part2(خرگوش حشری😂)

11.8K 1.2K 109
                                    

هنوز توی شک بودم. باورش برام سخت بود. دختر آرایشگر منو نشوند روی صندلی دستش رو با یه جور روغن مخصوص چرت کرد و آروم آروم شروع کرد به حالت دادن موهام. زمزمه وار طوری که صدامو بشنوه ازش پرسیدم: ما قراره پیشکش خوناشام بشیم نه؟!
روبروم زانو زده بود. کاملا معلوم بود که وحشت کرده.
_هه... خوناشام؟ کی این چرندیاتو گفته؟
وقت تعلل نبود و حوصله مسخره بازیاشو نداشتم. یقه شو گرفتم و گفتم: ببین من همین الان دیدم اون خوناشام یه نفرو کشت.
ساکت شده بود هیچ حرفی نمی زد حتی کوچک ترین تکونی هم نمی خورد. اینبار مستقیم توی چشماش زل زدم و گفتم: جواب بده فقط همین یکیه یا خوناشامای دیگه ای هم هستن؟
دوباره سکوت کرد. تهدیدش کردم: یا میگی یا همین الان همه رو خبردار میکنم. رنگش شبیه گچ شده بود. با تردید گفت: ببین فقط ساکت باش همه چیزو برات میگم.
وبعد با حالت دستپاچگی ادامه داد: ازم پرسیدی زیادن. آره زیادن و خیلی هم قدرتمند. منم چیز زیادی نمیدونم فقط اینو میدونم که هرسال ۲۰۰ نفر از مردم چوسان رو میگیرن و میارن اینجا فرقی هم نمیکنه دختر باشن یا پسر. اونا رو داخل حمام شخصی پادشاه حمام میدن، بهشون از غذا های سلطنتی میدن و با لباسای مختلف و البته اشرافی اونا رو برای خوناشاما میفرستن. میگن اینا همه روش های تحقیر آمیز ارباب کیمه. میگن که اون میخواد به پادشاه نشون بده که هیچ اختیاری حتی روی قصرشم نداره چه برسه به کشورش و اگه بخواد میتونه اونو به راحتی بکشه.
به یاد کتاب قدیمی که در مورد خوناشاما خوندم افتادم و بدون اینکه اختیاری روی زبونم داشته باشم ناخودآگاه گفتم:نقره! خی چرا با نقره اونا رو نمی کشن من شنیدم که میشه.‌..
_ببین منم نمیدونم. فقط شنیدم ارباب کیم خیلی قویه و اگر باهاش در بیوفتی حتی اگه یه لشگر صد هزار نفری هم داشته باشی نمی تونی از پسش بر بیای.
+فقط یه چیز دیگه... میدونی از کجا میشه نقره گیر آورد؟
_تو دیوونه شدی میدونی اگه هر خطایی ازت سر بزنه فقط به کشتنت اکتفا نمی کن. ارباب کیم زجر کشت میکنه تا جایی که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی.
+تو با این چیزا کار نداشته باش فقط بهم بگو کجا.
_ببین اگه قول بدی منو قاطی این ماجرا نکنی...
+ قول میدم بگو کجا...
_ گل سر خدمتکارای درباری همه از نقره ست. ملکه هیچوقت از دستورات پادشاه پیروی نمیکنه. اون حتی از قضیه ی ارباب کیم خبر نداره. با اینکه پادشاه آوردن نقره رو به قصر ممنوع کرده اما ملکه به خدمتکارا اجازه داده که گل سر نقره داشته باشن. حالا هم آروم وایسا باید وظیفه مو انجام بدم. و آماده ت کنم.
شوک بزرگی بود. نمیدونستم باید چی بگم یا چکار کنم و فقط یک چیز توی سرم میچرخید"من بدنیا نیومدم که به این زودی بمیرم... من هنوز ۲۱ سالمه هنوز باید زندگی کنم. هنوز چیزای زیادی مونده که باید ببینم و طعمای زیادی که باید بچشم." توی این فکر بودم که اون دختر با صدای بلند گفت: وای چقدر خوشگل شدی انتظار نداشتم که اینقدر زیبا باشی.
به خودم تو آیینه نگاه کردم. اون دختر موهامو کوتاه کرده بود. موهای جلوی سرم تا بالای چشمام میرسیدن و موهای پشت سرم به مراتب کوتاه تر بودن. یه مدل غربی... مثل اینکه اونا مارو کاملا برای این آماده کرده بودن که بریم و یه جای دور کشته بشیم. چون اگه توی چوسان آدمو اینطور ببینن اونقدر میزننت تا بیهوش بشی. اون دختر یه عطر مخصوص از کشوی میز بیرون آورد و خواست روم اسپری کنه که مچشو گرفتم و گفتم: لازم نیست...
