Teahyung:
این چند روز واقعا خسته کننده بود. از وقتی نونام اومده انتظار داشتم همه چیز بهتر شده باشه اما وقتی جونگ کوک کنارم نیست خیلی همه چیز کسل کننده ست. با اینکه رابطه ما چیزی بجز کل کلای پی در پی و دعواهای بی سر و ته نیست اما هنوزم دلم میخواد بیشتر ببینمش. پسرک کله شق فرمان پدرم رو مبنی بر انتقال به مدرسه ی اصیل زاده ها رد کرد. از حال و روزش بی خبر نیستم. حداقل اینو میدونم که آدمای اون مدرسه به چشم خوبی نگاهش نمی کنن و معلما دیگه برای انجام کارایی که بقیه از انجامشون عاجزن تحسینش نمیکنن. هر کسی نیاز به توجه و تحسین داره و وقتی این توجه همه جانبه ازت صلب میشه مطمئنا انگیزه ای نباید برای ادامه داشته باشی.
جونگ کوک اما بعد از مدرسه تقریبا تمام وقتش رو توی آزمایشگاه کنار نامجون هیونگ مطالعه و تحقیق میکنه و یا اینکه داره از شوگا هیونگ هنرهای رزمی یاد میگیره. شنیدم خیلی خوب پیشرفت میکنه... میدونم که اگه برم پیشش بیشتر عذابش میدم. تو این مدت انواع کالسکه ها رو برای همراهیش از مدرسه تا قصر یا آزمایشگاه فرستادم اما اون همیشه کار خودشو انجام میده. به لطف اون خواهر فضولش دیگه پخش فایل صدای آه و ناله هم جواب نمیده. میدونی بعضی وقتا دلم میخواد بیاد توی اتاقم و فحشم بده اما هد یا همون جه این براش هدفون و ام پی تری پلیر خریده. جونگ کوک هنوز نتونسته با استفاده از موبایل کنار بیاد اما میدونم که هد بالاخره میتونه سد مقاومتشو بشکنه! قصر با وجود نونام خیلی بد نیست! جیمین دوباره از اتاقش میزنه بیرون و توی باغ گردش میکنه و یا اینکه با اون خدمتکار فضول جونگ کوک، جین حرف میزنه! بعضی اوقاتم کنار یونگیه. البته من به هیچ عنوان از نگاه های یونگی به هیونگم خوشم نمیاد. مطمئنم خبریه و هیونگ احمقم هنوز چیزی نفهمیده.
جونگ کوک خیلی کم میخوابه و اغلب حتی برای خوردن غذا هم نمیاد اینجا. شنیدم اغلب غذای آماده میخورن و یا اینکه جین براشون غذا میبره. از جین متنفرم! اون بشدت با بقیه به خوبی کنار میاد و جای نداشته ی منو پیش همه گرفته! از جیمین هیونگم گرفته تا جونگ کوک و حتی سانگ می نونام! میدونید... اصلا از اینکه زدمش پشیمون نیستم. با اینکه اون با خودشرینیاش پیش همه باعث شده که نتونم به خودم اجازه بدم بهش آسیب بزنم. جیهوپ هیونگ یکم گوشه گیر شده و بنظر میاد از دستم خیلی عصبانیه... برام عجیبه که ورود کسی مثل جونگ کوک به زندگیم تنها چیزی که منحصرا مال من بود رو ازم گرفت. دوستی مثل جیهوپ هیونگ... اون الان فقط با هد گرم و صمیمیه و از این جهت مطمئنم که به این زودیا قرار نیست دوباره با من مثل سابق رفتار کنه. اون دختره مطمئنا چشمشو گرفته. مثل پسرا حرف میزنه و راه میره و حتی گاهی اوقات لباس میپوشه و تنها زنیه که هیونگم بیشتر از یکبار باهاش دیده شده. تقریبا دیگه محرم اسرار هیونگ یار و رفیق و همه چیزش محسوب میشه و من...
سه روزه که از اتاقم بیرون نزدم. تنها چیزی که میتونی توی اتاقم پیدا کنی بطریای خون و شرابای قویه. برای من همه چیز درست مثل سراب بنظر میاد. من تنها بازنده ی این بازیم. حتی کسی مثل جونگ کوکم آدمایی رو دور و برر خودش داره اما توی این سه روز تنها کسی که می بینمش همون پسریه که از جونگ کوک برام خبر میاره.
الان دیگه حتی نمیخوام زندگی کنم. بودن کسی مثل هوپی هیونگ باعث میشد اینطور افکاری هرگز به سراغم نیان اما الان واقعا میخوام بدونم من چرا هنوز نفس میکشم؟
خوندن یه کوه از کتابای فلسفی مورد علاقه ی نامجون هیونگ و یا حتی رمان های عاشقانه هم نتونست هیچ کمکی بهم بکنه. همه ی شخصیت اصلیا خوب و مهربون و باگذشت و باوقارن. همه شون کسی مثل جونگ کوکن که با آدمایی مثل من میجنگن و شکستشون میدن. یعنی توی تمام طول این 24 سال من فقط یه کاراکتر بد بودم؟ یعنی فقط بخاطر اینکه جونگ کوک شکستم بده زندگی میکردم؟
توی هیچ کتابی اسمی از کسی که مجبوره بد باشه تا نمیره نیست؟ ژان وال ژان فقط برای نجات کوزت تغییر کرد؟ چرا زندگی من نمیتونه هیچ مفهومی داشته باشه؟ چرا من نمیتونم یه داستان باشم؟ نه یه کتاب ترسناک نه یه شخصیت خشن که تهش ابر قهرمان داستان همه ی زندگیشو ازش بگیره.
من نمیدونم چطور به ابر قهرمانی که همه ی زندگی یه نفرو از هم میپاشه میگن ابر قهرمان! از جونگ کوک متنفر نیستم... تمام چیزی که برام مونده حسیه که قلبا بهش دارم. مطمئنا اینکه حتی هوپی هیونگمم دیگه تلاش نمیکنه که خوشحالم کنه تقصیر خودمه... اینکه دیگه هیچ چیزی بنظرم زیبا نمیاد مقصرش منم. اینکه قصر با همه ی زیباییش برات مخروبه جلوه کنه بخاطر دیدگاه توئه. و من این وسط حس میکنم خیلی بی ارزشم. با وجود همه ی مدل های افتخارم، با وجود ترسی که اسمم در وجود هر کسی ایجاد میکنه، با وجود تمام القابی و افتخاراتی که من دارم و داشتنشون کار هر کسی نیست... حس میکنم خیلی بی چیزم. من اینو نمیخواستم. من زندگی قبلیمم نمیخوام. مثل این میمونه که در خواب از خوابی بیدار بشی که به خواب دیگه ای منتهی میشه. من میخوام بیدار شم اما دیگه هیچکس نیست که منو از خوا بیدار کنه... من کاملا تنها شدم.
Jung kook:
مدرسه مثل جهنمه! دخترا بهم حسودی میکنن و فحشم میدن. پسرام که فقط بلدن تیکه بپرونن. چیزایی مثل شبی چند و استایل تهیونگو نگا و حتما چیز خوبیه.... در موردش حرف نزنیم بهتر نیست؟ تقریبا مطمئنم بیشتر از اون چیزی که تهیونگ استحقاقشو داره و شایدم به اندازه ی اون سرش خالی کردم. کالسکه ها و هدایاشو نادیده میگیرم و تقریبا یه هفته است که سگ محلش میکنم. خب وضعیت اخیرش یکم مشکوکه اگه شبای قبل دختر میاورد اتاقش یا هرچی ولی این سه شبه تمامه که هیچ خبری ازش نیست. فقط گاهی اوقات صدای شکستن شیشه از اتاقش میاد و میتونم قسم بخورم که دیشب داشت گریه میکرد. هوپی هیونگم اخیرا بیشتر سرش گرم یه پروژه ی مشترک با نامجون هیونگه. گرچه ازش اطلاع چندانی ندارم اما اینو میدونم که نامجون هیونگ حتی وقتاییم که من با شوگا هیونگ تمرین میکنم داره روی پروژه ی مشترکشون کار میکنه. اینروزا سرم خیلی شلوغه و حتی نمیتونم در مور دخترا یا پسرای مدرسه مون فکر کنم و یا حتی اون معلمای بیشعوری که همیشه سعی میکنن کارامو بی ارزش کنن! البته منم درسامو با همه ی سختی و بدبختی که انجام چند کار بطور همزمان میتونه داشته باشه میخونم! نمیخوام بعدا بخاطر نیم نمره به پای همچین افراد پستی بیفتم!
مسابقه ی بورسیه در عرض سه روز تموم شد و چند تا خر شانس ننه بابا پولدار درحالیکه ما با حسرت به جایگاه از دست رفته مون خیره شده بودیم برنده شدن. با اینکه هیچکدومشون مثل هیونگام استحقاق برنده شدنو نداشتن.
توی این سه روزه سه تا کتاب 700 صفحه ای راجع به ژنتیک خوندم. هیونگ میگه برای اینکه خونو تکثیر کنیم میتونیم از جهش زنتیکی سلول های بنیادین استفاده کنیم و برای اینکار لازمه که چندین ژن مختلفو دستکاری کنیم. کاری که میخوایم انجام بدیم بشدت سخته و نامجون هیونگ خیلی مواظبه که جهشی که ایجاد میکنیم روی ماندگاری و یا طعم خون تاثیری نذاره. البته یه نظریه ی دیگه هم دارم اونم فیلترای خون سازه.حتی دستگاهشم طراحی کردم اما نامجون هیونگ گفت برای ساختن همچین فیلتری باید از سلول های بنیادین مغز استخوان خودم استفاده کنن و اینکه خیلی کار سختیه. البته تولید خون مصنوعی خودش به اندازه ی کافی سخت هست... فقط میگم داشتن یه فیلتر خون ساز ممکنه سریع تر از این باشه که منتظر تقسیم سلول های بنیادی و تمایزشون به سلول های خونی بمونیم.
البته نامجون هیونگ میگه میتونیم زمان تقسیم رو حتی به ده دقیقه هم کاهش بدیم که این خیلی خوبه! بعلاوه لازم نیست از سلول های بنیادی من استفاده کنیم. برش ژنی و ایجاد جهش بشدت وقت گیره حالا میفهمم چرا آدمای قبل از ما خون میساختن اما ویرایش نمیکردن.
+ نامجون هیونگ این یکی مثل اینکه داره نتیجه میده!
^آره بنظر ژن جدید توش مستقر شده. جونگ کو فکر میکنم استفاده ی محلول رقیق شده ی یک در هزار خون تو بتونه سرعت تقسیمو بالا ببره. فقط باید حواسمون باشه تلخی خونت بهش نزنه!
+هیونگ مهم نیست فقط نمیدونم با همه ی اون خونای قبلی چکار میکردی؟
^ دارم یه راه برای زنده نگه داشتن چندتا طفل معصوم پیدا میکنم. البته کاملا نمیتونم به انسان یا دورگه ی خوناشام تبدیلشون کنم ولی به احتمال زیاد میشه زنده نگهشون داشت.
+ چوری هیونگ؟
^ با تبدیلشون به سنتور( یه موجود افسانه ای که از سینه و شکم به پایین اسبه!)
