part13(competition)

4.4K 696 13
                                    

Hedie:
با صدای جا افتادن استخون گردنم که به طرز فجیعی درد میکرد از خواب بیدار شدم و با چشمای از حدقه بیرون زده به اتاق عجیب، لباسای عجیب، و حتی بوی جدیدی که از پتو و بالش زیر سرم ساطع میشد نگاه کردم. خدای من اینجا دیگه کجاست من اینجا چه گهی میخورم دقیقا؟! و با دیدن تن لش شاینی هورس آجوشی روی تخت فکم افتاد روی زمین! این چیزا یعنی چی؟ یعنی اون منو دیشب آورده توی اتاقش؟ ولی من مطمئنم دیشب رفتم به خوابگاه خودمون! تمام بدنم له شده بود حس اینو داشتم که یکی کوبونده‌م به دیوار : ) تنها راه اینکه مطمئن بشم دیشب چی شده و من با این لباسای شرم آور اینجا چکار میکنم روی تخت افتاده بود و دهنش دوسانت باز بود. خب من معمولا اینقدر آدم بد اخلاقی نیستم ولی الان به طرز عجیبی تو اتاق اون بودم و این اصلا چیز خوبی نبود. بنابراین پای راستمو بالا آوردم و با یه لگد از اونطرف تخت پرتش کردم پایین. سراسیمه از خواب بیدار شد و با دیدن من پوزخندی روی لباش نشست. یا خدا این الان یعنی چی؟ نکنه ما دیشب کاری کردیم و من یادم نیست؟ ولی خب اگه کاری کرده بودیم باید یه جورایی الان از اثراتش میموند. نه؟ خیلی سریع نگاهی به دست و پاهام انداختم به جز چند تا خراش که در حال بسته شدن بودن چیز دیگه ای نبود. صبرم تموم شد و پرسیدم: میشه بگی من دقیقا تو این خراب شده چی میکنم؟
_از من میپرسی انیشتین؟
+مگه تو منو نیاوردی اینجا؟
_مگه مغز خر خوردم؟ بخاطر توی احمق دیشب دختری که به زور تورش کرده بودم فرار کرد!
+من کاملا مطمئن دیشب برگشتم خوابگاه... حتی شماره ی اتاقم درست بود...
با یاد آوری اتفاقات شب پیش وا رفتم! همش خواب بوده هد آروم باش دختر‌‌.‌‌..
_منم کاملا یادمه دیشب کلا مغزتو اجاره داده بودی!
وای خدا ینی همش واقعی بود؟ ولی من مطمئنم اومدم تو اتاق درست! با عجله از در اتاق خارج شدم و نگاهی به شماره ی در انداختم... اتاق شماره ی ۹۹ خدای من...! من چقد خنگم! دو راهیو اشتباه پیچیدم! تو مدرسه ی ما شماره ی اتاق دخترا و پسرا همه از یک تا سیصده! با این تفاوت که اتاقا توی سالنای مختلفین و من احمق... باید معذرت خواهی میکردم از هوسوک شی با اینکه آدم خیلی محترمی نیست ولی منم نباید همچین رفتار اشتباهی در برابرش داشته باشم.
+متاسفم هوسوک شی! شماره ی اتاقت مثل شماره ی اتاق ماست و من سالنو اشتباه اومدم گرچه دلم خنک شد که دیشب نتونستی دختره رو بفاک بدی!
_باید ازم تشکر کنی که دیشب بجای دختره بفاکت ندادم با اینکه بازم میگم اصلا استایل من نیستی!
نا خودآگاه دستم رفت سمت لباش و دوتا از انگشتامو رو لباش گذاشتم و گفتم: خرابش نکن هوسوک شی! کاری نکن معذرت خواهیمو بفاک بدم!
و بعد بدون هیچ مقدمه ای از اتاق زدم بیرون! خدا رو شکر ساعت ۶ بود و من هنوز وقت زیادی برای آماده شدن داشتم.
Jung kook:
دیشب هدو ندیدم و امروزم که اومد مدرسه یکم عجیب میزد. آروم تر شده بود و یجورایی از جیهوپ هیونگ فرار میکرد. واقعا باید رمز موفقیتشو ازش میپرسیدم! رام کردن هد... اونم یه شبه! و بازم یه جلسه ی دیگه از کلاس خون شناسی و من مجبور بودم از هد جدا شم. خانم سان با چند تا شیشه کوچیک پر از مواد شیمیایی منتظر اومدن بقیه بود و درحالی که داشت آدمس بادکنکیشو باد میکرد نگاهی بهم انداخت. اگه نمیدونستم سرکلاس چقدر جدیه به معلم بودنش شک میکردم. بلاخره کلاس تکمیل شد و زنگ بصدا در اومد.
+خب امروز مثل هر ترم قراره از ساده ترین مبحث خون شناسی شروع کنیم و اینبار واقعا خون شناسی نه چیز دیگه ای! خب خیلی وقتا یه آدم تازه کار و احمق مثل تک تکتون مجبور میشه اول هویت طرف مقابلشو روشن کنه. در اینصورت یکم از خون طرف مقابلتونو میگیرید و اینطور میتونید تقریبا تا هفت نسل خونشو شناسایی کنید! خب حالا سوالتون اینه چطور... همونطور که میدونید خونهای مختلف خواص متفاوتی دارن. مثلا خون خوناشاما وقتی با زهر گرگینه ها مخلوط بشه بنفش میشه اینجا کسی رو داریم که گرگینه گازش گرفته باشه؟
و بعد لبخندی زد و بی وقفه ادامه داد: البته اگه یه گرگینه گازتون گرفت باید با زندگیتون خداحافظی کنید!
دستمو بردم بالا و گفتم: چرا؟ یعنی اینقدر میتونه خطرناک باشه؟
+بدون شک! شاید اصیل زاده ها بعد از اون فقط یکم تب و لرز داشته باشن اما برای هر دورگه ای خطرناکه... خیلی خطرناک!
_حتی قبل از تبدیلش؟
+مطمئن باش در اونصورت کشنده تره! ببینم جونگ کوک چرا اینقدر درباره ش کنجکاوی؟
_راستش من قبل از اینکه تبدیل بشم یه گرگینه گازم گرفت!
+ جونگ کوک شی امیدوارم دفعه ی بعد از خودت داستان قشنگ تری بسازی!
_روی خون من امتحانش کنید!
چه احمقانه داوطلب شدم! و خانم سان چه خوش خیال بخاطر ضایع کردن من خونمو گرفت! نه تنها خون من بلکه خون الکس و جین هیونگم گرفت.
+خب الان ما میخوایم به جونگ کوک شی نشون بدیم که خونش از هیچکدومتون رنگین تر نیست.
بچه های کلاس هر کدوم تکخندی زدن و شروع کردن به پچ پچ کردن. و این درحالی بود که جین هیونگ و نامجون هیونگ با تعجب نگام میکردن.
+خب حالا یه قطره از زهر گرگینه ها به هرکدوم از ظرفا اضافه میکنیم.
برگشتم سمت جین هیونگ و ازش پرسیدم: هیونگ اینا چطور زهر گرگینه ها رو گرفتن؟
×تا الان دیدی چطور زهر مار میگیرن؟ فقط برای گرگینه ها از یه جور افسار مخصوص استفاده میکنن و اونقدر عصبانیشون میکنن که مجبور میشن زهر ترشح کنن!
تصورشم باعث میشد که مو به تنم سیخ بشه! خانم سان اول اون زهرو به خون جین هیونگ و الکس اضافه کرد و خون هردوشون به بنفش تغییر رنگ داد. و بعد اونو به خون من اضافه کرد. خونم بنفش شد و خانم سان لبخندی بهم زد اما بلافاصله رنگ بنفش توی خونم حل شد و خون دوباره به رنگ اولش برگشت و این در حالی بود که خون دونفر دیگه در حال فاسد شدن و تغییر رنگ به بنفش تیره بود!
+امکان نداره!
و بعد سوالی نگام کرد. بچه ها دوباره شروع کردن به پچ پچ کردن و خانم سان با عجله از کلاس بیرون زد و خون منو با خودش برد. قبل از اون مطمئن شد که حتی یه قطره شم توی کلاس نمونده باشه! خب من هنوز توی شک بودم و نمیدونستم چرا اینطور نگام میکنن! من که بهشون گفتم رو من تاثیر نداره! جین هیونگ بلاخره پرسید: جونگ کوک تو واقعا... واقعا یه گرگینه گازت گرفت و زنده موندی؟
_آره هیونگ!
نامجون هیونگم بهمون اضافه شد و گفت: جونگ کوک بهتره زودتر بریم دنبال خانم سان تا خونتو به کسی نشون نداده!
_چرا هیونگ؟
^اگه واقعا خون ویژه ای داشته باشی این خبر باید همینجا چال بشه جونگ کوک! توی این سرزمین اگه ضعیف باشی و چیزی رو داشته باشی که بقیه میخوان مطمئنا زندگیت به باد میره!
سه نفری دنبال خانم سان دویدیم و تونستیم توی آزمایشگاه پیداش کنیم. با تعجب به خون من زل زده بود و سعی میکرد چیزای بیشتری بهش اضافه کنه.
_خانم سان میشه لطفا دست بردارین؟
+هیچ میدونی چی میگی جونگ کوک؟ خون تو یجور چشمه ی جاودانیه... یجور پادزهر خیلی قوی! هیچ زهری روش اثر نداره! اگه بتونیم موفق بشیم میشه ازش برای هزاران دورگه ی مریض و بی خانمان واکسن بسازیم!
^مطمئنین که بقیه ی زندگیش قرار نیست توی یه شیشه ی الکل یا به عنوان یه مخزن متحرک خون هدر بره؟
+چی داری میگی نامجون الان وقت این نیست نگران...
^نگران جون و آینده ی یه نفر بودن اینقدر عجیبه؟ شما خودتون میدونید قراره چی به سرش بیاد! فقط لطفا بیاین این رازو همینجا دفن کنیم خانم سان!
خانم سان کمی مردد شده بود. استرس داشتم. اگه واقعا اینطور بود خودمو توی دردسر وحشتناکی انداختم!
+میخوای به بچه ها چی بگی؟ چطور دهن اونا رو میبندی؟
^من میتونم درستش کنم نگران نباشید ماده ای دارم که اثر زهر گرگینه ها رو موقتا خنثی میکنه. میتونیم بگیم ظرف از قبل به این ماده آغشته بوده!
+چطور ساختیش؟
^گفتم که موقته! دارم دنبال راهی برای درست کردن دائمیش میگردم!
+باشه بهشون چیزی نمیگم ولی باید روی خونش تحقیق کنم.
^نمیشه خانم سان اگه کسی بویی ببره واقعا جونگ کوک توی دردسر میفته‌. بعلاوه نکنه شما فکر کردین اگه بقیه بفهمن احازه میدن از خون جونگ کوک برای بی خانمانا استفاده کنین؟!
+تو بردی کیم نامجون!
و بعد نمونه خونی که روی میز بود با یه اشاره ی نامجون به خاکستر تبدیل شد.
Namjoon:
بعد از اینکه اون قضیه ماست مالی شد از کلاس بیرون زدم. جونگ کوک و جین خیلی ترسیده بنظر میومدن. مخصوصا بعد از اینکه بهشون گفتم چه بلایی سر جونگ کوک میاد. توی راهرو قدم میزدم که دست یه نفر دور دهنم پیچیده شد و محکم به دیوار کوبیده شدم.
_احمق شدی کیم نامجون؟! از کی تا الان به جونگ کوک کمک میکنی؟! شایدم واقعا فاز دورگه دوستیت بالا زده!
+آروم باش هوسوک! نکنه فکر کردی واقعا بخاطر اینه که دلم براش میسوزه یا همچین چیزی؟ اشتباه نکن ما به توانایی اون نیاز داریم.
_نگو که میخوای با اون همگروه شی؟ اون هنوز چپ و راستم از هم تشخیص نمیده! این مسابقه بچه بازی نیست کیم نامجون!
