part33

3.8K 596 48
                                    

Teahyung:


توی زندگیم هرگز و از هیچکس چیزی نخواستم. چرا شاید وقتی بچه بودم از مادرم خواهش میکردم که آروم تر بزنه و یا اینکه تمومش کنه اما این اولین باری بود که از یه نفر اینطور عاجزانه درخواست میکردم.


+ عوض شو کیم تهیونگ ولی من که چشمم آب نمیخوره!


به همین سادگی؟


_ خیلی سنگدلی... ولی بهت قول میدم که خودمو تغییر میدم اونم به هر قیمتی که شده.


+ شاید سنگدلی رو از خودت یاد گرفته باشم... بهم نشون بده واقعا چقدر میخوای تغییر کنی.


اجازه دادم بره. حرفاش سرد بود. و حضمش برای من سنگین. یه آدم تا چه حد میتونه سرد بشه. ام من پا پس نمی کشم. اگه قراره اینطور قلبشو بدست بیارم درنگ نمیکنم.


خدمتکارو صدا کردم.


_برو و کیم سوکجینو بیار اینجا.


اون تنها کسیه که از براحتی از اخلاق بقیه خبر داره و میدونه چطور باید با جونگ کوک رفتار کرد.


بعد از در زدن وارد اتاق شد.


@ کیم تهیونگ هر کاری داری زود تمومش کن چون باید برم و حسابی سرم شلوغه.


_ اول میخوام ازت تشکر کنم. بخاطر اینکه اینقدر مواظب جونگ کوک بود ممنونم. بخاطر تو اون از مسومیت نجات پیدا کرد و قصر از شر اون عفریته در امان موند. میخوام بهت پاداش بدم.


@ از لطفتون ممنونم اما کار خاصی نکردم حفاظت از دونسنگم دلیل اینجا بودنمه و اینکه حتی اگه شما هم دستور بدید نمیتونم بهش آسیبی بزنم. حالام اگه اجازه بدین...


با قدرتم سوکجینی رو که داشت به سمت در فرار میکرد متوقف کردم. سعی کردم به قول جیمین هیونگ یه لبخند هیونگ خر کن تحویل بدم. یه لبخند مستطیلی نایاب.


_هیونگ کمکم میکنی؟


سعی کردم به اندازه ی جیمین کیوت باشم. سوکجین عاشق جیمین هیونگ کیوته!


@ یا مسیح کیم تهیونگ چت شده؟


در حالیکه سعی میکرد چشمای قلبی شده و متعجبش رو پنهان کنه گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده که اینقدر سخاوتمند و مهربون شدی؟


_ چیزی نیست هیونگ میدونی که تو هیونگ مورد علاقمی!


+ به نام پدرپسر روح القدوس... یه چیزی تهیونگو تسخیر کرده!


_ خب باشه کیوت شدن به من نیومده! میرم سر اصل مطلب.


لبخند مستطیلیمو جمع کردم تا در فرصت مناسب ازش استفاده کنم.


_ هیونگ من میخوام تغییر کنم. میدونی این چند وقته خیلی تغییر کردم... اما فکر نمی کنم از نظر جونگ کوک کافی باشه چون اون به هیچ عنوان بهم محل نمیزاره... تمام الطاف و هدایامو رد میکنه و هر روز ازم دورتر میشه... من نمیخوام همچین اتفاقی بیفته.

wall breakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora