part66

4.3K 525 216
                                    

jung kook:

همه ی مردم شهر دور میدون اصلی شهر جمع شده بودن. بخش مخصوصی برای زوجای مراسم آماده شده بود که البته همش به اصرار جه این بود. خب یکم برای یه دختر سخته که مراسم عروسیشو خشک و خالی برگزار کنه.

بخاطر همین این یه ماه جه این و هوسوک کاملا دنبال کارای عروسی و اتاق مشترکشون بود. از خرید لباس عروس از مزونای تاپ گرفته تا رزرو فیلمبردار و عکاس... البته تقریبا همه مون مطمئن بودیم که ماه عسل باید بریم ماموریت!

^ من هنوزم میگم سوک من ماه عسل میخوام!

*فکرکردی من دوست ندارم با عروسم برم ماه عسل؟

^چرا زندگی ما اینقدر زهرمار بنظرت؟ اون از قرار گذاشتن این از عروسی... ماه عسل به چیم آخه...

هوفی کشید و نگاهی به قیافه ی هوسوک کشش توی آینه انداخت.

تقریبا مطمئنم قبل از دل کندن از آینه اینو با خودش توی ذهنش مرور کرد " همین که هوسوکو میکشه کافیه!"

چند لحظه ی بعد همه دور میدون اصلی شهر جمع شده بودیم درحالیکه جمعیت بیشماری از مردم دور جایگاه حلقه زده بودن. صندلیای پلاستیکی خیلی زودتر از هر چیزی پر شد وو مردم خودشون برای نشتن دور تا دور جایگاه صندلی میچیدن.

مراسم خیلی ساده بود. زوجای توی عروسی البته بجز جه این، همه لباسای یکسانی به تن داشتن و حتی ذره ای آرایش روی صورتشون به چشم نمیخورد. با همه اون زخم هایی که از جنگ برداشته بودن، باهمه ی خلوص نیتی که برای جنگیدن توی قلبشون داشتن و همه ی اون چیزی که توی چشمهاشون دیده میشد شادی بود.

مردمی که بی تفاوت به اینکه شاید تا چند لحظه ی دیگه مجبور باشن برای دفاع خودشونو آماده کنن و زن ها و بچه هایی که برای چند لحظه مشغله های روزانه رو به فراموشی سپرده بودن. بچه هایی که دور فضای محدود میدون دستاشونو حلقه کرده بودن و می چرخیدن.

هیچ سوگند و یا عاقدی در کار نبود. ما بهم جلوی مردممون قول میدادیم. همه ی مردم شاهد این صحنه بودن و حتی بدون میزای رنگارنگ غذا این عروسی فوق العاده برای من عالی بشمار می اومد.


مراسم سخنرانی کم کم شروع شد و اینبار بدون هیچ متن از پیش نوشته شده ای جلوی مردم شهر وایساده بودم.

+ اهم اهم... سلام. خیلی از مردم باید منو بشناسن از اونجایی که الان روبروی مجسمه ی یادبودم وایسادیم!

سکوت قار قار کننده ای فضا رو در برگرفت. خنده ی مصنوعیی سر دادم و سعی کردم اضطرابم رو پنهان کنم.

+ خب این مجسمه مجسمه ی یاد بود منه. و اینکه...

تهیونگ دستامو گرم و محکم فشار داد.

+ این مجسمه یاد بودی از ضعف منه. زمانی که بیش تر از همیشه میخواستم از همه جا فرار کنم. من اینجا رو ساختم چون میخواستم آزادنه زندگی کنیم. هیچکس نمی دونست شرایط از یه پسر بیست و خورده ای ساله قرار بود چی بسازه. دو سال تمام سرگردون بودم. حتی نمیدونستم چه کسی هستم و چه توانایی هایی دارم. دوستام و همه ی کسایی که بایدکنارشون میبودم در غم نبود من سوگواری می کردند و من حتی به یاد نمی آوردم که کجام و چرا اونجام.

wall breakerOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz