Jung kook:
در عرض چند هفته محبوبیت پسر چندرگه با چشمای نقره ای- قهوه ای توی سرزمین هیل بالا سر به فلک کشید. مردم خوستار دوئل من و دیوید بودن و همین دیوید رو واردار به پذیرفتن دوئل کرد. شکست دادن اون پیرمرد برام آنچنان کار سختی نبود. مشقت واقعی مسئلۀ کشتن دیوید بود. دختر پیرمردی که منو نجات داده بود جای اون سیاهچال رو بهم نشون داده بود و چند هفته ای تمام رو صرف مطالعه نقشه ی قلعه ی هیل بالا، آداب و رسوم و تمرین برای دوئل کرده بودم. زخم روی سینه م میسوخت و دردش هر روز بیشتر از دیروز بود.
نمیخواستم برگردم پیش تهیونگ اگه برمیگشتم دیگه نمیتونستم همچین فرصتی رو برای نابودی اون شیطان صفت پیدا کنم. وقتی دیوید رو شکست دادم راهی برای کشتن اون و تمام شیاطین توی ماورا پیدا میکردم. دختر پیرمرد وارد کلبه شد. سوپی که با مواد مقوی برام پخته بود رو کنار تخت خوابم گذاشت.
@ قربان باید استراحت کنید وگرنه اون زخم بیشتر اذیتتون میکنه.+هیونا اگه من استراحت کنم پس تکلیف دوئل چی میشه؟ چه بلایی سر اون زنا میاد؟ به این فکر کردی؟ اینکه من اینجام و میتونم از شما کمک بگیرم همۀ اینا کار خداست. اون داره به من کمک میکنه و این درد در مقابل لطفی که به سرزمین داره چیز خاصی محسوب نمیشه!
@ چرا فقط اون مارکو به صاحبش برنمیگردونید تا راحت باشید؟ نیازی نیست خیلی بهش نزدیک باشید. اگه اون واقعا اینقدر اذیتتون کرده میتونید با من ازدواج کنید و از من برای دوری کردن ازش استفاده کنید.
خندیدم و تلنگرسی به نوک بینی هیونا زدم.
+ تو یه دختر کوچولو بیشتر نیستی! چطور میتونم برات توضیح بدم؟ من به اون سالها عشق بدهکارم و با اینکه اینقدر ازش آسیب دیدم بازم عاشقشم. حسی که به اون دارم ورای تصوراتته!
@ خب منم میتونم کاری کنم که عاشقم بشید! مگه یه دختر چقدر میتونه...+ اون یه پسره! یجورایی جفت الهیمه! وقتی برای اولین بار فهمیدم خیلی نارحت شدم. اون اذیتم میکرد. بجای اینکه به من بگه با ارزش و فوق العاده م منو بی ارزش خطاب میکرد اما وقتی فهمید که چقدر دوستم داره و ما واقعا عاشق هم شدیم بخاطر من هرکاری انجام داد. دو سال تمام کنارش نبودم و اون عاشقم موند. اونقدر عاشقم بود که دو سال تمام نخندید...
@ خب پس چرا مارکتو پس گرفتی؟ میتونستی دوباره کنارش با خوشحالی زندگی کنی!
+به یه بازی ویدیویی فکر کن! تو یه عالمه توش پیشرفت کردی اما یهو گیم اور میشی و بازیکنا میمیرن! من بازیو از اول شروع کردم و تقریبا گند زدم. و اون یه اشتباه جبران ناپذیر کرد. بخاطر همین فعلا نمیتونم ببخشمش.@ پس چرا تاوان اشتباه اونو تو داری پس میدی؟
+ برای مارک کردن دوباره ش شهامت کافی رو ندارم دختر کوچولو...
@ ولی من از تو بزرگترما!+ فقط سنی! اون چیزایی که من از سر گذروندمو نمیتونی حتی بهشون فکر کنی!
" به کمکت نیاز دارم جونگ کوک!"
صدای هد بود که داشت منو به جایی که اون بود هدایت میکرد.
ESTÁS LEYENDO
wall breaker
Fanficجئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست شاهزاده ی خوناشام ارباب کیم میچرخه... کسی که همه از شنیدن اسمش وحشت دارن! و درست وقتیکه کیم تهیونگ می...