J_hope:
اون دختر عجیب و غریب برگشت سمتم. برگای درخت به موهای بلند مجعدش گیر کرده بودن و اون دختر رو از اونچیزی که هست شلخته تر نشون میدادن! تعظیمی بهم کرد و گفت: ببخشید میتونید بهم بگید اینجا کجاست؟
_الان میخوای بگی نمیدونی؟
+متاسفم ولی واقعا نمیدونم!
_ شایدم میخوای سر بحثو باز کنی تا با من یکم بیشتر حرف بزنی!
+ ببخشید؟؟!!
_ اوه خودم میدونم خیلی جذابم ولی دخترایی مثل تو استایلم نیستن!
+ببینید سوء تفاهم نشه من فقط...
_ میدونم چشمتو گرفتم لازم نیست خیلی ضایع بازی در بیاری! ولی خب میدونی امشب تو مودش نیستم!
+فک کنم نمیشه باتو مث آدم حرف زد نه؟
_ اوه پس قراره الان حرفای دلتو بهم بگی؟ اینکه چقدر از من خوشت اومده یا از چی من خوشت میاد؟
+ ببین من الان عصبانیم و حوصله ی دهن به دهن شدن با احمقی مثل تو رو ندارم! پس لطفا حد خودتو حفظ کن.
_اوه! نکنه ناراحت شدی از اینکه گفتم تو استایلم نیستی؟
+ استایل... چه استایلی؟ اگه بخوام باهات صادق باشم پسرایی که با چشماشون تا لباس زیر دخترا رو سوراخ میکنن اصلا به من نمی خورن! به علاوه ی اینکه من الان چیزی به جز یه قاطر نمیبینم که بخوام رو کراش بزنم!
_قاطر....؟
+ قیافه ت شبیه اسبه عقلت اندازه ی الاغ. اگه قاطر نیستی پس بگو دقیقا چه کوفتی هستی ما عم بفهمیم! حالام از جلو چشام خفه شو تا نزدمت!
_یااااااا تو.... هیچ میدونی من کی هستم که بهم میگی قاطر؟ تو فقط یه دختری! اونوقت میخوای منو بزنی؟
+ اوه ببخشید یادم رفته بود! من از مدافعان حقوق حیوانات هستم. تو انجمنون بهم یا دادن اگه یه الاغ بهت لگد زد تو نباید بهش لگد بزنی چون یه انسانی بنابراین... ازت میگذرم!
چی...... الان اون دختر چی گفت؟.... به چه جرعتی با من اینطور حرف میزنه؟ جلو اومد و با یه دست منو از سر راهش کنار کشید و من هنوزم توی شک بودم. اونقدر که نمیتونستم حتی کلمه ای بگم. همینطور که داشت بسمت ورودی قصر میرفت موهاشو با دست تکوند تا برگا ازش جداشن. بعد خم شد و یه تیکه شاخه ی پیچک از روی زمین برداشت و موهاشو دم اسبی پشت سرش بست. تا الان به دخترای زیادی اینطور گیر داده بودم و سر به سرشون میزاشتم. خیلیاشونو اینطور به خودم جذب میکردم. بعضیای دیگه حول میشدن و قسم میخوردن که همچین قصدی نداشتن. کساییم بودن که خجالت میکشیدن و فرار میکردن. ولی اون دختر چی گفت؟ قیافه م شبیه اسبه؟ کدوم اسبی اینقدر خوشتیپ و جذابه؟! ناخودآگاه بدنبال اون دختر راه افتادم. شاید چون کنجکاو بودم ببینم میخواد چکار کنه. اصا اون از مهمونا بود یا اینکه واقعا گم شده؟ اون تهیونگ احمقم الان که باید باشه نیستش!
Hedie:
خب این از اولش خدا به بقیه ی امروز رحم کنه! مثل اینکه اینجا جشنه و خب طبیعیه که همچین پسرای مزاحم و احمقی جلوتو بگیرن. ولی خب بیچاره گرفتار آدم اشتباهی شده! نگاهی به سر تا پام انداختم. موهای شلخته، لباس صورتیم که بخاطر فرم مردونه ی یقه و آستیناش عاشقش بودم و به فاک رفته بود و کفشای عروسکی کرمم که خاکی و اعصاب خورد کن شده بود. واقعا میخواستم گریه کنم! حداقل باید چند دست لباس بر میداشتم! ولی واقعا وقتشو داشتم؟ میدونم که با این وضعم زیاد دووم نمیارم. نهایتا ده روز و بعد ردمو میزنن! بعلاوه ی اینکه باید یه مدت قید تله پورت رو بزنم وگرنه ممکنه کمتر از ده روز پیدام کنن! با لباسایی که تنم بود مطمئنم به مهمونی رام نمیدادن و من به خاطر اون تله پورت کوفتی خیلی گشنه بودم. در مخصوص خدمتکارا! خب حداقل میتونم برم پیش اونا و ازشون بخوان یکم غذا بهم بدن. خاک لباسامو دوباره تکوندم و سعی کردم مودب به نظر بیام. لبخندای کیوتمو دوبار مرور کردم. در آشپزحونه وایسادم و گفتم: ببخشید اجازه هست بیام تو؟
_از مهمونایی؟ چیزی میخوای؟
+برای یه مسافر خسته جا هست؟
_نه! ما اینجا خودمونم اضافه ایم.
سعی کردم چشمامو قلبی کنم. همیشه جواب میداد. وقتی اینطور به کسی خیره میشدم امکان نداشت به خواسته م نرسم. اون زن پوفی کشید و گفت: خیلی خب بیا تو ولی چیز زیادی نمونده!
+ممنون.
اون پسرو دیدم که پشت سر من وارد شد. ینی اونم از خدمتکارا بود یا اینکه داشت منو تعقیب میکرد؟ خب من یه شعار زیبا دارم. از وقتی فهمیدم دخترا تخم چپ و راست ندارن میگم همه چی رو به نفرونای کلیه ی چپت بگیر! توی آشپزخونه دنبال چیزی برای خوردن میگشتم. چند تا میوه، یکم شراب که عمرا بتونم بهش لب بزنم،چند لیوان آبمیوه و یه قابلمه که تهش به جز ته دیگ چیزی نمونده بود. خب مسلما چند تا میوه و چند لیوان آبمیوه نمیتونن منو سیر کنن بنابراین قابلمه رو گرفتم دستم. چند تا میوه پیچدم توی دستمالم و گذاشتمون توی قابلمه. قابلمه رو با یه دستم گرفتم و یه لیوان آب پرتقال با اون یکی دستم برداشتم و یه قاشق. آروم نشستم کف سالنی که خدمتکارا توش غذا میخوردن و به دیوار تکیه دادم.
J_hope:
رفت توی سالن خدمتکارا. دنبالش راه افتادم از سرخدمتکار خواهش کرد یه چیزی برای خوردن بهش بده. سرخدمتکار با دیدن من تعجب کرد ولی با اشاره بهش فهموندم که نباید چیزی بگه. قدم به قدم تعقیبش میکردم. توجیه منطقی نداشت! شاید فقط حوصله م سر رفته بود. مثل یه روز بهاری که بخاطر بیحوصلگی با چشمت پروانه ها رو دنبال میکنی یا وقتی که برای پیدا کردن لونه ی مورچه دنبالش راه میفتی! رفت توی آشپز خونه. یه قابلمه برداشت که مطمئنا بجز ته دیگ چیز دیگه ای توش نبود. چند تا میوه و یه لیوان آبمیوه و بعد رفت توی سالن غذا خوری و یه گوشه نشست. با قاشق ته دیگ میکشید و بعد از درآوردن صدای گوش خراشی یه قاشق میزد و با اشتها میخورد. خب اون دقیقا شبیه یه سنجاب شده بود وقتیکه یه بادام زمینی گنده رو تو دهنش جا میده. لپاش باد کرده بودن و لبای نازکش روغنی شده بود. رفتم پیش سرآشپز و ازش یه مرغ و یه بطری شراب قرمز گرفتم. اینطور نبود که توی آشپزخونه چیزی نداشته باشن! داشتن ولی به هرکسی نمیدادن! جلو رفتم و کنارش نشستم. مرغ رو روی زمین گذاشتم. با چشمای درشتش به مرغ خیره شد و لقمه ی دهنشو بدون جویدن و با صدا قورت داد. خدای من اون خیلی کیوت بود. به زور جلوی خنده مو گرفته بودم. یکی از رونای مرغو برداشتم. با چشماش مسیر اون رون رو دنبال میکرد. یهو سرشو بشدت تکون داد، با کف دستش یکی زد تو سرش و بدون هیچ حرفی دوباره مشغول در آوردن ته دیگ شد. دیگه نتونستم اذیت کردنشو تحمل کنم! از اولشم مرغو برای اون گرفته بودم چون خیلی گرسنه بنظر میومد و من خب توی مهمونی یه عالمه غذا خورده بودم. در بطری شرابو باز کردم و اونو روی لبم گذاشتم. مرغو بهش نزدیک تر کردم و گفتم: بخور!
