Teahyung:
کیم سوکجینو همونجا ول کردم. با اینکه میدونستم تقصیری نداره ولی این حقو به خودم میدادم که بزنمش. اون باید بیشتر مراقب میبود که یه برده از دستش در نره. برخلاف معمول اجازه دادم به کارش ادامه بده. اگه به اون خرگوش کوچولو فکر نمی کردم حتما براش یه تنبیه حسابی در نظر میگرفتم ولی فعلا فقط به چن تا مشت و یه لگد اکتفا کردم. باید خرگوش کوچولو رو شکار میکردم. اون باید میفهمید که هیچ خرگوشی اجازه نداره از چنگال من فرار کنه. باید جایگاهشو میدونست. باید خشم منو میچشید...
اونطور که از سوکجین شنیده بودم اون پسر دم در دروازه خودشو از کالسکه پرت کرده بود بیرون پس باید از همونجا شروع میکردم. با سرعت خوناشامیم خودمو به دروازه رسوندم بی اینکه ذره ای اهمیت بدم که بدون حضور من جشن به کجا میرسه. چشمم به رد خون خشک شده ای افتاد که روی زمین بود. حتما بعد از اینکه خودشو از کالکسه پرت کرده زخمی شده. دستمو روی رد خون کشیدم. نه این نمی تونست خون اون باشه. اون بو، بوی تلخ خون یه هیل بال بود. با اینکه کمی متفاوت تر بود اما خودش بود. تقریبا مطمئن بودم. بیخیال بو کشیدن اون خون شدم و روی بوی صابون برده ها تمرکز کردم. منبع خیلی قوی بو همون کاخ مجللی بود که جشن سال نو رو توش برگزار کردیم اما منبع ضعیف تری هم وجود داشت. یه روستا توی چند کیلومتری جنوب شرق جایی که توش وایساده بودم. اوه پس خرگوش کوچولو اونجا بود. با فکر اینکه بخاطر گستاخیای اخیرش قراره امشب حسابی به فاکش بدم لبخندی روی لبام اومد و دوباره با سرعت خوناشامیم شروع کردم به جستجوی اون روستا. وقتی به اونجا رسیدم چیز عجیبی باعث شد که نتونم خیلی تمرکز کنم و اون چیز این بود که بوی صابون از نقاط مختلفی به مشامم میرسید و این اصلا نشونه ی خوبی نبود. خودمو به نزدیک ترین منبع اون بو رسوندم. یه مغازه ی لباس فروشی بود که کم کم داشت بسته میشد. جلو تر رفتم و کت و شلوار خرگوش کوچولو رو دیدم که اونجا آویزون شده بود. تئوری های مختلفی به ذهنم اومد. اینکه شاید یه نفر لباساشو ازش دزدیده باشه؛ اینکه اون بخاطر پول لباساشو فروخته باشه و یا حتی اینکه اون میخواسته رد گم کنه. درستی یا نادرستی اولی رو میشد به سادگی فهمید بنابراین از مرد مغازه دار پرسیدم: ببخشید میتونم بپرسم این لباس کار دست کدوم خیاطه؟
مرد نگاهی بهم انداخت و گفت: منم نمیدونم. لباس ارزشمندیه. توی عمرم نظیرشو ندیدم. یه پسر جون اومد اینجا و گفت میخواد این لباسو بفروشه.
_آیا اون پسر یه پسر لاغر و خوش چهره با موهای مشکی و کوتاه و چشمای درخشان و پوست سفید نبود؟قدش چند سانت از من کوتاه تر نبود؟
+اوه چرا! اون حتی لبخند خیلی شیرینیم داشت!
پس تئوری اول رد شد.
خود خرگوش کوچولو این لباسو فروخته بود. پرسیدم: بهتون نگفت چرا میخواد لباس به این قشنگی رو بفروشه؟
+ چرا گفت با اینکه یه اشراف زاده ست ولی میخواد چند وقتی رو بدون اینکه جلب توجه کنه توی این روستا بمونه و دو دست لباس عادی ازم خرید.
_ اوه! شما میدونید اون الان کجاست؟ من دوستش هستم و اون خیلی از خونه ش دور شده!
+نه متاسفم که نمیتونم بهتون کمکی کنم.
رد گم کردن. این کاری بود که اون خرگوش میخواست انجام بده. اما اون منو خیلی دست کم گرفته انگار! از اون مرد خداحافظی کردم و به سمت منبع بدی اون بو رفتم. یه خونه ی اشرافی بود. بوی صابون از داخل حمام اونجا میومد. کمی عجیب بنظر میومد اما وارد حمام شدم. دختری که داشت حمام میکرد با دیدن من جیغ بلندی کشید. از همون صابون بود ولی نصفه. بدون توجه به اینکه دختر روبروم از ترس نزدیک بود سکته کنه ازش پرسیدم: این صابونو از کجا آوردی؟
_یه...یه پسر جون اونو بهم فروخت. گفت که مال خاندان سلطنتی چوسانه و اگه میخوام نظر کسی رو جلب کنم...
نذاشتم حرفشو تموم کنه. به سرعت اونجا رو ترک کردم. خرگوش کوچولو این صابونو به اون دختر فروخته بود! ینعی از کجا تونسته این صابونو پیدا کنه. میتونم به جز خرگوش کوچولو از لقب دزد کوچولو استفاده کنم. اون از اموال من دزدیده و از چیزایی که بهش بخشیدم برای گمراه کردنم استفاده کرده. به منبع بوی بعدی رسیدم. یه تیکه صابون بود توی یه کاسه ی پر از آب. اون خرگوش کوچولو منو احمق فرض کرده. اون با اینکار میخواسته توجه منو کاملا به اون صابونا بده. پس وقتی که اون میخواد سعی کنه بوی صابونو وسیله ای برای گمراه کردن من قرار بده؛ طبیعتا خودش نباید بوی صابون بده! اما به این راحتیا اینکار امکان پذیر نیست. من از قصد اون صابونو انتخاب کردم. چراکه بوش به این سادگیا از روی آدم پاک نمیشه.تو همین فکر بودم که گفتگوی دوتا زن منو از افکارم بیرون آورد.
_سویونگ بیا بریم چشمه ی آب گرم.
+نه عمرا من پامو اونجا بزارم میدونی که بوش چقدر وحشتناکه! آخرین بار بدنم تا یک هفته بوی تخم مرغ گندیده میداد.
_این فقط بوی گوگرده. گوگرد! بعدشم بعد یه روز دیگه اونقدرام وحشتناک نیست!
گوگرد؟ چشمه ی آب گرم؟ خودشه حتی اگه منم جای خرگوش کوچولو بودم همین کارو میکردم. از یکی از اون زنا آدرس چشمه ی آب گرمو پرسیدم و اونطور که فهمیدم اون چشمه توی یه غار وسط کوهستان بود. بنابراین خیلی سریع راه افتادم. نوری که از دهانه ی غار به بیرون میتابید نشون میداد که حدس من درسته و خرگوش کوچولو اونجا قایم شده. نمیدونم چه بلایی به سرم اومده بود که به جای اینکه برم اونجا و سرش داد و بیداد کنم یا بزنمش و تا آخر خونشو بمکم فقط آروم تا اونجا قدم زدم. وقتی به دهانه ی غار رسیدم یه نگاهی به داخلش انداختم. خودش بود. خرگوش کوچولو اونجا نشسته بود و داشت... داشت مست میکرد؟! یه نگا بهم انداخت و گفت: اوه تهیونگ شیییییی تو اینجا چکار میکنییی نکنه توعم فرار کردیییی؟
و بعد بلند بلند خندید و ادامه داد: آهان یادم نبود که تو مث من یه بزدل ترسو نیستی... خودت گفتی از هیچکس نمیترسی حتی ارباب کیممممممم. ولی من مث تو نیستمممم من فرار کردممممم چون ازش میترسیدمممم. فرار کردم چون مث احمقا میخواستم زندگی کنمممم. تنهایی فرار کردم چون اونقدر به فکر خودم بودم که یادم نبود آدمای دیگه ای هم هستننننننن. یادم نبود اوناعم میترسننننن. ولی من باید چکار میکردم هان؟ باید نجاتشون میدادم؟ مسخره نیست اینکه همش عذاب وجدان دارممممممممم؟ من اون بیچاره ها رو ول کردم در حالی که دقیقا میدونستم قراره چه بلایی سر هممون بیاد. ولشون کردم چون احمقانه میخوام به زندگی نکبت بارم ادامه بدمممممم. من یه احمقم که فقط میخواد زنده بمونهههه! یه احمققققققققق!
تلو تلو میخورد و فریاد میزد. به بغل دستش نگاهی انداختم یه تیکه گوشت و نون که از دیشب مونده بود. یه کیک گوشت و یکم شراب. کیک گوشت تازه بنظر میومد و اون شراب هم یه شراب سنتی مخصوص این منطقه بود و معلوم بود که از بازار همینجا خریده.دستشو گرفتم و گفتم: نباید اینقد مست میکردی!