+ یعنی میخوای آدما رو به اسب تبدیل کنی؟
^ نه کوک آدم که نیستن مطمئنا نمیخوای داستان بدبختیشونو بشنوی ولی هوسوک موافقت نمیکنه! منم دارم قانعش میکنم فعلنا سنتور میتونه تنها راه حل زنده موندنشون باشه. بعدا هم میتونیم به انسان تبدیلشون کنیم. فعلا اون بچه ها زیاد وقت ندارن. روند رشدشون سالهاست که متوقف شده و رگاشون همینطور داره سبز تر میشه خیلیاشون دارن هوشیاریشونو از دست میدن.
+ هیونگ با اینکه یه کلمه از حرفاتم متوجه نمیشم اما بنظرم سنتور شدن بهتر از مردن باشه.
^ هد داره باهاش حرف میزنه! به احتمال زیاد بتونه راضیش کنه. روند تبدیلو باید از همین امروز شروع کنیم.
هیونگ به دایره هایی اشاره کرد که تا نیمه پر از ماده ای بودن.
^ کوک به اینا میگن دایره های تبدیل. برای تبدیل توی شرایط خاص بکار میرن و تفاوت عملکردشون توی مایعیه که باهاش اونارو پر میکنیم.
صدای تخته سنگ همه کاره ی نامجون هیونگ بلند شد. میدونم بهش میگن موبایل یا تلفن همراه و اینجور چیزا ولی من هنوز بهش عادت نکردم!
^هد میگه راضیش کرده. الان دارن با بچه ها میان داخل فقط باید حواسمون باشه دم در بهشون گیر ندن. و البته کوک لطفا شکه نشو چون قیافه ی چندان دلچسبی ندارن و پروسه ی تبدیلشون حداقل سه روز طول میکشه!
قبل از اینکه بتونم حرفای نامجون هیونگ رو هضم کنم به بیرون از آزمایشگاه کشیده شدم. نامجون هیونگ راست میگفت... خیلی وحشتناک بودن با پوستای کاملا سیاه شده و رگای سبزی که مایعی مثل لنف حشرات توشون جریان داشت و از همه مهم تر این بود که هوپی هیونگ خیلی مراقبشون بود که به جایی برخورد نکنن و یا آسیبی نبینن . معلوم بود که برخلاف ظاهرشون چندان ترسناک هم نیستن.
*نامجون قسم میخورم اگه بلایی سرشون بیاد هرگز نمیبخشمت!
^منم قسم میخورم که اگه میخواستی به کله شق بازیات ادامه بدی همه شونو به کشتن میدادی.
هد رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها میدونم حس خوبی نسبت به اینجا ندارید اما اون آقا رو میبیند که اونجا وایساده؟ اون داداش منه و اینکیم دوستمونه! مطمئن باشید این هیونگی که اینجا وایساده بهتون آسیب نمیزنه!
خیلیاشون ترسیده بودن اما حرف هدو گوش کردن و به ردیف روی صندلیا نشستن و نامجون هیونگ سرنگای قبلنا آماده شده رو به نوبت براشون تزریق کرد.
+ هیونگ این چیه؟
^ قبل از شروع پروسه ی تبدیل تزریق میشه. خواب آوره و همچنین بدنشونو برای پذیرش تغییر آماده میکنه.
دریچه ی بالای دایره های تبدیل رو باز کرد و ورود اولین بچه با چکیدن اولین قطره ی اشک از چشم هوسوک هیونگ مصادف شد.
^نگران نباش هوسوک زندگی به عنوان یه نیمه انسان اونقدرام بد نیست بعلاوه ی اینکه بهت قول میدوم موقتی باشه... بعلاوه تو به این فکر کن که میتونی جونشونو نجات بدی!
*میدونم این چیزی نبود که بهشون قول دادم اما اینکارو فقط بخاطر خودشون انجام میدم با اینکه ممکنه بعدا بخاطر اینکار منو نبخشن.
خیلی وحشتناکه! پریدن وسط چیزی که از اولش نبودی و بعد گریه ت بگیره و ندونی حتی بخاطر چی داری گریه میکنی! من این وسط همچین حالی داشتم!
بچه ها رو توی دایره های تبدیل گذاشتیم. تعدادشون زیاد بود اما نامجون هیونگ به تعداد همه شون دایره ی تبدیل آماده کرده بود.
بعد از گذاشتن بچه ها توی دایره ی تبدیل و انتقال بچه ها به یه جای امن که نامجون هیونگ و هوسوک هیونگ بتونن نظارت بیست و چهار ساعته روشون داشته باشن، منم به اتاق خودم برگشتم. چون نامجون هیونگ نبود و فعلا خیلی از کارامون بمدت سه روز به تعلیق می افتاد.
وقتی رفتم به قصر جین هیونگ منتظرم بود.
&چی شد کوک؟ چرا اینقد زود برگشتی؟!
+ بعدا از نامجون هیونگ و هد و هوسوک هیونگ بپرس واقعا خودمم نفهمیدم چی شد!
& خب خوبه امروزو میتونیم باهم ناهار بخوریم.
سر میز ناهار نشستم.
+تهیونگ نمیاد ناهار بخوره؟
& سه روزه هیچی جز خون و شراب نمیخوره. از اونجایی که هیچکی جز تو و هوسوک حریفش نمیشه ترجیح دادیم به حال خودش رهاش کنیم.
+آهان1
& کوک تو نمیری باهاش حرف بزنی شاید به حرف تو گوش کرد تا قبل از اینکه سوء تغذیه بگیره؟!
+ به من چه آخه؟ من یکی که دیگه حوصله شو ندارم تا وقتی که مجبور نشم دلم نمیخواد چشمم به چشمش بخوره.
& ولی من شنیدم یه دور سیر دلت کتکش زدی! دیگه کافی نیست بنظرت؟
+ کافیه بخاطر همین نمیخوام ببینمش تا همه چیز بد تر از این نشده!
& خیلی بی رحم شدی کوک اما اینم هست که من جای تو نیستم که بخوام قضاوتت کنم. بهر حال من فقط بهت راه درستو نشون دادم.
+ هوفففف.
غذامو کامل خوردم و نشستم سر کتابای مدرسه م. این کتابای خون شناسی سه واحدین بنظرم بهتره از اونا شروع کنم که تاثیر بیشتری دارن. قهوه! یکی از زیبا ترین اکتشافات بشر که واقعا عاشقشم! یه فنجون قهوه قبل از شروع درس خوندن همیشه کمکم میکنه که ذهنم سر کتابا متمرکز بشه تاجایی که حتی نمیفهمم دور و برم چی میگذره.
خون شناسی بخش کودکان نفرین شده. فکر کنم راجع به همون بچه ها داره حرف میزنه. اینجا نوشته خونشون سبزه که بخاطر وجود اندامک هایی شبیه کلروفیل و کلروپلاست داخل خونشونه! یعنی فتوسنتز میکنن؟! خیلی عجیبه! رفتم خط بعدی. با انجام فتوسنتز و تولید اکسیژن بیش از حد در بدنشون نسبت اکسیژن به اسید کربنیک خونشون زیاد میشه و به دلیل افزایش بیش از حد ph خونشون میمیرن! با اینحال بدلیل ناپایداری ساختار اسکلتیشون توی طبیعت به راحتی تجزیه شده و آثار چندانی از جسمشون باقی نمیمونه. تنها چیزی که ازشون میمونه... چشماشون... وای خدای من چقدر وحشتناکه... این بچه ها بدلیل اثرات جانبی آزمایش های سری به این بیماری دچار میشن و علت نامگذاریشون خرافات های محلیه. چشماشون توی طبیعت تجزیه نمیشه... گفته شده تپه ی سبز زیتونی از چشمهای این بچه ها درست شده و نمادی از ظلم دولت و مظلومیت بچه های خیابونی و بی سرپرست بشمار می آد.