+نکنه تو میخوای یه تنه همه رو شکست بدی؟ خودتم میدونی که هر کدوممون توانایی های محدودی داریم نهایتا توی سه یا چهار رشته گروه های دیگه رو شکست بدیم. با بقیه ش میخوای چکار کنی؟ همونطور که میدونی این مسابقه بچه بازی نیست و اگه ببازیم باید پنجاه سال دیگه منتظر بمونیم! تا زمان مسابقه میتونیم آموزشش بدیم!
_اگه اونو تو گروه خودمون نوشتیم و بعد فهمیدیم بی خاصیته چی؟ اونوقت هیچ تضمینی میدی که باعث شکست گروه نشه؟
+شوخی میکنی؟ اونو تو اولین جلسه ی کلاس خون شناسی ندیدی؟ تقریبا نظر همه ی معلما رو جلب کرده. بعلاوه ی اینکه اگه بتونم نمونه ی خون بیشتری ازش بگیرم میتونم داروهایی بسازم که نظیر ندارن. هیونگ من بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم!
_بنظرت قبول میکنه بدون دوستاش جایی بره؟ بشخصه که فکر میکنم یه عده بی مصرف دورشو گرفتن!
Suga:
مدرسه... خب شاید تنها امید من برای اینکه بتونم شجاعتمو برای اعتراف به جیمین جمع کنم همین مدرسه ست! شاید اگه به اندازه ی کافی تلاش کنم بتونم در آینده به مقام بالایی برسم. شاید بخاطر همینه که بر خلاف انتظار خوندن و نوشتن رو توی یک هفته یاد گرفتم و الان دارم روی قواعد کار میکنم. دور چهارم مبارزه بودم نه تنها سه مبارزه ی قبلی بلکه این دور رو هم بدون کوچکترین دردسری و توی کمترین زمان ممکن بردم. با صدای مربیم به خودم اومدم.
+با اینکه فقط دو هفته ست اومدی اینجا حس میکنم چیزایی که میتونم بهت یاد بدم دارن کمتر و کمتر میشن. میترسم به زودی ازت شکست سنگینی بخورم!
_شما لطف دارین فرمانده. هنوز اونقدری که باید خوب نیستم!
+ شوخی میکنی؟ از وقتی اومدی بی وقفه تمرین میکنی اوایل سه چهار ساعت بود ولی الان به راحتی هفت ساعت تمام تمرین میکنی! با اینکه قدرتت از همون اولم چشم گیر بود و میتونستی با تکیه بر اون پیروز باشی سرعتت رو به طرز فوق العاده ای بالا بردی! فکر میکنم یکسال دیگه باید پیشت شاگردی کنم!
وبعد ضربه ای به شونم زد و خندید.
+راستش پسرم این روزا به این فکر میکنم که بفرستمت خارج از این اردوگاه تا درس بخونی پیش یه استاد بهتر...
^پادشاه وارد میشوند!
با صدای شیپور حرف استاد قطع شد و من پادشاه رو دیدم که با ابهت وارد اردوگاه شد. و درکنارش دو نفر دیگه هم ایستاده بودن. تهیونگ و جیمین!
€خب... خب... استاد شیفِن مبخوام ببینم اینروزا داری چکار میکنی! همونطور که میدونی سِمتت برای آینده ی این کشور خیلی مهمه! اگه یه زمانی جنگی در پیش داشته باشیم این شاگردان تو ان که قراره به عنوان سرباز از مردم دفاع کنن.
+باعث افتخار من و شاگردانمه عالی جناب.
€خب میخوام ببینم چطور شاگردانی تربیت میکنی!
+اساعه عالی جناب.
و بعد با اشاره ی دست استاد صف گرفتیم. و به چند گروه مبارزه ی چهار نفره تقسیم شدیم. با اینکه چهار راند پشت سر هم بازی کردن یکم خسته م کرده بود اما من تا الان خودمو برای بیشتر از اینا هم آماده کرده بودم. نه راند پشت سر هم برد مسلم و راند دهم فینال! نمیدونم به همچین راندی میشد گفت فینال یا نه! فقط کمی از حریف قبلیم قوی تر بود و این باعث شد که از اولین تله م فرار کنه! اما با دومین تله راحت به دام افتاد و خیلی سریع مثل بقیه از دور خارج شد! میتونستم نگاه های تحسین آمیز جیمین رو روی خودم حس کنم.