+نکنه میخوای چیز خورم کنی؟
_گفتم که استایل من نیستی! اگرم دوس نداری میتونم بدمش یکی دیگه!
ظرف مرغو با سرعت زیادی از روی زمین برداشت و گفت: ممنون!
با خودم قرار گذاشته بودم بعد از اینکه مرغو بهش دادم از اونجا برم ولی غذا خوردنش یه جور جاذبه ی توریستی محسوب میشد! باید بگم که کوچک ترین بویی از ظرافت زنانه نبرده بود. مثل یه مرد تند تند غذا میخورد و لقمه هایی که برمیداشت زیادی بزرگ بودن! به خودم اومدم و دیدم که همه ی مرغو خورده! ناخواسته از دهنم در اومد: کجات جا شد؟!
+ها؟!
_همین الان این مرغ سالم بود!
+ اشتباه نکن یه رون نداشت!
_همه ی ته دیگو هم خوردی!
با حالت معصومانه و کیوتی با لبای چربی که آویزون شده بودن گفت: اوه ببخشید خودتم میخواستی بخوری؟
یه لحظه شک کردم که این همون دختریه که چند دقیقه ی پیش بهم گفت اسب. و فقط گفتم: اوه نه فقط تعجب کردم. معمولا مردا اینطور غذا میخورن!
+دلیلی نداره که من نتونم کاری رو که یه مرد انجام میده انجام بدم!
و بعد آبمیوه شو یه نفس سر کشید. با دستمالی که توش میوه پیچیده بود دهنشو پاک کرد و رفت. این دیگه چی بود واقعا:|
Hedie:
پسری که توی حیاط دیده بودم بهم مرغ داد. اولش فک کردم میخواد چیز خورم کنه. خب بعدش هنوزم فکر میکردم که میخواد چیز خورم کنه ولی بیخیال شدم و گشنگی بهم غلبه کرد! گشنگی چیز وحشتناکیه! از بچگی عادتای زیادی داشتم و یکیشون این بود که هرگز اعتصاب غذا نمیکردم! اینکه من چیزی نخورم و به خودم صدمه بزنم به هیچکس چیزی اضافه نمیکنه. تهش فقط خودت گرسنه میمونی! نه اینکه ضعیف النفس باشم! هرگز بخاطر چیزی به کسی التماس نکردم! همیشه سعی کردم باحال بنظر بیام! اون پسرو همونجا پشت سرم رها کردم باید میرفتم و دنبال درخت میگشتم. جواب همه ی سوالام توی اون کتاب بود. یه راه حل برای اینکه از دست اون پیرمرد فرار کنم. یه جا برای اینکه زندگی کنم بدون اینکه دور از اجتماع باشم و اینکه بقیه ی زندگیمو دقیقا چه غلطی بکنم! از یه نفر درمورد مقصدم سوال کردم و وقتی فهمیدم توی کاخ خوناشاما بودم مو به تنم سیخ شد! واقعا شانس آوردم که کسی نفهمید چیم! بعلاوه شانس آورده بودم که اون پسر بیشتر از این پاپیچم نشده بود! البته بخشیشم بخاطر بالام بود که هنوز در نیومدن! خب برای یه هیل بال واقعا خجالت آوره که تا ۲۱ سالگی بال نداشته باشه! برای هیل بالا بال مثل دندون دائمی میمونه. هر هیل بالی تا ده سالگی بال در میاره ولی خب من یکم عجیبم! میگن وقتی بچه بودم جنازه ی مادرمو پیدا کردن که من توی آغوشش بودم. خب مادر یه هیل بال بوده پس منم هستم. ولی خب یه بی عرضه ش! خیلیا میگن وقت تولدم با خودم نفرین داشتم بخاطر همین مادرم مرده. برام اهمیتی نداره! همه چی رو به نفرونای کلیه ی چپت بگیر هد!
