Teahyung:
سوکجین میگه باید حواسم بهش باشه چون ممکنه تا صبح کابوس ببینه. فقط فکر کردن به اینکه قراره امشب تا صبح در آغوشم باشه باعث میشه اینقدر هیجان زده بشم که پاهام سست بشه. وقتی به این فکر میکنم بعد ازدواجمون میتونم بیشتر از اینم در آغوش بگیرمش... احمق نباش کیم تهیونگ اون دوستت نداره...
سعی کردم خیلی آروم بذارمش توی تخت قبل از اینکه از خواب بیدار بشه. با اینکه سوکجین میگفت تا خود صبح خوابه اما من نمیخواستم اذیت بشه. صورتش بخاطر خواب پف کرده بود و اخم خرگوشی جذابش نشون میداد که به قول سوکجین خواب خوبی نمی بینه.
+ جین هیونگ... هویچا نه... اون تربچه رو بزار زمین... نه تربچه نههههه!
سعی کردم بیصدا بخندم. داره کابوس خرگوشی می بینه.
+ هیونگ میگم اون گیاه دولپه ایه از دورم میشه... گفتم به تربچه دست نزن... هیونگ تو چرا با این تربچه ها اینقدر بد رفتاری میکنی؟!
کابوس خرگوشی بعلاوه ی زیست گیاهی امشبش.
+ تربچه های خوشگلممممم... جین هیونگ... تربچه هام... نه هیونگ سیب زمینی ساقه است... هویچا رو خوب بشور هیونگ.
امیدوارم منم یکم توی این خواباش باشم. حالا فهمیدم چرا سوکجین میخواست ببره ش پیش خودش. اینقدر روز چرت و چرت میکنه تو سر این بچه که شبا کابوس هیونگ تربچه خور میبینه!
+تهیونگو نه... اون لیلیان بیشعور داره هویچ منو میبره... تهیونگ فقط هویچ منه... هیچ جنده ای نمیتونه اونو از زمینش جدا کنه... اون یه کاروتن دار دولپه ای عوضی... شایدم تک لپه ای... هیونگ حق نداری هویچ منو بخوری...
اوه پس من تو کابوسش هویچم... سعی کردم سیل افکار منحرفانه ای رو که به مغزم هجوم می آوردن نادیده بگیرم... کیوت... با اینکه سعی میکنه کیوت نباشه هنوزم فوق العاده کیوته.
غلتی زد. سعی کردم لبخند نزم. کنارش دراز کشیدم و سعی کردم برای اولین بار کسی رو همینقدر بی منظور به آغوش بکشم. نه برای سوء استفاده... فقط بخاطر اینکه نمیخواستم تنهاش بزارم. سعی کردم بخوابم اما فقط تماس هر نقطه ای از بدنش با پوستم حتی از روی لباس باعث میشد که پیام بیداری به سراسر بدنم ارسال بشه. قلبم بشدت در حال بیرون زدن از سینه م بود. اون اینجاست تهیونگ. اولین بار تمام شب توی آغوش تو. دستمو تکیه گاه سرم کردم و اجازه دادم نورمهتابی که صورتشو روشن میکنه تمام صورتش رو بنمایش بزاره. صورتی که نمیخواستم برای کسی به غیر از من اینطور درخشان باشه.
انسان ها امیال و آرزو های فراوانی دارن. خوناشام ها هم از اونجایی که تغییر شکل یافته ی انسان ها هستند تفاوت چندانی ندارن. بین من و جونگ کوک فقط یک اتاق و الان کمتر از چند سانت فاصله است. این در صورتیه که قلب من فاصله ی چندانی با اون نداره و بین قلب اون و پذیرفتن من شهر ها و کشور های زیادی فاصله است.
YOU ARE READING
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...