part15(olive green)

4K 725 77
                                    

J_hope:
باورم نمیشه این دختر کوچولوی نامتمدن همون ملکه ی فراری معروف باشه! یه هیل بال بدون بال! دختری که گفته شده میتونه قدرتمند ترین جانشین رو برای اون سرزمین بدنیا بیاره و بخاطر این پیشگویی خیلی از سرزمین ها برای جنگ آماده سازی کردن. خیلی مسخره ست... واقعا اگه ملکه میشد کل سرزمینشون به فاک رفته بود! خب حالا که توی غاریم فقط یکم نور میخوایم. دستشو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش. یه چیزی رو مطمئنم اونم اینکه هیل بالا به اندازه خوناشاما نمیتونن توی تاریکی خوب ببینن. از بین کریستالا با حتیاط ردش کردم و کنار چشمه ی توی غار متوقف شدم. فشار کوچیکی به کریستال مرکزی وارد کردم که این باعث شد بقیه ی کریستالام پشت سرش روشن بشن.
_تادا! اینم از قصر جی هوپ!
+واو... اینجا واقعا... خیلی... خیلی مرگه!
و بعد با چشمای متعجب به کریستالای آبی که خیلی متراکم دور تا دور غار رو پوشش داده بودن و انعکاسشون روی آب میفتاد خیره شد. نور آبی کمرنگی که روی صورتش افتاده بود به هیچ وجه نمیتونست لبخندی که از سر شگفتی روی لباهاش نشسته بود رو بپوشونه.
+اینجا رو چطور پیدا کردی هوسوک شی؟
_خب راستش...
Hedie:
_خب راستش...
حرفش با اومدن موجود سیا کوچیکی به داخل غار قطع شد. موجود سیاه سرشو بالا تر آورد دستمو روی دهنم گذاشتم که جیغ نزنم ولی اون فقط لبخندی زد و جلو رفت. زانو زد و اونو بغل کرد. مطمئنم که اون یه بچه ی نفرین شده بود. با همون رنگ پوست سیاه و رگایی که خیلی سطی و آسیب پذیر بودن بعلاوه ی خون سبزی که توشون جریان داشت و براحتی میشد مسیر حرکتش رو از توی رگ ها تشخیص داد. و اون دو تا چشم سبز زیتونی درخشان که با مظلوم ترین حالت بهت خیره میشدن... یه بچه ی نفرین شده! و وحشتناک تر از همه این بود که نه تنها اون یکی بلکه حدود ۳۰ تا بچه ی همینطوری دور هوسوک حلقه زدن و بغلش میکردن.
_ببخشید که معرفی نکردم بچه ها. این دوستمه هد. هد اینا بچه های منن و باید بگم روحیه شون خیلی حساسه بخاطر همین باید خیلی دوسشون داشته باشی.
و بعد برگشت به ورودی غار و چند قیقه بعد با یه کیسه پر از غذاهای بسته بندی شده و کیک و کولا و اسنک برگشت. چشمای زیتونی درخشانشون برق زد و اون بچه ها خیلی صمیمی دور هم نشستن و شروع کردن به خوردن.
+میشه بگی اینجا چه خبره هوسوک شی؟ چرا این بچه ها اینجان؟ مگه نمیدونی اونا نف...
دستشو گذاشت روی لبم و کشیدم به یه گوشه‌.
_خوب میدونم اونا کین چون از وقتی رهاشون کردن ازشون نگه داری کردم.
+مگه نمیدونی وجودشو بدبختی میاره!
_واقعا این حرفا رو باور کردی؟ اینا کسایین که بخاطر آزمایشات فرمانروای سرزمینای مختلف به این روز افتادن... خون قرمزشون خشک شده و بجاش عفونت سرتا سر بدنشونو گرفته... هیچکس بهشون جای خواب یا غذا نمیده... خانواده هاشون اونا رو دور انداختن... اونا حتی نمیتونن مثل یه بچه ی معمولی زندگی کنن و این همش بخاطر کشف اون فرمول کوفتیه... کشف ماده ای که همین الانشم تو خون جونگ کوک جریان داره!
+منظورت از این حرف چیه؟
_اکسیر حیات... قوی ترین کیمیا.‌.. چیزی که به سرعت زخما رو درمان میکنه و نامجون قول داده اونو بسازه.
+یعنی تو میگی اونطور اون بچه ها به حالت اول برمیگردن؟
_آره... ولی با اون چیزی که من دیدم خون کوک به تنهایی کافی نیست... نامجون میگه خونش خیلی قویه اگه همینطور وارد بدنشون بشه دووم نمیارن!
+این دلیل نمیشه که این کار خطرناکو انجام بدی! میدونی اگه بفهمن اینجا بهشون پناه دادی چی میشه؟
_تو چی؟ میدونی اگه بفهمن به ملکه ی فراری پناه دادم چه اتفاقی برای جفتمون میفته؟ البته که نه تو واسه خودت ملکه میشی و زیر اون پیرمرد بفاک میری. ولی من بجرم پنهان کردن ملکه یه سرزمین زیر دست بابای تهیونگ خفه میشم... حالا که متوجهی میدونی که جفتشون فرق زیادی باهم نداره... بهر حال من آدم اهل ریسکی هستم!
×اروابونی...!
_سلام کاریل! دختر کوچولوی من چطوره؟
و با علاقه و محبت زیادی اون بچه ی رقت انگیزو به خودش چسبوند. و گونه ی سیاه و سبزشو بخودش مالوند.
بجز ظاهر رقت انگیزی که بخاطر رنگ پوست و رگای سبزش بوجود اومده بود اون خیلی زیبا بود... چشمای درشت بینی کوچولوی سربالا و لپای تپلش باعث میشد که به هوسوک حق بدم.
×اورابونی... این دختره کیه؟ میخوای باهاش ازدواج کنی؟
وات دهل این بچه الان چی گفت؟
_آنیو... کوچولوی من... گروه خونی این خانم به من نمیخوره... اون یه فرشته است و کلیم طرفدار داره!
+یاااا هوسوک شی!
_اون قراره ملکه ی یه کشور بشه!
×اورابونی!
_هووممم؟
×پس اگه اون ملکه شد تو پادشاه شو تا باهاش عروسی کنی@_@
Namjoon:
تو این دوساعتی که جین داشت سعی میکرد در حال تمرکز باهام حرف بزنه به چیزای زیادی پی بردم! اول اینکه مطمئنا جین با یه کت صورتی و تیشرت سفید خیلی خوش قیافه میشه! دوم اینکه هودی بهش میاد! سوم اینکه لباش خیلی خوش فرمن و اعضای صورتش اینقدر باهم هماهنگی داره که میتونم قسم بخورم هیچ فرشته ای بعد از اون ادعای زیبایی نداره! لبخند دندون نماش برعکس لبخند بقیه به هیچوجه زیباییشو زیر سوال نمیبره بلکه باعث میشه بارها و بارها به ناتوانیت در برابرش اعتراف کنی... و جالب تر از همه شخصیت شوخ طبعشه که برخلاف همه ی اون مقاومتا و تخس بازیا گهگاهی بیرون میوفته و همیشه تاحت تاثیر قرارت میده! بعد از دوساعت بلاخره جین تونست فقط بخشی از توان مغزشو برای نگه داشتن اون وزنه مصرف کنه و اینکه با هر چیز کوچیکی کارشو متوقف نکنه. با اینکه با اون چیزی که من تو درس خون شناسی ازش دیدم فکر میکردم بی استعداده ولی به گفته ی خودش فقط وقت برای تمرین نداشته!
_خب جین شی!
+بهم بگو هیونگ یا جین! وقتی اینطور صدام میکنی حس میکنم دویست سالمه:/
_با هیونگ خیلی راحت نیستم. همون جین صدات میکنم!
+ میدونستم اصا احترام به بزرگتر حالیت نمیشه! همون شوگام که هیچی به تخماش نیست بعضی وقتا بم میگه هیونگ!
_خب حالا هرچی! وارد مرحله ی دوم آموزش میشیم! خب باید به عرضت برسونم که من قرار نیست تو طول مرحله ی دوم همش دنبالت بیفتم و اینور اونور حواسم بهت باشه! بنابراین خوب چشم و گوشتو باز میکنی و به بیمارا نگاه میکنی! هرکدوم از اونا نقطه ی کوری توی حافظه شون دارن که با اینکه دیده نمیشه ولی دلیل اصلی بیماریشونه! ممکنه خیلی رقت انگیز و ترحم بر انگیز بنظر بیان ولی بعضیاشون واقعا خطرناکن! اینا بیمارایین که با روش معمولی که ما روی بیمارای عادی انجام میدیم درمان نمیشن! خیلیاشونم منحرف یا عقب مانده ی ذهنین... اینا رو بسختی میشه درمان کرد... ولی حواست به دسته ی منحرفشون باشه! خیلی باهاشون گرم نگیر... زیاد باهاشون صمیمی نشو... درسته اونا هم نوعتن ولی یه هم نوع میتونه به هم نوع خودش آسیب بزنه! اینو یادت نره. و اینکه اول میری پیش پرستار بخش تا درمان های اولیه و کمک های اولیه ی عادی رو یادت بده. همون مو نارنجیه... اسمش سو هانه دختر خوبیه... یعنی تو کار خودش حرف نداره! به هرحال... زیاد حرف زدم. فردا من باهات نمیام... انروز از مخت زیاد کار کشیدی میتونی استراحت کنی!
+باشههههه استاد نام !
_الان داری مسخره میکنی؟
+نه فقط وقتی تو احترام نگه نمیداری خودم دارم امتحانش میکنم:)
_پابو!
Teahyung:
هیچ قصدی برای بوسیدنش و گفتن اون حرفا بهش نداشتم! تکرار میکنم هیچ قصدیییی! اون چطور تونست اینقدر راحت منو از راه بدر کنه؟! من کیم تهیونگ به اینکه هیچکس تا حالا منو اغفال نکرده با اینکه آدمای زیادی رو بفاک دادم معروفم! ولی الان بخاطر یه بانی بوی اینطور قلب فاکیم به ورجه ورجه افتاده! خب اون زمان رفته بودم تو جلد شاهزاده ویکتور و تپش قلب کوفتیمو حس نمیکردم. تنها چیزی که برام مهم بود این بود که اون بانی بوی جایگاهشو بدونه. میخواستم بدونه نمیتونه از دستم در بره... میخواستم... فاک... میخواستم واقعا با اون رفتارای فوق کیوتش همون موقع به فاکش بدم! چت شده لعنتی؟ فقط همون عوضی سابق باش... فکر کنم باید برم شکار! کشتن چند تا متجاوز کوچولو شاید بتونه روحیمو برگردونه! ولی با دیدن بانی بوی که داشت سعی میکرد روی یه فلای برد بشینه خنده م گرفت. خب ماعم پرواز میکنیم ولی نه مثل هیل بالا با بال یا مثل کتاب داستانا با جارو! خب راستش اجدادم جارو رو امتحان کردن واقعا برای نشستن زیادی سفتن! و اون زمان بود که ما فلای برد رو اختراع کردیم! درسته که وابسته به جادوئه و همینطور الکی راه نمیفته ولی صندلیش بسته به نوع فلای برد تفاوت داره. مسلما هرچی گرون تر راحت تر! بدنه ی فلای برد از یه تیکه چوب یا پلاستیک خیلی سبک درست میشه از لحاظ ظاهری یه تخته ی پهن و صاف با آیرو دینامیکی مناسب پروازه! با این تفاوت که برای هدایت و نگه داشتن دسته داره. فکر کردم بعد از اینکه تو کتابخونه عصبیش کردم میره خونه و استراحت میکنه! اما مثل اینکه اون خیلی مصممه این مسابقه رو ببره! و خب چی بهتر از یه بانی بوی کلافه که نمیدونه چطور از فلای برد استفاده کنه برای یه کیم تهیونگ کسل وجود داره؟!
