم فایده نداشت. برای یه لحظه تعادلشو از دست داد و با باسن فرود اومد. انتظار داشتم بعد از اینکه اونطور زمین خورد گریه کنه اما بلند بلند میخندید و قهقه میزد!
+ احمق دست پا چلفتی!
جان؟! الان این با من بود؟!
+ روانی! فک کردی کماندویی؟! چه تصوری داشتم از اینکه چطور بیام پایین؟! مثلا قرار بود آروم بپری کسی نفهمه! تو دقیقا عین گربه هایی تو پایین اومدن افتضاحی هد! افتضاح! البته کاش مثل گربه ها بلد بودی از درخت بالا بری!
Teahyung:
تقریبا دست و پاش بی حس بود. میدونستم که با این شرایط نمی تونه راه بره. گذاشتمش روی کولم. خوابش برده بود بخاطر همین نمی تونست مقاومت کنه. اون احمق با اینکه میدونست مدیون منه با اینحال بازم نمی خواست اعتراف کنه. مغرور، باهوش، کله شق! این چیزایی بود که میتونستم اون خرگوش کوچولو رو باهاش توصیف کنم. تا قصر یه نفس و بدون تعلل دویدم. خرگوش کوچولو رو به اتاق درمان بردم اما هیچکس اونجا نبود. اون احمقا به جای اینکه الان سر پستشون باشن چشم منو دور دیدین و از زیر کار در رفتن! حیف که باید زودتر ببرمش پیش یه پزشک وگرنه نشونشون میدادم. به سمت پزشک شخصی جیمین حرکت کردم. فکر نمی کنم جیمین با این قضیه مشکلی داشته باشه. برخلاف انتظار من جیمین اونجا بود و به پسری که بنظر میرسید درحال تبدیله خیره شده بود. خرگوش کوچولو رو روی تخت کناریش گذاشتم و به پزشک دستور دادم مواظبش باشه و بهش گفتم پروسه ی تبدیلش ممکنه یکم بیشتر طول بکشه. میتونستم یه علامت سوال بزرگو توی چشماش ببینم ولی جرات نمی کرد چیزی ازم بپرسه. خب منم راضی بودم! هنوز به این فکر نکردم که چطور حماقت تاریخیمو به بقیه توضیح بدم! حتی پدرمم تا الان کسی رو تبدیل نکرده بود و این وخمامت اوضاع منو نشون میداد. من همین چند دقیقه پیش یه خرگوش کوچولوی دورگه ی عجیبی که کاملا برام غریبه بود رو با خون قدرتمندم تبدیل به چیزی کردم که برای همه ناشناخته است!
.
.
.
های گایز به عنوان نویسنده اولین باریه که باهاتون حرف میزنم😊 اولش که من این فیکو شروع کردم اصا فکر نمی کردم که ادامش بدم‌. اما هربار که شما ووت میدین و کامنت میزارین من واقعا انگیزه و انرژی میگیرم. خیلی وقتا هست که واقعا نمی فهمم چطور ۳۰۰۰کلمه بدون خستگی و پشت هم تایپ میکنم. خیلی وقتای دیگه حتی ۵۰۰ کلمه هم بنظرم زیاد میاد و همه ی اینا به شما بستگی داره❤ پس اگه دوست دارین لطفا حمایت کنین و مطمئن باشین همین حمایت کوچیک برای قلب من خیلی بزرگه😌😌 لاویو ال بوجیا❤🙈🙈🙈💜💜💜

wall breakerWhere stories live. Discover now