احتمال میدادم چی باشه یه جور محرک جنسی یا همچین چیزی. خیلی ترسیده بود مچشو آزاد کرد و سریع از اونجا دور شد‌.
Teahyung:
اون فاحشه بدجوری داشت رو اعصابم میرفت. انگشتاشو رو بازوم میکشید و اعضای برجسته ی بدنشو بهم می مالید. بدتر از همه این بود که به هشدار هام گوش نمی کرد و فکر میکرد دارم باهاش شوخی میکنم. دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون؛ دستمو روی گردنش گذاشتم و با سرعت باد اونو به دیوار روبروم کوبیدم. دیگه صبرم به سر اومده بود. اون باید حد خودشو حفظ میکرد. باید میفهمید به بازی گرفتن ارباب بزرگ کیم چه تاوانی داره. جیغ آرومی کشید. با حرکت دستم ساکتش کردم و بعد دندونای نیشمو نشونش دادم و بهش گفتم که اگه زیاد تقلا نکنه نمی کشمش. با اینکه قرار بود فردا کلی مهمون کوچولو داشته باشیم اما فکر نمی کنم یکم تفریح ضرری داشته باشه. دندونامو توی گردنش فرو کردم و تا وقتی بیهوش شد رهاش نکردم. بیهوش روی دستم افتاد. فاحشه کوچولو دیگه نمی تونست رو اعصابم بره. حداقل الان دیگه میدونه ارباب کیم بیخودی معروف نشده. یدفعه چیز عجیبی رو حس کردم. بوی یه جور اسانس... یه صابون... همونی که به برده ها میزنن‌. و البته صدای تپش شدید قلب یک نفر. سرمو برگردوندم. یه جفت چشم خرگوشی خوشگل به دندونام زل زده بودن. وقتی نگاش کردم به چشام زل زد. هوا گرگ و میش بود و چیزی به جز چشمای خرگوشی متعجبش دیده نمی شد.
برای یک لحظه از شوکی که بهش وارد شده بود در اومد. پوزخندی تحویلش دادم و سریع پنجره رو بست. فکر کنم طعمه ی امسالمو پیدا کردم. خرگوش کوچولویی که میشد قبل از کشتنش باهاش حسابی سرگرم شد. فاحشه ای که بغلم بود رو به فاحشه خونه ی سلطنتی رسوندم‌. به زنی که مسئول اونجا بود هشدار دادم که اگه دفعه ی بعد همچین رفتاری رو از هرکدوم از زنای اونجا ببینم به بیهوش کردنشون اکتفا نمی کنم. اونم طبق معمول بعد از چند بار تعظیم کردن و عذر خواهی التماس کرد که از گناهشون بگذرم. واقعا رقت انگیزه... حال آدمو بهم میزنه. با به لگد از سر راهم کنارش زدم. باید به موقع برای بررسی برده ها میرسیدم. هرچی نباشه امسال ما قراره میزبان جشن سال نو باشیم.
ماسک طلاییمو به صورتم زدم. جیهوپ غرغر کنان اومد سمتم و بهم گفت: میشه بگی تا الان داشتی چه غلطتی میکردی؟!
_هیونگ لحنت برای حرف زدن با پادشاه آینده ت یکم تند نیست؟
+ برام مهم نیست چه بلغور میکنی یا قراره چی بشی. یادت نره من هنوز هیونگتم و حق نداری وقتی قراره با هم جایی بریم منو معطل کنی!
لبخندی زدم و گفتم: باشه هیونگ از این به بعد هرچی تو بگی.
درسته که من قدرتمند ترین خوناشامیم که تا به الان دیده شده؛ اینم درسته که مردم فقط باشنیدن اسمم به حد مرگ میترسن؛ اینم طبیعیه که من قراره پادشاهی رو از پدرم به ارث ببرم و فرمانروا بشم. اما... هیونگ تنها کسیه که منو به عنوان تهیونگ میبینه. نه شاهزاده و نه ارباب کیم. فقط تهیونگ... خب درسته که هیونگ یه دورگه محسوب میشه اما یه دورگه ی قدرتمنده.
* دورگه هایی که ما درموردشون حرف میرنیم یه رگه شون خوناشامه و یه رگه ی دیگه میتونه هرچی باشه و میزان قدرتشون براساس قدرت والدینشون و میزان خلوص خونشون تعیین میشه. جیهوپ یه دورگه ی خوناشام_انسانه و چون پدرش اصیل زاده بوده دورگه ی قدرتمندی محسوب میشه. دورگه های دیگه خیلی کمیاب و تقریبا نایاب محسوب میشن بنابراین اکثر اوقات منظورم از دورگه همون خوناشام انسانه *
جیهوپ هم ماسکشو به صورتش زد. به عنوان مقامات ویژه خوب نیست هرکسی صورتمون رو بشناسه. مردم از چیزای ناشناخته میترسن یا شناخته شده های ترسناک... و خب برای من ضرری نداره که هردوشون باشم. وارد اتاقی شدیم که برده ها رو نگه میدارن. برده ها به ردیف و منظم توی اتاق قرار گرفته بودن درست مثل هرسال. ناخودآگاه به یاد اون برده ی خرگوشی افتادم و برای پیدا کردنش برخلاف معمول بین برده ها قدم زدم. کنار دیوار، یه گوشه به ما زل زده بود. اینبار چیزی که توی چشماش میدیدم ترس یا تعجب نبود. یه جور نفرت و آگاهی توی چشماش موج میزد. رو به خدمتکار کردم، اونو با دست بهش نشون دادم و بهش گفتم که برام آمادش کنه. جیمین و جیهوپم برده های خودشونو انتخاب کرده بودن. جیمین برادر ناتنی منه و اون چند ماه از من بزرگتره. جیهوپ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تهیونگ تو معمولا فرد خاصی رو انتخاب نمی کنی اینبار چی شده که...
_فقط میخوام یکم تفریح کنم. همین...
جیهوپ چشماشو ریز کرد و میتونم قسم بخورم که کاملا تونستم لبخند موذیانه شو از پشت نقاب تشخیص بدم. آروم دم گوشم زمزمه کرد: پس استایل ارباب کیم بزرگ اینه یه پسر بچه ی کیوت که انگار ارث باباشو خوردیم!
لبخندی زدم و گفتم: بس کن دیگه هیونگ!
و سریع از اون اتاق بیرون رفتیم.
Jungkook:
به ردیف وایساده بودیم و من شنیدم که قراره برای بازرسی بیان. در رو بازکردن و مجبورمون کردن که تعظیم کنیم. سه نفری که توی صف اول وایساده بودن ماسک داشتن و معلوم بود که نسبت به بقیه از مقام بالاتری برخوردارن. نگاه های کثیف و شهوت آلود اون خوناشامارو میدیدم که روی ما می چرخید. نا خوآگاه نفرت درونم شعله ور شد. سال های ساله که اونا خون مردمو میمکن و پادشاه رو بازی میدن. هرسال ۲۰۰ نفر از مردم این کشور قربانی این موجودات بی رحم میشن و پادشاه هیچ غلطی نمی کنه. اما کور خوندن من قرار نیست بمیرم. وقتی با یکی از اون خوناشاما تنها شدم کارشو تموم میکنم و بعد فرار میکنم‌... من هنوز خیلی جوونم هنوز باید زندگی کنم. دختری که مسئول من بود و من فهمیدم اسمش سورانه اومد پیشم و بهم گفت: بدبخت شدی چون ارباب کیم تو رو انتخاب کرده!
_چی؟ ارباب کیم؟
پس خودش بود... کسی که مسئول همه ی این اتفاقاته.
_ ولی چرا من؟!
+ خب باید بگم چون تو خیلی خوشگلی! من آدمای زیادی رو برای مراسم شب سال نو آماده کردم ولی تو از همشون بهتر بودی!
_منظورم این نبود‌. چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟! اگه بقول تو خوناشاما خیلی قوین و این قدرتمند ترینشونه پس حتما به فنا میرم! اون همه ی خون منو میمکه و من مثل یک انسان بی خاصیت قبل از اینکه توی این دنیا کاری انجام داده باشم از دنیا میرم. دستامو روی چشام گذاشتم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. زانو هامو بغل کردم و آورم آروم اشک ریختم. چرا ایت اتفاق باید برای من می افتاد؟ چرا پدر و مادرم منو رها کردن؟
چرا اون کشاورز احمق باید منو میفروخت؟ من که پسر خوبی بودم... من که همیشه همه ی کارا رو درست انجام میدادم...منکه هیچوقت از گرمای شدید یا سرمای وحشتناک شکایت نمی کردم... منکه تو اصطبل زندگی میکردم و همه ی بدبختیارو تحمل میکردم با اینکه میدونستم لیاقت من بیشتر از ایناست... نه من اینهمه سختی نکشیدم که تسلیم یه خونخوار بشم. یکی که مثل حیون به جون مردم می افته و هیچ رحمی تو وجودش نیست. با آستین کتم اشکامو پاک کردم. من فرار میکنم اونم همین فردا! اگه نمی تونم از دست اون خوناشام لعنتی فرار کنم بین راه فرار میکنم. فقط یه گل سر میخوام. به یه سرباز گفتم که دستشویی دارم و کارم خیلی فوریه اونم تا دستشویی باهام اومد. دوباره برگشتم و دوباره گفتم که دستشویی دارم و اینکارو اینقدر تکرار کردم که اون سرباز کلافه شد و بهم گفت: خودت برو ولی اینو بدون با این لباسا و این موها هرجای چوسان بری اگه بفهمن کره ای هستی تیکه پاره ت میکنن.
* خب قدیمیا خیلی به موی بلند اعتقاد داشتن و براشون کوتاه کردن مو ننگ محسوب میشده. تو ی کره ای برای زنها و مردها یکسان بوده. مخصوصا نجیب زاده ها نباید موهاشونو کوتاه میکردن و اگر موهاشون بریده میشد نشانه ننگ یا خیانت بوده. توی کشورمونم این رسمو داشتیم و لی بیشتر واسه زنا. نشنیدین میگن گیس بریده!*
خب الان فقط یه چیز میمونه زدن مخ یه دختر! با اینکه به گفته ی سوران خیلی خوشتیپ و خوشگل شدم اما هنوزم یه مشکلی هست! من اصلا با دخترا خوب نیستم نه اینکه تو برخورد باهاشون خوب نباشم؛ اصلا بلد نیستم چطور باید باهاشون رفتار کنم. و خب خدا رو شکر چشمم خورد به یه تابلو "فاحشه خونه ی سلطنتی" زنای اونجا خیلی بی قید و بندن و لازم نیست کاری بکنی خودشون خودشونو بهت میندازن! من فقط لازم بود بگم با ارباب کیم اومدم. همین کافی بود نه؟
Teahyung:
به اصرار جیهوپ دوباره به اون فاحشه خونه برگشتیم و خب صاحب اونجا تذکرات لازم رو درباره ی من به زیر دستاش داده بود و از این بابت خوشحال بودم. جیهوپ داشت دخترای فاحشه ای که میرقصیدن رو یکی یکی دید میزد و من هم به رقابت مسخره ی اونا برای تصاحب قلب مردای هوس باز خیره شدم. چشمم به یه نفر افتاد. دم در وایساده بود و داشت با صاحب فاحشه خونه حرف میزد. وقتی که اون زن کنار رفت تونستم چهره شو ببینم. درسته همون طعمه ی کوچولوی خرگوشی! اون زن بسمتم اومد و گفت: یه نفر هست دم در که میگه از همراهان شماست.
و به خرگوش کوچولو اشاره کرد. اینکه اون خرگوش کوچولو خودشو از همراهان من معرفی کرده بود؛ مسخره ترین و مضخرف ترین چیزی بود که شنیدم! بهش گفتم: بله شناختمش. بهش بگو بیاد ولی اسمی از من نیار. اون هنوز به طور کامل منو نمی شناسه!
جیهوپ برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد. اشاره ای به خرگوش کوچولو کردم و گفتم: هیونگ چیزی نگو. میخوام ببینم یه خرگوش کوچولوی حشری دقیقا چه شکلیه!
Jungkook:
یکم استرس داشتم ولی یه چیزو خوب میدونستم اونم اینکه اینجا ارباب کیم حرف اول و آخرو میزنه. آخرین داستانی رو که توی کتاب خونه ی آقای لی خونده بودم یه بار دیگه با خودم مرور کردم. آره فقط باید یکم نازش کنم. مثل گاو و گوسفندامون. فقط باید فکر کنم اونم یه گاوه... آره فقط همین... به خودت بیا جونگ کوک یه زن نمیتونه تو رو اینجا متوقف کنه! آره من میتونم! خانمی که معلوم بود سرپرست اونجاست منو به داخل راهنمایی کرد. به جایی که دونفر دیگه هم نشسته بودن اشاره کرد و گفت: یه لحظه همینجا وایسید تا چند نفر از بهترین دخترای اینجا رو براتون بیارم.
یا مسیحححح! چند نفر؟! من یه نفرم به سرم زیاده! آدم حس میکنه دخترای اینجا هر لحظه ممکنه بهت تجاوز کنن! مردی که کنارم نشسته بود سمت من برگشت و بهم گفت: شنیدم از اطرافیان ارباب کیمی!
_اوه البته هنوز زیاد بهشون نزدیک نیستم.قراره فردا شب بصورت رسمی باهاشون آشنا بشم!