€سرتو بالا بیار مرد جوان.
_چشم عالی جناب‌.
€مبارز خوبی هستی! چند وقته اینجا آموزش میبینی؟
_حدود دوهفته قربان.
€قبل از اون استاد دیگه ای داشتی؟
_خیر قربان‌.
€میخوام قبل از اینکه ازت تعریف یا تمجیدی بکنم مطمئن بشم که با مهارت خودت پیروز شدی. البته اگه فقط بتونی ۵ دقیقه جلوش دووم بیاری کافیه. اینم یادت نره که تیغه ی شمشیرش سمیه و اگر کوچکترین خراشی برداری به راحتی میمری! افسر سانگ... میخوام جدی مبارزه کنی و کوچکترین رحمی بهش نکنی!
مبارزه شروع شد. میتونم بگم که از وقتی که اومدم اینجا تا همین لحظه هیچ مبارزه ی واقعی ای رو نداشتم! خشن و بی رحم میجنگید و سرعتش توی مبارزه حرف نداشت. چشمای نگران جیمین مصممم میکرد که این مبارزه رو ببرم. به یاد حرف استاد افتادم. "آدمایی که توی مبارزه خیلی به هوش و تکنیکشون اعتماد دارن رو باید با یه تله ی هوشمندانه گیر انداخت. تظاهر کن از روی بی حواسی گاردتو باز گذاشتی و این باید فقط برای یه لحظه باشه. وقتی که حمله کرد ضد حمله بزن تنها راهت همینه!" گاردمو برای لحظه ای باز گذاشتم و اجازه دادم شمشیرش پارچه ی لباس روی بازومو ببره و اون غرق غرورش بشه بعد در یک حرکت ناگهانی برگشتم و با یه دست، دست شمشیر دارش رو مهار کردم و با دستی که توش شمیشرم رو نگه داشته بودم تیغه ی شمشیر رو روی گلوش گذاشتم. چند ثانیه بعد کسی که تایم میگرفت پایان ۵ دقیقه رو اعلام کرد. جیمین خوشحال و در عین حال نگران بنظر میرسید و توی چشمای شاه تحسین موج میزد.
€آفرین مرد جوان به من ثابت کردی که نه تنها مهارت جنگیدنت بلکه هوش مبارزه ت هم خیلی بالاست! اسمت چیه؟
_مین یونگی قربان.
€حتما استادتم خیلی ناراحته که همچین استعدادی داره توی این اردوگاه هدر میره! مسابقه رو ببر تا بتونی توی مدرسه ی اصیل زاده ها درس بخونی و بعد من تو رو محافظ شخصی شاهزاده جیمین میکنم!
_از لطفتون سپاسگزارم اعلی حضرت.
بعد از رفتن شاه هم خوشحال بودم و هم سردرگم. خوشحال بودم از اینکه حتی ذره ای شانس اینو دارم که تمام وقت کنار جیمین باشم و سردرگم از اینکه نمیدونستم باید توی چجور مسابقه ای شرکت کنم. مثل اینکه استاد مشکل منو از توی چشمام خوند بنابراین جلو اومد و گفت: میدونم میخوای بپرسی این چجور مسابقه ایه! این مسابقه هر ۵۰ سال یه بار اتفاق میفته و هر دورگه ای توی طول تحصیلش دوبار فرصت اینو پیدا میکنه که بورسیه ی تحصیلی به مدرسه ی اصیل زاده ها بگیره و فرصت داشته باشه در آینده به عنوان یکی از مقامات دولتی منصوب بشه! و البته باید بگم که خیلی سخته چون همه ی دورگه ها توش شرکت میکنن و فقط ده نفر وارد این مدرسه میشن! درواقع دو گروه پنج نفری! و قراره توی همه ی رشته ها برگزار بشه. ببین شوگا اگه واقعا میخوای پیشرفت کنی که این واقعا توی وجودت هست بهتره از همین الان دنبال یه گروه قوی بگردی. وگرنه همه ی لطف و توجه پادشاهو از دست میدی!
