part41

3.4K 589 265
                                    

Jung kook:
_ تو برای عاشق بودن زیادی عاقلی!
سعی کردم برای چند لحظه و فقط و فقط زمانی که کنارشم مسائل امروزو فراموش کنم. سر جام روی تخت نشستم.
+ متاسفم تهیونگ... من به اندازه ی کافی برای عشقت ارزشمند نیستم. من بیشتر از اینکه عاشق تو باشم آدم خودخواهیم که حتی معنی عشق رو درست درک نمیکنه فقط حس میکنه بد نیست یکم به حرف قلبش گوش کنه.
به پشت دراز کشیده بود و به نیمرخ من خیره شده بود.
_ میخوای بگی قلبت منو میخواد؟ ... حداقل یه نفر طرف منو میگیره... بهش بگو ازش ممنونم.
یه لبخند کم رنگ روی صورتش نشست.
+ خب راستش همینکه اون بخوادت برات یه برگ برنده ی خیلی بزرگ محسوب میشه. میدونی یه چیزیو...
دوباره روی تخت دراز کشیدم با این تفاوت که به پهلو رو به تهیونگ بودم و از یکی از دستام به عنوان تکیه گاهی برای سرم استفاده کردم. اونیکی دستمو گذاشتم روی قلب تهیونگ. اولش آروم بود اما کم کم تند تر و تند تر میتپید.
+قلب همیشه لوت میده حتی اگه بخوای دروغ بگی اون دستتو رو میکنه.
_ خوشحالم که قلبت به اندازه ی تو دروغگوی خوبی نیست کوک... نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگه خوشحالی من قرار نیست اونقدرام طولانی باشه.
اون کیم تهیونگه... هنوزم کیم تهیونگه... همه چیزو بو میکشه... حتی حس میکنم گاهی اوقات ذهنمو میخونه. سعی کردم جو رو عوض کنم. خودمو بالا کشیدم و دستمو توی موهای مشکی مجعد نسبتا بلندش فرو بردم. تار به تار... دسته به دسته... اون شامپوی وانیلی مورد علاقه م بود.
_چی شده خوگوشت؟ از موهای ددیت خوشت میاد؟
+ ددی به کجام... پرش شپشه... دارم شپشاتو درمیارم... اوه اوه چه پارتیم گرفتن این پدر سوخته ها!
وبعد زیر لب خندیدم.
_ میخوای بهت نشون بدم ددی دقیقا به کجات...
+ کیم تهیونگ منحرف... این فقط یه اصطلاحه!
مچ دستمو کشید و در عرض یک ثانیه جاهامون باهم عوض شد.
+ یااااا کیم تهیونگ از روم بلند شو... سنگینی!
این درحالی بود که نهایت سعیمو برای کنترل ضربان قبلم میکردم. در همین حین تمام کتابای زیست شناسی جلوی چشمم رژه میرفتن. اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک که در کنترل ضربان قلب نقش دارند... غیر ارادی... غیر ارادی...
_ بزار ببینم این کوچولو هم میخواد که تمومش کنم یا نه!
سرشو روی قلبم گذاشت. در واقع این کار لازم نبود... میتونست اینو از ده متریم بشنوه.
_ اون میگه بازی با منو دوست داره... جونگ کوک چی میگه؟
+ جونگ کوک... شاید... نمیدونم...
_ شایدم من باید بازی رو شروع کنم اونوقت میتونی تصمیمتو بگیری... به هرحال قلب من تسلیم مغز توئه... جالب نیست؟
به خودم اومدم. من نباید اینکارو با تهیونگ میکردم. باهاش عشقبازی کنم و ترکش کنم؟
+یااااا کیم تهیونگ تو خیلی سوء استفاده گری! از روم پاشو حوله ت هنوز یکم خیسه یخ زدم.
_ باشه باشه خرگوشک سرمایی من. به هرحال امروز اینقدر خسته هستم که نتونم کاری که دلم میخوادو انجام بدم!
+ کاری که دلت میخواد؟
_نگو که بانی درونت نمیخواد ددیش یه شب رویایی رو براش رقم بزنه!
+بانی درون من... اون خیلی معصوم تر از این حرفاست... بعدشم واسه تو که بدنیست من سرمایی باشم پتوتو روم پرت کنی!
_کی گفته بده؟ من نشان اله ی خورشیدو دارم... یه خورشید که بانی دوست داره بغلش کنه تا گرم شه.