با این چیزی که خوندم کی میتونه بخوابه؟! پس حالا میفهمم چرا نامجون هیونگ میگفت اینطور براشون بهتره... امیدوارم هیونگ بتونه اونارو به حالت اولشون برگردونه. اینجا نوشته اگه اونا بتونن توی یه جای تاریک زندگی کنن تا مدت های طولانی میتونن به همون شکل و با همون سن و سال زندگی کنن. کنجکاوم بدونم بچه هایی که هیونگ داره چند سالشونه.
ساعت تقریبا ده بود و من از ده فصل خونشناسی سه فصلو بطور کامل خونده بودم و نکته برداریشون کردم. با صدای شکستن شیشه رشته ی افکارم به کل پاره شد و از اتاقم بیرون اومدم تا ببینم چه خبره.
*ارباب لطفا اینکارو نکنید! لطفا درو باز کنید.
_خفه شید همه تون چرا راحتم نمیزارین؟
& کیم تهیونگ چرا فقط نمیای بیرون و ترسوندن این بدبختارو تموم نمیکنی؟
_اوه سوکجین هیونگ مهربان تر از مادر تو هم اینجایی؟ پس اینم به افتخار تو.
و بعد دوباره صدای کوبیده شدن شیء شیشه ای به دیوار شکستنش.
+ هیونگ این روانی چشه؟
& پادشاه گفته برای شام باید حاضر شه آقا هم بهش برخورده!
+بهش بگین نمیخوره نخوره فقط سر و صداشو ببره میخوام درس بخونم.
_ به تو هیچ ربطی نداره احمق!
میخواستم به اتاقم برگردم و تا خوابیدن سر و صدا هاش یکم آهنگ گوش کنم که سوکجین هیونگ دستمو گرفت و با اشاره ی سرش ازم خواست که بمونم. بعدش آروم در گوشم زمزمه کرد: کسی جرات نمیکنه بره تو اتاقش تو برو و سعی کن آرومش کنی. اینو بدون که اینکارو بخاطر اون انجام نمیدی اینکارو بخاطر من و این خدمتکارای بیچاره انجام میدی.
پوفی از سر ناچاری کردم و به خدمتکارا اشاره کردم که برن. انگشتمو روی حسگر در اتاقش گذاشتم و بازش کردم. تمام اتاقش توی خاموشی فرو رفته بود. خدا رو شکر کردم که دمپایی پامه وگرنه پام توی یکی از هزاران خرده شیشه ای که روی زمین پخش شده بود میرفت.
_ چرا اومدی اینجا؟
با صدای خسته و چشمای قرمز پرسید.
+ صدای شیشه شکستنات اذیتم میکنه نمیزاره درس بخونم.
برقو روشن کردم.
_خاموشش کن اون لعنتی رو.
+ اینکه توی همچین اتاق تاریکی پا بزارم اذیتم میکنه.
_ تا الان کدوم گوری بودی؟ تمام این روزایی که اینقدر حالم بد بود؟
+ درس میخوندم، کار میکردم، زندگیمو میساختم... دیدن تو... اینطور زندگی کردن... خوردن و خوابیدن بعنوان یه مفت خور اذیتم میکنه!
_ منم اذیت میشم... زندگی به عنوان هیچکس اذیتم میکنه... اذیت کردن تو اذیتم میکنه... اینکه هیچکاری نکنم اما تو اذیت بشی اذیتم میکنه... اگه بمیرم اصلا مردنم اذیتت میکنه؟
داد میزد و میگفت. کلافه بود و آخرین جمله ش با برخورد یه تیکه ی شکسته از بطری خون مصادف شد.
به دست و پا هاش نگاهی انداختم. تماما خونی و کثیف بودن.
+ اذیتم میکنه... مردنت اذیتم میکنه...