میشد بگم فردا قراره خیلی بهم نزدیک بشیم؟ یا اینکه فردا دندوناش به گردنم خیلی نزدیکه؟ یا اینکه فردا با دندوناش آشنا میشم؟ مرد کناریش انگار داشت به زور جلوی خودشو میگزفت که نخنده دستشو بسمتم دراز کرد و گفت: من جونگ هوسوکم بهم ملقب به جیهوپ. میتونم اسمتونو بپرسم؟
در حالیکه به چهره ی فوق العاده جذاب مرد بغل دستیم خیره شده بودم دستپاچه شدم و گفتم: اوه البته جئون جونگ کوک.
سوالی به مرد بغل دستیم نگاهی انداختم و قبل از اینکه بخواد کلمه ای از دهنم دربیاد خیلی کوتاه گفت: کیم تهیونگ.
برگشتم سمت جی هوپ و بهش گفتم: در مورد لقبتون فکر نکنم کره ای باشه... شما هم با کاروان ارباب کیم اومدید! نه؟
مردی که خودشو کیم تهیونگ معرفی کرده بود گفت: چطور مگه؟
_خب از لباساتون که به سبک غربی دوخته شده معلومه و لقب دوستتون هوپ... نوعی زبان توی اروپا...فک کنم انگلیسی باشه به معنای امید.
هردوشون بشدت متعجب شده بودت جیهوپ پرسید: اوه پس شما به این زبان آشنایی دارید؟
_گمونم توی چند تا کتاب راجع بهش خوندم و در واقع به جز الفبای این زبان و تعداد محدودی کلمه چیز زیادی ازش نمیدونم.
صادقانه گفتمو بعد دوباره پرسیدم: نگفتید از همراهان ارباب کیم هستید؟
اگه اونا باشن که شانس آوردم که هنوز زنده م. تهیونگ توی چشام زل زد و گفت: اوه نه! به ما میاد با یه مشت خونخوار همکاری کنیم؟
خیالم تا حدی راحت شده بود. بنابراین دوباره اون ژست با اعتماد بنفسمو گرفتم. ازم پرسید توچی؟چرا به یه مشت خونخوار خدمت میکنی؟
سعی کردم خونسرد باشم و از زبان کسی که به اونا اعتماد و اعقتاد داره حرف بزنم. برای یه لحظه حس کردم شبیه نقش اول داستانا شدم.
_اوه! جدی؟ از اینکه اینطور درباره ی اربابم حرف میزنی نمی ترسی؟
جیهوپ ناگهان زد زیر خنده. تهیونگ چشم غره ای بهش رفت و برگشت و با چشامایی که قاطعیت ازشون میبارید جوابمو داد: من از هیچکس و هیچ چیز توی این دنیا نمی ترسم! حتی اربابت!
یه لحظه حس کردم مسخ چشمای زیباش شدم و صدای بمش که انگار توی سرم می پیچید. درست شبیه یه شوالیه بود یه شوالیه با چشمای نترس و فوق العاده. وبعد ادامه داد: اوضاع واسه شما چطور پیش میره؟ شنیدم توی قصر یه جشن سال نو در پیش دارید.
چشمای احمقم رو جمع و جور کردم سعی کردم جمله ی سردار مورد اعتماد پادشاه توی یکی از کتابا رو بخاطر بیارم.
_فکر نکنم چیزی باشه که برای شما بظاهر جالب بنظر بیاد و یا به عبارت دیگه فکر نمی کنم کارای عمارت ارباب به شما ربطی داشته باشه!
پوزخندی روی لباش نشست و بهم گفت: خیلی زیاد حرص میخوری! اونقدر که میترسم همین الان دندونای نیشت بزنن بیرون. نگو که خوناشام نیستی! تاجایی که میدونم توی عمارت ارباب کیم هیچ جایی واسه خرگوش کوچولوها وجود نداره! کوچولوهایی مثل تو طعمه میشن و اون عمارت سرپا میمونه!
یه لحظه حس کردم اون مرد همه چیو میدونه و ترس نقطه نقطه وجودم رو فراگرفت اما کم نیاوردم و گفتم: فکر نمیکنم اثبات چیزی که هستم؛ اونم برای چند تا آدم ضعیف در شان من باشه!
اوه، خدای من واقعا نمی دونم اون حرفارو از کجام در آوردم. فقط باید از یه چیز سپاس گزار باشم. خوندن اونهمه کتاب! توی این فکر بودم که با حس دستای کسی دور شونه م خشکم زد.

wall breakerOnde histórias criam vida. Descubra agora