+ پش اول به بانی اجازه بده نفس بکشه قبل از اینکه زیرت خفه بشه.
کنار رفتنش از روم با صدای خنده ش همراه بود.
_ تو چجور خوناشامی هستی که نمیتونی شصت و چند کیلو ددی رو روی خودت تحمل کنی؟
+ یه خوناشام بد بخت که از کلمه ی ددی حالت تهوع میگیره.
دوباره ادای تهوع درآوردم.
_ حس میکنم تهوع های شبانگاهیت بیش از حد معمولن واقعا باید بابا شده باشم البته یادم نمیاد کی؟!
+ اون دهن گشادتو میبندی قبل از اینکه هرچی از دهنم در اومدو بارت کنم یا نه!
_ راستی کوک... میخواستم یه چیزی بهت بگم.
+چیزی شده؟
_ پدرم عروسیمونو جلو انداخته... هفته بعد عروسیمونه... دقیقا چهار روز دیگه حتی منم باید دو روز از کاری که جین هیونگ بهم محول کرده مرخصی بگیرم.
+عروسی... وقتی عروسی در کار نیست در عجبم چطور هنوز میتونی بهش بگی عروسی.
توی دلم نگران بودم. خوب ما قرار بود قبل از عروسی توی مکان جدیدمون مستقر بشیم. در واقع قرار نبود عروسی وجود داشته باشه!
_ یه چیز دیگه هم هست. از طرف سرزمین ما برای ساب لند هشدار فرستاده شده ولی هنوز نمیدونم دقیقا چرا و کی پدرم اینکارو انجام داده.
+ چرا باید برای ساب لند هشدار بفرسته پدرت؟ اونجا هیچ دورگه ای نمیتونه وارد و خارج بشه.
_درسته و تنها فرضیه ی من مربوط به شیاطینه. میدونی که من جسم هاشونو نابود کردم اما اون کسی که به ذهنت وارد شده بود گفت که باید خیلی مراقب باشیم.
+ میدونی چیش جالب تره؟ اینکه از دو جهت داریم له میشیم. این رهبر هیل بالا داره یه غلطی میکنه از اونطرف شیاطین... واقعا زندگی فوق العاده ای در انتظارمونه.
_ جونگ کوک میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟
+ چی میخوای ته؟
_اگه میشه دیگه نرو پیش کانگ و یا حتی اون رهبر هیل بالا... حس خوبی از اینکه تو اینقدر بهشون نزدیک باشی ندارم. نمخوام تمام روز به این فکر کنم که بانی من توی قصر کانگ چکار میکنه!
+ مگه تو به حرف من گوش کردی وقتی بهت گفتم وارد اینکار نشو؟ بنظرت این از همه درست تر میومد پس انجامش دادی! منم بنظرم اینکار لازم میاد پس انجامش میدم. بعلاوه اگه تو دردسر افتادم میتونم بهت بگم بیای پیشم. تازه میتونم آدرس عمارت کانگو همین الان بهت بدم ته!
_ خیلی لجبازی کوک!
+ میدونم... راستی ته! بنظرت این شیاطین و رهبر هیل بالا نمیتونن باهم ارتباطی داشته باشن؟
_ اصلا فکرشم نکن. هیل بالا یجور پرین. خیل وقته که پری ها با شیاطین در تضادن. اگه شیاطین بخوان حمله کنن تنها شکارچی شیاطین و البته پری ها میتونن باهاشون مقابله کنن. هیچ وقت سابقه نداشته حتی یه سابقه ی کوچولو که پریها با شیاطین دست به یکی کنن.
+ اوهوم اما بنظرم سناریو ی درستی میومد. حالا که برام توضیح دادی متوجه شدم.
_ خوبه... بیا بغلم کوک.
+ نمیخوام ته ته!
_ اخیرا به اسمای جدیدی صدام میکنی!
+کمال همنشین در من اثر کرد!
_خوبه پس بیشتر از ته ته یاد بگیر.
نمیتونستم جلوی لبخند عریضی که روی لبام در حال تشکیل شدن بود رو بگیرم.
+ دوستت دارم ته ته.
_ من بیشتر خرگوشی!
.
.
.
بعد از اینکه تهیونگو تا سر کارش بدرقه کردم چند نفر اکمدن و اندازه هامو برای لباس عروسی گرفتن‌. من تهیونگو دوست دارم اما نمیتونم... باید به کارای شهر و تجارت خون اهمیت بیشتری بدم. سرمو با اون تکه سنگ سخنگو گرم کردم.

wall breakerWo Geschichten leben. Entdecke jetzt