اگه همینطور ادامه بدم دیگه حتی شناسایی من برای خودمم سخت میشه چه برسه به دیگران! دستمو پس زد! چطور جرات کرد؟ میخواستم چیزی بگم که بهم گفت: از اینجا برو. تو نباید پیش آدم رقت انگیزی مثل من بمونی! نمی خوام بهم نزدیک بشی. توهم منو دور میندازی.
_من نمیخوام بهت نزدیک بشم یا همچین چیزی!
+پس فقط برو و وقتتو تلف نکن. اگه بهت وابسته بشم و منو دور بندازی هرگز نمیتونم ببخشمت. من نمیخوام به دور انداخته شدن عادت کنم. پدر و مادرم منو دور انداختن ولی من هنوز زنده م. کشاورز احمق و خانواده ش منو دور انداختن ولی من هنوز نفس میکشم. دیگه نمی خوام بزارم کسی منو دور بندازه.
جلو اومد و بغلم کرد. دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و اشک میریخت. نمیدونستم باید چکار کنم. حس عجیبی داشتم. تا الان ندیده بودم یه خرگوش توی آغوش شکارچیش پناه بگیره. حتی نمی تونستم تکون بخورم یا حرفی بزنم. مغزم چیزی میگفت که قبلم ازش سرپیچی میکرد. الان باید دندونامو توی گردنش فرو میکردم و خونشو تا ته میمکیدم اما فقط دستامو دور شونه های لرزونش حلقه کردم و بهش گفتم: نگران نباش. من تنهات نمیزارم. من تو رو دور نمی ندازم. قرار نیست ولت کنم یا بفروشمت به من اعمتاد کن.
من چی گفتم؟! ازش چی خواستم؟! اینکه به من اعتماد کنه؟! ازش خواستم به من تکیه کنه؟! باید عقلتو از دست داده باشی کیم تهیونگ! اون فقط یه طعمه ست. یکی که از خونش استفاده میکنی و پرتش میدی. اون یه انسانه! به نظرت قراره چند وقت همینطور بهت تکیه کنه؟ بنظرت اگه بفهمه تو کی هستی بازم اینطور بغلت میکنه؟ نکنه دیونه شدی؟ نکنه میخوای بخاطر این حس کوفتی همه ی حقیقتو نادیده بگیری؟
همه ی این افکار توی سرم می چرخید اما من فقط حلقه ی دستامو دورش محکم تر کردم.خدایا داره چه بلایی سرم میاد؟ خوابش برده بود. خرگوش کوچولو بغلم خوابیده بود. هنوز بوی اون صابونو میداد. اون این بو رو از بین نبرده بود بلکه با بوی گوگرد پوششش داده بود. از فکرایی که راجع بهش داشتم خنده م گرفت. بزنمش؟ خونشو بمکم؟ بفاک بدمش؟ بکشمش؟ تنها کاری که الان میتونستم بکنم این بود. یکی از دستامو از زیر پاهاش رد کردم و اون یکی رو زیر بدنش گذاشتم. بلندش کردم و یه گوشه از غار گذاشتمش. غرق چهره زیباش شدم. با دستام موهای کوتاه مشکیشو نوازش کردم. نه من نمی تونم. تا الان آدمای زیادی رو کشتم. خونشون و میکیدم و بهشون تجاوز کردم اما نمی تونم اینکارو با همچین آدمی بکنم. من فقط باید بزارم بره. اگه ولش کنم حتما یه جایی توی زندگیش پیدا میکنه که حس کنه برای دیگران ارزشمنده. من نباید اون دیگران باشم. من نمیتونم با یه انسان باشم بدون اینکه بهش صدمه ای بزنم. خدای من دارم دیونه میشم. دیگه باید برم.