_میدونی این چند روزه همش باخودم همین فکرو میکردم. اگه من یه روز بمیرم... اگه من وجود نداشته باشم کسیم ناراحت میشه؟ اصلا کسی سر قبر من گریه میکنه؟ گاهی وقتا شاید این بنظرت سادیست بیاد اما با تصور اینکه یکی از از دست دادنت ناراحت و پشیمون باشه و گریه کنه میتونه برات خوشحال کننده باشه و وادارت کنه زندگی کنی... برای تو حداقل هیونگات و خواهرت هستن اما من هیچکسو ندارم...
+ بشین روی تخت پات داره خون میاد.
_ چیه بازم اذیتت میکنه؟ من که این فکرو نمیکنم! بنظرم دیدنم توی این وضعیت اسفناک باید برات خوشحال کننده باشه تا اینکه اذیتت کنه!
+کثیفی... خون... اذیتم میکنه.
وارد حمام شدم و جعبۀ کمک های اولیه رو با خودم آوردم.
+ اینکه یه نفر به بهانه ی من حماقتش رو توجیه کنه بیشتر اذیتم میکنه!
یکی از پاهاشو توی دستام گرفتم. و سعی کردم با پنس شیشه خرده های توی پاشو در بیارم. کوچکترین حرکتی نمیکردو فقط به صورت من زل زده بود. یه لحظه حس کردم هیچ دردی رو احساس نمیکنه چون اگه من بودم مطمئنا حداقل اخم میکردم.
+بهم زل بزنی اذیت میشم.
_چکار کنم اذیت نشی؟
+میتونی فقط مثل قبل زندگیتو بکنی انگار نه انگار که من تو زندگیت بودم یا هستم یا هرچی...
پوزخندی زد و گفت: اذیتم میکنه...
+ اینکه مثل قبل زندگی کنی؟ مطمئنا یکم سخته ولی شدنیه...
_ نه خراش روی گونه ت...
دستی روی گونه م کشید و زخمی که حتی متوجه ش نشده بودم رو لمس کرد. به احتمال زیاد این زخم بخاطر نصف بطری آخری بود که تهیونگ به دیوار کوبید. دلم برای احمق بازیاش تنگ شده بود. همه فکر میکنن کیم تهیونگ یه عوضی باهوش از خود راضی اما فقط من میدونم که اون چقدر میتونه به آدم آویزون بشه و کفریش کنه.
_افتخار اینکه زخمای پامو میبندی رو مدیون چیم؟
آروم گرفته بود. به همین راحتی.
+مدیون اینکه از سر و صدات همه رو عاصی کردی و همچنین یکی بهت بدهکار بودم... همون شب که پامو ضد عفونی کردی!
_ و تو میخواستی گازم بگیری تا دردم بیاد و دلت خنک شه؟
+ و تو باور کرده بودی و تقریبا خودتو خیس کردی!
_دلم میخواد بمیرم.
+ توی خوابم خیلی واقعی بنظر میرسید و اصلا خوشایند نبود.
_مگه چه خوابی دیدی؟
+ توی قلبت خنجر فرو کرده بودن و یه ماده ی مذاب روی بدنت میریختن. تقریبا مطمئن بودم میمیری!
حالت چهره ش تغییر کرد.
_ خیلی عجیبه جونگ کوک این تنها راهیه که باهاش میشه خوناشامی مثل منو کشت... دیگه چی دیدی؟
ترسیدم. اینطور که میگفت یعنی اینکه مطمئنا خوابم معنی خاصی داره.
+ چیز زیادی نبود... یه کپه ی ترسناک از اجساد غیرقابل تشخیص... خون... دود...
باهم گفتیم: جنگ!
.
.
طرز ووت دادن
۱.چشمهایمان راگرد میکنیم.
۲. بدنبال یک ستاره گوشه ی صفحه میگردیم.
۳. روی ان کلیک میکنیم.
بخدا خیلی سخت نیست مهربون باشید دیگه😂💔💜
YOU ARE READING
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...