3 days later
Jung kook:
تمام بدنم درد میکرد. مخصوصا اونجایی رو که گرگ گاز گرفته بود، اونجاش بدجور سوز میزد. جایی که روش خوابیده بودم اونقدر نرم و راحت بود که حس میکردم مردم و الان تو بهشتم! سعی کردم پلکامو از هم باز کنم. آروم آروم چشمامو باز کردم و اولین صدایی که شنیدم صدای باز و بسته شدن در بود. رو به پهلو چرخیدم و اولین چیزی که دیدم همون پسر مو مشکی شوگا بود. اونم مثل من روی تخت دراز کشیده بود. فک کردم خوابیده اما آروم زمزمه کرد: شششششش! نزار بفهمن بیداری!
_منظورت چیه؟!
+تا وقتی میتونی استراحت کن! بعید میدونم وقتی بیدار بشیم آب خوشی از گلومون پایین بره!
_اوه که اینطور!
با اینحال بازم نتونستم بخوابم و سعی کردم از جام بلند شم. با تاسف سری تکون داد و دوباره خوابید. همه چیز اطرافم برام گنگ بود. تختی که روش دراز کشیده بودم، وسایلی که کنار تختم بودن، در و دیوار، پنجره ها و حتی لباسایی که تنم بود! و تنها چیزی که یادم میومد یه اسم بود"کیم تهیونگ!" روی تخت نشستم. سردم بود. پتو رو تا چونه م بالا کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: کسی اونجا نیست؟ من باید کیم تهیونگو ببینم!
پسری که بظاهر اونجا کار میکرد اومد بالای سرم و گفت: خیلی گستاخی که ارباب رو اینطور صدا میکنی! بعدشم ارباب اینقدر بیکار نیست که بخاطر تو بلند شه بیاد اینجا!
_اون منو آورده اینجا درسته؟ باید خودش بیاد و حرفاشو بهم توضیح بده!
نگاه بی تفاوتی بهم کرد و اونجا رو ترک کرد. تمام بدنم درد میکرد. از شوگا پرسیدم: تو برای چی اینجایی؟
+نمیدونم فقط میدونم یه چیزایی داره عوض میشه! خودت چی؟ من بیهوش شده بودم بخاطر همین هیچی یادم نمیاد.
_فقط یادم میاد که کیم تهیونگ بهم میگفت دورگه یا همچین چیزی!
+منم این لفظو از آدمایی که طی این یه ساعت از اینجا رد میشدن زیاد شنیدم! دروگه های جدید! اصا اینا چین؟ دورگه چه کوفتیه؟ اینا چیزایین که دوست دارم بدونم ولی خسته تر از اونیم که بخوام تکون بخورم! شاید تو بدونی اینا چین که از دستشون فرار میکردی!
_خب من کتاب زیاد میخونم! البته کتابای تخیلی رو بیشتر. یه داستان در مورد آدمایی بود که خون میخوردن و بهشون میگفتن خوناشام! اونا قوی و سریع بودن و عمرشون از آدمای دیگه خیلی بیشتر بود. ولی این فقط یه قصه ست خب طبیعیه که جدیش نگیرم! ولی وقتی از نزدیک دیدم که یکی گردن یه دخترو سوراخ کرد و خونشو مکید اونوقت فهمیدم که دقیقا با چی طرفیم!
+مسخره ست! اینکه من نه تنها با چشمای خودم دیدم بلکه دندونای یکیشون تقریبا نزدیک بود منو به کشتن بده! ولی میدونی چیه از وقتی بیدار شدم یه حس خیلی بدی دارم! حس میکنم گلوم خشکه و داره میسوزه! حتی نمیدونم دقیق چی میخوام ولی یه چیز جدیده!
_اوه واقعا؟ ولی من حسش نمیکنم! شاید داروی اشتباهی بهت داده باشن!
+شاید اینطور نشون ندم ولی واقعا دارم دیونه میشم!
Teahyung:
از یکی از خدمتکارا شنیدم بهوش اومدن. اونشب بجز خرگوش کوچولو یه پسر دیگه هم تبدیل شده بود. خوش شانسی جیمین از این بود که مجبور نشده بود خودش اون بچه رو تبدیل کنه. اگه اون احمق فرار نکرده بود منم اینقد به دردسر نمی افتادم! پدرم بشدت منو بخاطر اینکارم بازخواست کرد. اونقدر عصبانی شده بود که نمیدونستم اگه بهش بگم اون پسر یه رگه ش هیل باله ممکنه چی بشه! با اینکه من ارباب کیمم ولی هنوز از یه سری چیزا از جمله پدرم حساب میبرم! الان باید عطش خون داشته باشن. بخاطر همین دستور دادم براشون خون ببرن. شاید باید میرفتم و میدیدمش اما عقل حکم میکرد کوچکترین حرکتی که باعث بشه سر اون بیچاره حساس بشن انجام ندم!
Jungkook:
یه پسر وارد اونجا شد. وقتی اومد داخل شوگا سرجاش نشست و با تعجب نگاش کرد.
_این همونیه که گازت گرفته؟
از دهنم در رفت. اون پسرو دیدم که لبخند با نمکی زد و گفت: یه جور حرف میزنی انگار داری در مورد سگی چیزی حرف میزنی!
چشمای شوگا دوباره سرد شدن. و اینبار اون جواب داد: همچین چرت و پرتم نمیگه! پس این کاری بود که میخواستی باهام بکنی!
و بعد نیشخندی زد و دوباره ادامه داد: تا اینجا که همه چی مشخصه ولی میشه بهم بگی چکار باهام کردی که اینقدر حالم بده؟
_بهش میگن تب خون! یه جور عطشه! همه ی دورگه ها وقتی تبدیل میشن دارن!
پس چرا من نداشتم؟ این چیزی بود که واقعا درموردش کنجکاو بودم! شاید منم دارم و نمیدونم چه شکلیه. ولی واقعا آخرین چیزی که میخوام بهش لب بزنم خونه! شوگا پرسید: پس حداقل میتونم اسمتو بپرسم آقای خوناشام؟
_کیم جیمین!
کیم... کیم... من این فامیلی رو کجا شنیدم؟و درحالی که داشتم فکر میکردم بلند فریاد زدم:کیم تهیونگ!
پسری که اسمش جیمین بود نخودی خندید و بهم گفت: درسته اون دونسنگمه!
از کیم تهیونگ بزرگتر بود؟ واقعا بهش نمیومد! برگشتم سمتش و بهش گفتم: آقای کیم جیمین، آقای هیونگِ کیم تهیونگ یا هرچی میتونین بهم بگین اون عوضی خودش کجاست؟
دوباره خندید.
_خوشم میاد خیلی خوب دونسنگمو شناختی! اون واقعا یه عوضی شده و اگه میخوای جلوه های بیشتری از کیم تهیونگ نبینی سراغشو نگیر و از این به بعد طوری زندگی کن که انگار نمیشناسیش!
شوگا هنوز به صورت جیمین زل زده بود. هنوز درک موقعیت براش سخت بود. یه پسر با چند تا لیوان بلند وارد شد. یه جور مایع قرمز بود! شاید یه شراب قرمز و غلیظ. اما... بوی خوبی نمیدادن! بوی خون! وحشتناکه الان ازمون میخوان که اینو بخوریم؟ جیمین گفت: اگه میخواین سرپا شین اینا رو بخورین.
شوگا حتی قبل از اینکه جیمین حرفشو تموم کنه افتاده بود به جون اون لیوانا! و جیمین به من سوالی نگاه میکرد! یعنی الان از من انتظار داشت همچین کار چندشی بکنم؟!
_چرا نمیخوری؟
+حتی نگاه کردن بهش حالمو بهم میزنه!
و این در حالی بود که شوگا داشت لیوان دومو تموم میکرد!
_مطمئنی دورگه ای؟ یا اینکه تبدیل شدی؟
+کیم تهیونگ میگفت! اون منو تبدیل کرد!
_آره شنیدم! و بخاطرش کلی بازخواست شد! اون نباید کسی رو تبدیل کنه چون خیلی قدرتمنده!
+مگه کسی هم هست که اون ازش حساب ببره؟!
_هر چقدم کیم تهیونگ باشی وقتی بابات سرت داد میزنه لال میشی!
و بعد خندید. باید اعتراف کنم جیمین خیلی بهتر از کیم تهیونگ بود. دوباره ادامه داد: باید با پزشک در موردت صحبت کنم! ممکنه پروسه ی تبدیلت ناقص باشه!
+اگه صحبت نکنی و همینطور ناقص بمونم ممنونت میشم! اصلا دوست ندارم به کسی بخاطر خونش حمله ور بشم!
_ممکنه مشکل از جای دیگه ای باشه و صدمه ببینی!
+اوه که اینطور! میتونم یکم بیرون از اینجا قدم بزنم؟
Hedie:
ب
BINABASA MO ANG
wall breaker
Fanfictionجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...