Jung kook:سه روز تمام با جین هیونگ حرف زدم. التماسش کردم که بقیه رو متقاعد کنه اما هیچ فایده ای نداشت.
نقشه رو مو به مو مرور کردم. به تهیونگ گفتم اگه میخواد همینطور سایلنت بمونه برمیگردم آپارتمان خودم و اینکارو کردم. چند تا نامه نوشتم و روی میز کارم گذاشتم. شبانه بدون اینکه کسی بفهمه از شهر خارج شدم. یونگی هیونگ اثر انگشتمو توی سیستم وارد کرده بود. دقیقا همون روزی که از هیددن سیتی خارج شدیم.
با دقت به اطرافم نگاه کردم. نمیبایست کسی مچمو میگرفت. سعی کردم شبیه مردم عادی رفتار کنم. هودی مشکیمو بیشتر چسبیدم و از بین مردم شبگرد کوچه های شهر رد شدم.
زدن رمز در و الان من آزاد بودم و البته در معرض خطر...
خنجر نقره ایمو از زیر لباس لمس کردم و با اطمینان توی راهم قدم برداشتم. بلیط هواپیما توی دستام عرق کرده بود.
با ماشین جمع و جوری که از قبل آماده کرده بودم تا فرودگاه رانندگی کردم. من باید موفق میشدم.
تا اونجا با هواپیما ده ساعت راه بود. دونه به دونه ی دیالوگامو مرور کردم. چیزی راجع به گذشتت کتمان نمیکنی... باید اعتمادشو جلب کنی ولی به روش جونگ کوک. بزن بریم!
وارد شهر شدم. هیچ جای شهر شبیه قبل نبود. مغازه های لباس فروشی خاک گرفته و قصابیا تمام تعطیل بودن. بجاش بازار سیاه فروش طلسمهای سیاه رونق گرفته بود. مردمی که توی شهر قدم میزدن یا دورگه بودن یا هیل بال و اگر دورگه ای پیدا میشد اینقدر وضع ظاهریش خراب بود که به محض دیدنش متوجه میشدی.
سرباز هیل بالی جلوی راهم سبز شد.
@هنوزم دورگه ها توی شهر پلاسن؟ اونم با این سر و شکل؟ مگه امپراطور دستور ندادن تمام این لباسای انسانی سوزونده بشن؟
+اوه واقعا؟ نمیدونستم!
با شجاعت قدمی به جلو برداشتم.
@ اینقدر گستاخی که با یه سرباز اینطور حرف میزنی؟ تو چیزی بیشتر از یه دورگه ی بدبخت نیستی!
+ و این دورگه ی بدبخت میخواد امپراطور عزیزت رو به قتل برسونه پس خودتو آماده کن!
تنه ی محکمی بهش زدم و از کنارش گذشتم.
@ به چه جرائتی؟
+ جرات داری بیا جلو تا با جفت بالات سوپ هیل بال درست کنم...
دستم از پشت کشیده شد. با تمام قدرتم دستمو بیرون کشیدم که این باعت جا خوردن سرباز شد. خنجر نقره مو از کمرم باز کردم و ضربه ی کاری ای به بال سمت راستش زدم. جای زخم به رنگ سیاه در اود و پرهای سفیدش دونه دونه به کبودی میزد.
+ چه حیف... بالات دیگه بدرد سوپ هیل بال نمیخورن... این بلا سر فرشته زاده هایی میاد که با شیطان یکی بشن!
YOU ARE READING
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...