_های! بانی بوی!
+من اگه نخوام امروز تو رو ببینم باید به کجا پناه ببرم؟
_میتونی بری کلیسا! من معمولا اونطرفا پیدام نمیشه! البته اگه پدرم مجبورم نکنه!
+مضخرف!
_مگه نمی بینی اومدم کمکت کنم؟! توکه بلد نیستی سوارش بشی!
+کی گفته بلد نیستم؟ .... عاممم من فقط... بخیال واقعا حوصله تو ندارم!
_تو اولین احمقی هستی که توی تاریخ حوصله ی کیم تهیونگو نداره!
+خخخ! اونوقت دقیقا چرا؟
_چون من خفن و دارکم! بی رحم و خشنم و بعلاوه شاهزاده م! پولدار و مغرور! و هیچوقتم لازم نیست به کسی جواب پس بدم!
+به همین خیال باش!
وبعد دوباره شروع کرد به ور رفتن با فلای بردش. بدنه ی فلای بردو چک کردم... مشکلی نداشت‌. همینطورم دسته ها و بقیه ی اجزا شو.
_امروز حالم خوبه از بدخلقیات میگذرم. بشین و سعی کن حرکتش بدی‌.
+چ..چطور باید اینکارو بکنم؟
_ببین فلای برد فقط به یه نیروی محرکه ی اولیه نیاز داره. وقتی روشنش کنی دیگه خودش میره فقط باید بدونی چطور حرکتش بدی و وقتی که کنترلش از دستت خارج شد فقط سفت و محکم این دسته ها رو بچسب! امممم و در مورد سوختش... باید حواست باشه به اندازه و درست بریزی!
وبعد فقط محض شوخی یه گرم بیشتر ریختم. اشتباه نکنید درسته روش کراش زدم ولی این دلیل نمیشه که بخاطر حرفای مسخره ش تنبیه ش نکنم! وخب هیچ خوناشامی بخار افتادن از روی فلای برد نمیمیره!
_خب جونگ کوک آماده ای؟ فقط سعی کن روشنش کنی!
+بباشه فقط میشه توام بیای اینجا بشینی؟
و بعد به قسمت جلویی صندلی فلای برد اشاره کرد!
+عااا راستش من اولین بارمه که همچین چیزی میبینم یا سوار میشم... تو هم بنظر حرفه ای میای! خب بخاطر همین فکر کردم...
_نه! اصا فکرشم نکن!
+آخه چرا؟ خودت گفتی تو همه چیز بهترینی! منم اگه کس دیگه ای اینجا بود از تو نمیخواستم!
لپاشو آویزون کرده بود و مردمکای لرزونشو به زمین دوخته بود. و حدس بزنید چی شد! بعله کیم تهیونگو به همین سادگی خر کرد! تو مخمصه ای گیر کرده بودم که مقصر ۹۹ درصدیش خودم بودم و اون یه درصدم بخاطر لپای تهیونگ خر کن بانی بوی بود! خودم اومدم اینجا خودم دستکاریش کردم حالام باید تاوان پس بدم! یا ناقص میشیم جفتمون یا سالم میمونیم! به امید ناقص نشدن! اول از همه فلای برد رو روشن کردم و اجازه دادم یکم اوج بگیره... فقط یکم... به اندازه ی ده متر! چون میدونستم اگه بالاتر برم و یهو سوختش تموم بشه جفتمون به فاک میریم! و بعد همونطور که انتظار داشتم با سرعت سرسام آوری شروع کرد به حرکت کرد. بانی بوی ترسیده بود و با ترس لبه های فلای برد رو چنگ میزد. اونطور که گرفته بودش مطمئنا تعادلشو از دست میداد و بعد... خب نمیخوام در موردش حرف بزنم! با یه دستم فلای بردو هدایت میکرد و با دست دیگم اول دست راست و بعد دست چپشو روی پیرهنم گذاشتم و اجازه دادم بهش چنگ بزنه! یهو زیر پای جفتمون خالی شد و فلای برد یک متر کاهش ارتفاع داد. دستاش که تا الان فقط پیرهنمو چنگ میزدن درو کمرم حلقه شد و سرشو توی کمرم قایم کرد. به طرز دوست داشتنی بهم نزدیک شده به طوری که میتونستم ضربان خرگوشی قلبشو بشنوم.... یه خرگوشی که ترسیده! با این وضعیت فلای برد بیشتر از ده دقیقه دووم نمیاورد. بنابراین باید بفکر خودم و بانی بوی میبودم! لعنت به کرمی که بی موقع ریخته شه! اگه هوس آزار بانی بوی به سرم نمیزد الان مجبور نبودم گندکاریمو جمع کنم. به هر حال اون پسر خیلی خوش شانسه! چون همون لحظه یادم افتاد یه دریاچه نزدیک جایی که پرواز میکردیم وجود داره! و اینطور که فلای برد داشت میرفت مطمئن بودم قراره منفجر بشه! حدود ۸ دقیقه تا رسیدنمون به دریاچه طول کشید.دستای بانی بوی رو از دور کمرم باز کردم و توی دستام گرفتم. دستاش سرد شده بودن و بشدت عرق کرده بود. سعی کردم بلند شم و به اونم اشاره کردم که بلند شه ولی سفت سرجاش چسبیده بود.
_بدو اگه نپریم منفجر میشه! مگه نمیدونی سوختگی چقد درد داره؟
+ن..نمی تونم! انگار فلج شدم!
بخاطر ترسش بود مطمئنا... از روی فلای برد بلندش کردم و بغلش کردم. و بعد جفتمونو به داخل آب پرت کردم. بیست ثانیه بعد فلای برد ترکید و قطعات سوخته ش روی آب شناور شد. کیم تهیونگ تو چقدر احمقی! اگه بلایی سر صورت خوشگلش میومد چطور میتونستی خودتو بخاطر آسیب زدن به همچین جواهری ببخشی؟ برای یه لحظه ترس از دست دادنش چنان حسی رو به وجودم تزریق کرد که نتونستم خودمو برای چنگ نزدن به کمرش کنترل کنم! مطمئنا خیلی ترسیده بود. دست و پاش مث یخ سرد بود و صبر کن ببینم اون از هوش رفته بود؟! و برای اولین بار توی زندگیم حس کردم گند زدم! اون هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکرده بود! اون یه پسر بچه ی روستایی بود که نهایت خطری که تهدیدش میکرد چند تا توله گرگ یا روباه بودن! اون تا حالا تو هیچ جنگی شرکت نکرده بود و خیلی معصوم بنظر میرسید! توی تمام طول عمر ۲۴ ساله م دلم واسه هیچکس نسوخته! بجز خرگوش کوچولویی که پدرم کشت! من اونو تو جنگل پیدا کردم و اون تنها دوستم بود! یکی از فانتزیام همیشه این بود که به یه دختر واقعی تبدیل بشه و باهم ازدواج کنیم! اونوقت میشد پرنسس قورباقه! ولی پدرم با کشتن اون بهم گفت اگه ضعیف باشم تنها دوستامو به راحتی از دست میدم... فقط با چند تا گلوله! حتی نتونستم جسدشو پیدا کنم! چند نفر میگفتن توی اسید سوزوندنش... برای من بانی بوی الان حکم اون خرگوشو داشت‌... که نه بخاطر ضعف من بلکه بخاطر حماقتم نزدیک بود صدمه ببینه! از آب کشیدمش بیرون و کنار دریاچه درازش کردم. زمستون بود و به طبع هوا خیلی سرد! ولی باید لباساشو در میاوردم وگرنه بدتر مریض میشد! اول چند تا چوب خشک پیدا کردم و با یه اشاره آتیششون زدم. البته این آتیش فرق داشت نمی سوزوند ولی گرم بود. اول کتشو از تنش در آوردم و بعد پیرهن سفیدشو که به تنش چسبیده بود. اگه ازم بپرسین از دیدن بدن لختش تعجب کردم یا نه باید بهتون بگم به هیچ وجه! پسری که تونسته کیم تهیونگو از راه بدر کنه بایدم همچین بدنی داشته باشه! یه بدن سفید و ظریف که حس میکنی نور ازش رد میشه... با ماهیچه های کوچیک و تازه تاسیس! و اون دوتا.... بس کن دیگه تهیونگ از کی تا الان اینقدر بدن یکیو دید میزنی! کفشو جوراباشو از پاش در آوردم ولی گذاشتم شلوارش بمونه! به نفع خودشه حداقل تو این وضعیف بفاک نمیدمش!
خب دروغ چرا خودمم میتونستم اون لباسا رو خشک کنم ولی ترجیح میدم از دید زدن این منظره ی استثنایی خودمو محروم نکنم!
Hedie:
از حرفای چند دقیقه پیشم اینقدر پشیمونم که خدا میدونه! اون بچه حتی یه ذره هم به ترسناک نزدیک نبودن! بچه های کوچولو با آرزو های کوچیک و بزرگ... من احمق... فقط بر اساس چند تا شایعه بهشون توهین کردم.
+هوسوک...
_ها؟
+میشه یه چیزی بهت بگم؟
_اومممم. بگو.
+متاسفم بخاطر اینکه اون حرفا رو راجع به بچه ها زدم! اونا واقعا سوییتن!
_و...
+و بی آزار و دقیقا مثل بچه های عادی نیاز به مراقبت دارن.
لبخندی زد. و سرشو به دو طرف تکون داد.
_خوبه که اینو فهمیدی! میدونی منم نزدیک بود یکی از اونا بشم...
+واقعا؟
_تهیونگ نجاتم داد. اون زمان ۱۲ سالم بود وقتی مادرم ولم کرد و رفت با یه مرد دیگه! پدرمم منو از خونه انداخت بیرون. براشون مثل یه لکه ی ننگ شده بودم. نزدیکای یه آزمایشگاه شبا میخوابیدم و روزامو توی خیابون یا گدایی میکردم یا کارگری! تا اینکه مسئولین آزمایشگاه منو به وعده ی غذا و جای خواب بردن پیش خودشون. اونجا چند تا بچه ی دیگه درست مثل من بودن... اونا زودتر از من رفتن و من برای یک هفته تنها بودم. تا اینکه شاه برای سرکشی به اون آزمایشگاه اومد و تهیونگ منو دید. اون زمان تهیونگ به اندازه ی الان سنگ دل و بی رحم نبود... دلش واسم سوخت و از پدرش خواست منو بعنوان همکلاسیش باخودش ببره. به پدرش قول داده بود اگه من کنارش باشم بهتر درس یاد میگیره... اینطور نبود که من تا اون زمان لب به غذاهای خوب نزده باشم و یا اینکه اتاقی که تهیونگ بهم داد برام به اندازه ی کافی خوب نباشه... فقط محبتی که از تهیونگ دریافت کردم هیچکدوم از اعضای خانواده م بهم نداده بودن. بعد از اون پدرم که فهمید من به پادشاه آینده ی کشور اینقدر نزدیکم به پادشاه گفت که فقط منو گم کرده و خوشحاله که میبنم و اینطور جایگاه وزارت کوفتیشو تضمین کرد. الان که الانه برام پول میفرسته منم خرجشون میکنم. این حقمه! ولی اونو هیچوقت به عنوان پدر نمیبینم. برای من تهیونگ چیزی بیشتر از یه دونسنگه... اون اینکارو برای من کرد منم اینکارو برای اون بچه های بیچاره ای میکنم که نتونستن مثل من جون سالم بدر ببرن!
+هوسوک شی... در مورد مادر و پدرت واقعا متاسفم... و اینکه.... راستش تا الان فکر میکردم یه مرفه بی دردی که یه دوست خفن داره و هرشب با یه دختر میخوابه! ولی الان دیگه اونقدرام بنظرم بد نمیای فقط اون بخش هرشبش!
_متاسفم که اینو بهت میگم ولی بنظرم همه ی زنای دور و برم یه مشت هرزه ن! یکی مثل مادرم...
+اشتباه میکنی هوسوک شی! دخترای اینجا یکم قاطی دارن درسته! ولی بیش از حد احمقن که ترجیح میدن بجای از دور سوختن ازشون بعنوان دستمال کاغذی اسفتاده کنی... و قابل توجه ت که منم یه دخترم!
_اگه بشه بهت گفت دختر! یه نگاه به سرتا پات بنداز؟ مثل عهد قجریا تیپ میزنی تازه همون لباساتم همیشه بفاک رفته ست! هرجا میگن دعوا شاخکاتو تیز میکنی میپری وسطش! مثل راهزنا غذا میخوری! در عجبم که هنوز دویست کیلو نشدی! بنابراین بخودت نگیر... اگه دختر قحطیم بیاد من نمیام سراغ تو! نهایتا سعی میکنم گی بشم!
+ استریت بنظر میای ولی! بهرحال منم خیلی خوشم از پوزه ی اسبیت نمیاد شاینی... هورس... آجوشییییی!
_صبر کن ببینم!
وبعد شروع کرد به قلقلک دادنم. صدای خنده هامون همه ی غار رو پر کرده بود و بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن. از خنده داشتم میمردم. شت من قلقلکیم!
+یااااا بسه بسه!
+تورو هرکی دوست داری ولم کنننن.
در حالی که از خنده دراز کشیده بودم و به نفس نفس افتاده بودم گفت.
_بگو هوسوک اوپا تا ولت کنم!
+ای نمیخوامممممم!
+نه نه صبر کن یه لحظه!
دست نگه داشت و تازه اون لحظه بود که متوجه پوزیشنمون شدم. روی زمین دراز کشیده بودم و هوسوک روی من نمی خیز شده بود و دوتا دستاش دو طرف سرم بودن. و برای یه لحظه نگام توی چشماش قفل شد. ضربان قلبم از اونی که بود بالا تر رفت و گونه هام گل انداختن. با آنالیز شرایط لبخندی شیطانی روی لبام اومد و لب زدم: عمرااااا!
و بعد قلقلکش دادم. تعادلشو از دست داد و افتاد روم. اوه شت!
+یاااا پاشو!
تقریبا در گوشش داد زدم. خنده ی ریزی کرد و گفت: عمراااا... نه حداقل تا وقتی که بهم نگفتی اوپا!
+یاااا توووووو!
خودشو بیشتر بهم چسبوند.داشتم میمردم. نه بخاطر فشار وزنش بلکه بخاطر ضربان قلب دیوونه م!
+باشه باشه! هوسوک اوپا!
خیلی سریع و با صدای آروم گفتم.
_نشنیدم چی گفتی!
اینبار داد زدم: هوسوک اوپااااا حالا ولم کن دیگه!
خنده ی بلندی سر داد و از روم پاشد.
_بعله دخترکم! حالا میتونی یه فکری به حال لباسای به فاک رفته ت بکنی!
شت... لباسام اینبار دیگه واقعا به فاک رفته بودن!
.
.
.
خب خب... کامنت که نمیزارین 😂 حداقل ووت بدین فرزندانم😂

wall breakerWhere stories live. Discover now