Jung kook:
با سردرد و سرگیجه ی بدی از خواب بیدار شدم. یادم میاد که خیلی مست کرده بودم و نه... من چکار کردم؟ اون کیم تهیونگ بود ولی اینجا چکار میکرد؟ از کره تا اینجا خیلی راهه و من... کاملا به یاد میارم. گرمای آغوششو و وقتی بهم گفت تنهام نمیزاره بهم گفت منو دور نمیندازه. من بغلش کرده بودم... تو بغلش گریه کردم... اوه خدای من چقدر شرم آوره! به اطرافم نگاهی انداختم. اونجا نبود. حتما توهم زدم. یه توهم شیرین! وات دفاز جونگ کوک تو الان گفتی توهم شیرین؟ خجالت آور بود جونگ کوک. خجالت آورررررر! خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت. لعنت به الکل! من احمق نمیدونستم فقط یه بطری شراب میتونه همچین بلایی سرم بیاره و الان مث سگ پشیمونم! صدای زوزه ای گرگا منو از حماقتی که کرده بودم کاملا پشیمون کرد! اگه مست نکرده بودم شاید میتونستم فرار کنم یا اینکه حتی قبل از تیکه تیکه شدن از خودم محافظت کنم. شت! الان حتی نمی تونم راه برم! تصاویر جلوی چشمم تقریبا تار و ناواضح بودن. یکی از هیزما رو که فقط یه طرفش توی آتیش بود رو برداشتم و سعی کردم در مقابل اون گرگا از خودم محافظت کنم.سه تا گرگ بودن دوتاشون خاکستری بود ویه گرگ سیاه که از همه شون بزرگتر بنظر میومد جلو تر از دوتای دیگه حرکت میکرد. یه قدم به عقب برداشتم و سر هیزم رو بطرفشون گرفتم و سعی کردم اونا رو از خودم دور کنم. شرایط خیلی به ضرر من بود و از بدشانسیم همون لحظه پام پیچ خورد و افتادم روی زمین. هیزم از دستم پرت شد و چند متر اونور تر روی زمین افتاد. گرگ بزرگتر بسمتم حمله کرد و دستمو گاز گرفت. سوزش وحشتناکی تمام دستمو فلج کرد. از درد نمی تونستم تکون بخورم. گرگ بزرگتر دوباره جلو اومد و خواست گازم بگیره که یه نفر از پشت محکم گردنشو گرفت.
Teahyung:
از غار اومدم بیرون. و به طرف قصر راه افتادم. سعی کردم بخشی از راهو قدم بزنم و به اتفاقات امروز فکر کنم. هیچ وقت... هیچ وقت توی تمام این ۲۳ سال به هیچ کس رحم نکردم. هیچ وقت برای کسی دلسوزی نکردم. مخصوصا یه برده ی فراری. و حالا... من اونو ولش کردم تا بره. این وحشتناکه! گوشامو تیز کردم. صدای زوه ی گرگا شنیده میشد. از غار خیلی دور شده بودم اما مطمئن بودم که صدا از همون طرفا میاد. اوه خدای من خرگوش کوچولو! اون الان خوابه و مطمئنا نمی تونه از خودش محافظت کنه. هیچکس حق نداره شکار منو شکار کنه! تا اونجا دویدم ولی مثل اینکه سردسته ی گرگا خرگوش کوچولومو زخمی کرده بود. اون روی زمین افتاده بود. بی هیچ دفاعی. ترسیده بود و خیلی بیچاره بنظر میومد. نمی تونستم اینطور ببینمش و بزارم گرگی که این بلا رو سرش آورده راحت برای خودش فرار کنه. گرگای دیگه با دیدن من عقب کشیدن. اما اون گرگ پر رو تر از این حرفا بود. از گردن گرفتمش و کوبوندمش به دیوار. از تعجب و ترس میخواست فرار کنه که دوباره گردنشو گرفتم و به گلوش چنگ دم دست و پا میزد و ازم خواهش کرد ببخشمش.
_باید وقتی که بهش حمله میکردی بوی برده های منو میشناختی و فرار میکردی نه الان که زخمیش کردی!
+ خواهش میکنم شاهزاده دیگه تکرار نمیشه.
_ جواب منو بده وقتی گازش میگرفتی فکر الانشو نمی کردییییی؟؟؟؟
+من فکر کردم اون یه دورگه ی تبعیدیه!
_ دورگه؟
+خو...خو...خونش. خونش خون یه دورگه ست.
_اینقدر گستاخی که از تجربه ی چشیدن خون اموال من حرف میزنی؟!
با سرعت زیادی اونو به دیوار کوبیدم و اجازه دادم فرار کنه برگشتم سمت خرگوش کوچولو. بیشتر از اینکه از گرگ بترسه از من میترسید و خودشو عقب میکشید. اون گرگ گفت دورگه؟ امکان نداره خرگوش کوچولو دورگه باشه... با صدای اون به خودم اومدم.
