part62

2.4K 477 283
                                    



& من چه مرگم شده؟ شاید بلاخره سر عقل اومدم. نمی خوام تمام عمرم اون جوجه ای که دنبال مامانش را می افته باشم. نمی خوام ازم مواظبت کنی! من فقط میخوام عادی باشم. کنارت بمونم نه پشت سرت قایم شم. فقط میخوام اونقدری قوی بشم که از جفتمون محافظت کنم. اونقدری قوی که منو جدی بگیری... اونقدر قوی که از دست زدن بهم نترسی!

*من نمیفهمم مشکل رابطه مون چیه؟ من نه از دست زدن بهت می ترسم و نه اینکه تو بنظرم ضعیف میایی! به اطرافت نگاهت کن! به همه ی این شهر... تو و پریات اگه نبودین مردم این شهر از گشنگی میمردن! اگه سرکشیای دقیق و با حوصله ت به تک تک واحدای این شهر نبود نظم این شهر به راحتی از دست آدم مثل تهیونگ خارج می شد! اگه توی همچین نبردایی شرکت نمی کنی دلیل بر این نیست که تو ضعیفی تو فقط...

& من راجع به جنگ حرف زدم؟ چیزی راجع به نبرد گفتم؟ من فقط میخوام توی رابطه مون یکم جدی تر...

^ از رابطه مون چی میخوای؟ بوسه های خشنی که لباتو به خون بندازه؟ کیس مارکایی که پاک شدنشون یه روز زمان ببره؟ یا اینکه بفاکت بدم طوریکه نتونتی حتی از جات تکون بخوری! همچین چیزایی راضیت می کنه؟

&من.. منظورم این نبور که دقیقا...

^ ببین جیمین... اگه می بینی مواظبتم بخاطر این نیست که خودت نمی تونی مراقب خودت باشی... تو فقط برای من بیش از حد ارزش داری. وقتی من عاشق تو شدم هیچ هدف دیگه ای برای زندگیم نداشتم. وقتایی که تمرین می کردم و حتی تمام اون روزایی که درس میخوندم فقط به تو فکر میک ردم. زمانی که تو و پدرت تمرین شمیر بازی مونو تماشا کردین پدرت بهم گفت اگه تو آزمون موفق بشم اجازه میده من محافظت باشم. اون زمان فقط می خواستم توی اون آزمون کوفتی اول بشم تا بیام و ازت مراقبت کنم. که نزدیکت باشم، که بتونم بیش تر از هر زمانی بهت عشق بورزم. یادت میاد اون باری که می خواستم خودکشی کنم؟ من تمام امیدمو برای زندگی از دست داده بودم جیمین... تمامشو.

& من این رو میدونم ولی اینکه...

^ می خوای توی رابطه مون پیشرفت داشته باشیم... بهش فکر می کنم. ولی ازم انتظار نداشته باش بدون مقدمه چینی به احساساتت آسیب بزنم. هر زوجی جیمین... تکرار می کنم هر زوجی که توی زندگیشون به یه موفقیت نسبی رسیدن کارا رو قدم به قدم و بتدریج جلو بردن. حالا سرعت پیشرفت زوجا باهم فرق داره. ولی ایو بدون رابطه ای که برپایه ی روابط جنسی بنا بشه هیچ آخر و عاقبتی نداره و اگرم به جایی برسه پایه و اساس سستی داره.



یک قدم به جلو برداشتم و خیلی نرم بغلش کردم. آروم شده بود... این خاصیت من بود... اینکه همیشه میدونستم چطور باید آرومش کنم. اینکه همیشه اونو بلد بودم.


Jin:

روی پله ها نشسته بود و آه می کشید. لبخندی زدم و پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. پشتش وایسادم و با صدای بلند فریاد کشیدم: سوسک!

wall breakerWhere stories live. Discover now