لطف و توجه پادشاه برام ذره ای اهمیت نداشت. تنها چیزی که بهش فکر میکردم جیمین بود. اینکه اگه نتونم کنارش باشم باید اونو به یه دختر ببازم... اینکه بدون اون نمیتونم دلیل دیگه ای برای زندگی بیارم... اینکه شاید برخلاف الان دیگه هدفی برای زندگی نداشته باشم!
Jung kook:
با جین هیونگ و چند نفر دیگه زل زده بودیم به تابلوی اعلانات. صد و بیست و پنجمین دوره ی مسابقات بورسیه ۵۰ ساله... اینطور که از جین هیونگ شنیدم هر ۵۰ سال یه بار این مسابقات برگزار میشن و از بین ملیونها دورگه ای که شرکت میکنن فقط ده نفر قراره بورس بشن! خوبیش اینه که وقتی بورسیه میشی خوابگاه اختصاصی و غذا و لباس و کلا همه چیزت به عهده ی مدرسه ست.. تو فقط باید درس بخونی و میتونی در آینده مثل یه اصیل زاده زندگی کنی! خبر بد اینکه من و جین هیونگ و شوگا هیونگ فقط سه نفر بودیم و هد گروه دوستای خودشو داشت! البته باید بگم هد هیچ قصدی برای بورسیه شدن نداشت و این... خب یکم عجیب ترش میکنه! بد تر از همه این بود که شاید شوگا هیونگ میتونست به راحتی بخش رزمی رو ببره ولی من و جین هیونگ هنوز در مورد مهارت ها مون مطمئن نبودیم! نامجون هیونگو دیدم که با لبخند ملیحی بهم نزدیک شد. بهش مدیون بودم. اگه دیروز نجاتم نداده بود الان ممکن بود مجبور بشم توی شرایطی بدتر از الانم زندگی کنم... شاید خیلی بدتر!
+سلام کوک! تو گروه نداری؟
_خب ما... دونفرمون کمه!
+ولی گروه ما فقط یه نفر دیگه میخواد! تو نمیخوای بیای تو گروهمون؟
_نه هیونگ خیلی ممنون از لطفت ولی ترجیح میدم اگه قراره جایی برم با هیونگام برم‌.
نامجون نگاه عجیبی به سرتا پای گروهمون انداخت. حق داشت اگه فکر کنه دارم براش چس کلاس میزارم ولی من واقعا دوست نداشتم از هیونگام جدا شم! نامجون هیونگ برگشت و یه چیزی در گوش جیهوپ هیونگ گفت که جیهوپ هیونگ عصبانی شد و سرش داد کشید ولی نامجون هیونگ دوباره باهاش حرف زد و همین باعث شد که اون دونفر سمت ما بیان. نامجون هیونگ پرسید: خب کوک شما چه مهارتایی دارین؟ من و هوسوک تصمیم داریم وارد گروه شما بشیم.
جین نگاه مشکوکی به اون دو نفر انداخت و گفت: اونوقت میتونم بپرسم دقیقا به چه دلیل فاکیی میخواین با ما همگروه بشین؟ شما دوتا از دورگه های ثروتمند و مطمئنا ماهر حساب میشین نکنه میخوای واقعا خون جونگ کوکو بفروشی؟!
+فقط کنجکاوم بدونم تا چه حد قدرتمنده!
_کنجکاوی فاکیت به درد عمه ت میخوره! به هر حال ما بدون شمام میتونیم برنده بشیم. فکر نکنم چیزی درمورد شوگا شنیده باشین!
نامجون هیونگ ساکت شد و بعد کمی مشورت و پچ پچ های بی وقفه نگاه معنا داری به جیهوپ هیونگ انداخت و گفت: در اینصورت مایلیم عضوی از گروهتون بشیم و بهتون کمک کنیم برای کامل کردن گروه.

wall breakerWhere stories live. Discover now