_ تو.... کی هستی؟ تو آدم نیستی درسته؟
+ با کسی که نجاتت داده اینطور حرف میزنن؟
_چطور اینقدر احمق بودم که نفهمیدم... تو کیم تهیونگی. با ارباب کیم نسبتی داری؛ نه؟
پوزخندی زدم و گفتم: و اگه خود ارباب کیم باشم؟
خواستم بهش نزدیک بشم و زخم دستشو چک کنم که داد زد: نزدیک من نشوووو تو یه قاتلی!
+زبونت خیلی درازه خرگوش کوچولوی حقه باز! نکنه ازم نمی ترسی؟
_ ازت میترسم که میگم گورتو گم کنی!
+ و اونوقت فکر میکنی اگه بخوام کاری باهات بکنم میتونی جلومو بگیری؟
_من... من نقره دارم!
+چیزی در مورد من تاحالا نشنیدی درسته؟ خاندان من از نسل های مختلفی بودن. من یه خوناشام عادی نیستم! من با نقره نمیمیرم خرگوش کوچولو!
_ من خرگوش نیستم. خودم اسم دارم! فکر کنم اسممو بدونی. جونگ کوک!
+ خب حالا هرچی جونگ کوک. اون گرگ حرفای عجیبی میزد. اون میگفت تو دورگه ای. باید چکش کنم و گرنه به زودی بخاطر زهر اون گرگ یا بهتر بگم، گرگینه میمیری!
گاردشو کمی باز تر کرد. خواسته یا ناخواسته باید بهم اعتماد میکرد. اگه یه دورگه بود باید با خودم میبردمش و اگه یه انسان بود باید تا یه جایی میرسوندمش اونطور میتونست زنده بمونه. دستشو گرفتم و آستینشو بالا زدم. اون گرگینه راست میگفت. فقط خون دورگه های خوناشام در تماس با زهرگرگینه لخته ی بنفش تشکیل میداد! اما بوی خونش... اون عجیب بود. بوی خون یه هیل بال! همچین چیزی امکان نداره! برای خوناشاما بچه دار شدن از یه هیل بال تقریبا غیرممکنه! هیل بالا قدرتمند ترین پری ها هستن. اونا تنها موجوداتی هستن که هنوز کاملا زیر سلطه ی خوناشاما نیستن. همچین بچه هایی بیشتر اوقات قبل از مرگشون میمیرن و حتی اگه بتونن بدنیا هم بیان هرگز نمی تونن شکل انسانی داشته باشن و یا حتی اینکه بیشتر از سه سال زندگی کنن. اما من الان یه همچین دورگه ای رو دارم میبینم! کاملا شبیه انسانهاست و حداقل بیست سالشه! دستشو بیشتر چک کردم. زهر داشت به همه جای بدنش نفوذ میکرد. وقت نداشتم به قصر ببرمش تا مراحل تبدیلو انجام بده بخاطر همین تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم. در واقع مراسم تبدیل یه دورگه به اون چیزی که هست با خوردن خون یه خوناشام قدرتمند امکان پذیر بود و ما معمولا از خون خوناشامای سلطنتی خیانتکار استفاده میکردیم. اینطور دورگه های بوجود اومده قدرتمند تر میشدن اما نه خیلی زیاد. ممکن بود خون خوناشامی مثل من از پسری با همچین ترکیب خونی قدرتمند و نادری یه هیولای کامل بسازه اما من نمی تونستم اجازه بدم اتفاقی برای اون پسر بیفته. دستمو با سنگی که کنارم بود بریدم و به اون پسر دستور دادم اگه میخواد زنده بمونه دهنشو باز کنه و قبل از اینکه زخمم بسته بشه همه ی خونشو قورت بده. با اینکه دو دل بود اما خودشم میدونست وقت زیادی نداره بخاطر همین دهنشو باز کرد. خون دستم روی لبای کوچولوش چکید. و کم کم خون کار خودشو کرد. برای یه لحظه نفسش قطع شد. این از پروسه های تبدیل یه دورگه بود. خوناشاما معمولا با دورگه های عادی کار نداشتن. اجازه میدادن که اونا زندگی عادی خودشونو بکنن و رشد کنن. بچه دار بشن مثل انسانها پیر بشن و بمیرن. البته این فقط درمورد دورگه هایی بود که وقتی بدنیا اومدن رها شدن و چیزی در مورد خوناشاما نمیدونن. دورگه هایی که وارد قلمرو ما میشن به یه دورگه ی قدرتمند تر تبدیل میشن. دورگه های قدرتمند تر مثل خوناشاما خون میخورن. سرعتشون از آدمای عادی بیشتره و بر حسب میزان خلوص خونشون قدرتمند ترن. البته اونا خوناشامای ناقصی ان و گاهی اوقات به بعضی از بیماری های انسانی مبتلا میشن. اونا ظریف تر و ضعیف ترن و معمولا بین خوناشاما مثل انگل باهاشون رفتار میشه و از جمعشون طرد میشن. با اینحال دورگه هایی که بین انسانها هم زندگی میکنن به خاطر انرژی منفیشون معمولا جزو آدما منزوی به حساب میان. نگاهی به خرگوش کوچولو انداختم. نمیدونستم الان واقعا خوشحالم یا ناراحت. نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم. مطمئن بودم که اون منو به عنوان یه وحشی هرگز به عنوان دوست خودش نمی پذیره. اصلا چرا برام مهم بود؟ اون فقط یه دورگه ی حقیر بود. نمی بایست برای من مهم باشه. من نباید بهش وابسته بشم. من نمی تونم چون من شاهزاده ی این کشورم! بدنش داغ شده بود و داشت میلرزید. آروم بغلش کردم تا از دردش کم کنم. تقریبا به هوش اومده بود. سعی کرد منو از خودش جدا کنه که بهش گفتم: دیگه قرار نیست از این لطفا بهت بکنم پس این لطف منو به عنوان کمکی برای پروسه ی تبدیلت در نظر بگیر. میدونم خیلی درد میکشی. شاید اینطور بتونی یکم آروم تر بشی.
درد میکشید اما داشت تحمل میکرد و فریاد نمی زد. بهش گفتم:عیب نداره اگه میخوای داد بزنی! بعدا بخاطرش سرزنشت نمی کنم.
نه ی آرومی از بین لباش خارج شد. داد نزد اما به پیرهنم چنگ زده بود. محکم تر بغلش کردم و گفتم: چیزی نیست. خیلی زود تموم میشه.
_بعد از این..... چه بلایی قراره سرم بیاد؟
+بعد از این میتونی از خودت براحتی دفاع کنی. بعد از این مجبور نیستی بخاطر زنده موندن فرار کنی. بعد از این قرار نیست...
_یه انسان باشم؟ قراره مثل شما آدما رو تیکه پاره کنم؟
+انسانها غذا های لذیدی هستن ولی تو مجبور نیستی.
_پس منم قراره مث تو بشم؟
تک خنده ای کردم و گفتم: من یه اصیل زاده م و تو یه دورگه ی عجیب الخلقه. تو هرگز نمی تونی مث من باشی.
آروم تر شده بود معلوم بود که دردش کمتر شده اینبار ازم پرسید: دیگه نمی تونم برگردم به جایی که بودم درسته؟ دیگه نمی تونم بین مردم زندگی کنم نه؟
+ شاید بعد از اینکه آموزش داده شدی!
وبعد ادامه دادم: و از این به بعد دیگه نمی تونی با من اینطور حرف بزنی و اینکه کمکت کردم و بغلت کردم تا آروم بشی رو به هیچکس نگو. اینطور فقط خودت به خطر میفتی! و یادت باشه که این آخرین بار بود.
_خودمم دوست ندارم کسی بفهمه! دوست ندارم بگم از درد به لباس یه قاتل چنگ انداختم. دوست ندارم بگم تو منو نجات دادی. من هرگز به همچین چیزی افتخار نمی کنم. برام مثل یه کابوس میمونه!
+ هر طور خودت راحتی! امیدوارم بعدا از حرفات پشمیون نشی!
هه! خرگوش کوچولوی مغرور! با خودش چی فکر کرده؟ فکر کرده کیم تهیونگ اعظم بابانوئل یا همچین چیزیه! هه! کابوس؟ آره خیلیا کابوس منو مبینن ولی هیچکدوم اینقدر لطیف و رویایی نیست. اون هنوز منو وقت شکار ندیده! اصلا چرا دارم به این چرت و پرتا فکر میکنم؟ نکنه دیونه شده بودم؟ چرا بغلش کردم؟ اگه کسی بفهمه تا آخر عمرم هوپی مسخره م میکنه! هنوز یادم نرفته وقتی بهم میگفت روی یه برده کراش زدم چه شیطنتی تو وجودش بود!
KAMU SEDANG MEMBACA
wall breaker
Fiksi Penggemarجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...