با شنیدن صدای مامانم که مارو صدا میزد از هم کشیدیم بیرون.
سر میز شام تهیونگ دقیقا بغل دستم نشست و تمام مدت یه قیافه ی تخمی احساسی به خودش گرفت. دائم توی بشقابم غذا میذاشت و ازم میخواست بیشتر بخورم.
مامانم ازونور نامحسوس سرشو نزدیک گوشم آورد و با حرص غرید.
-خدا بده ازین شانسا... توعم یه حرکتی بزن کون تلخه چوب خشک.
بابام از اونوره میز با چشم و ابرو تهدیدم میکرد که: خاک تو سرت پسره عنترم... یذره دامادمو تحویل بگیر مگرنه از شجره ی خانوادگی سیکتو میزنم.
لبخند معذبی زدم و به رونه تو پره کیم چنگ زدم.
-ممنونم تهیونگ شی.
آروم جوری که بقیه نشنون غریدم.
-حالام این عن بازیا بسه بشین عین آدم غذاتو کوفت کن.
تهیونگ با نگاه آتیشی روی دستمو چنگ زد و برگشت سمتم.
-چیزی گفتی عزیزم؟
یه برش استیک گذاشتم تو دهنم و لبخند با عشوه ای زدم.
-منکه چیزی نگفتم عشقم...
و با حالت خاصی لبامو که مقداری چرب شده بود لیسیدم.
بابام لبخند درشتی زد و با خنده سرفه کرد.
-چه زوجه آمایی، چشمام اکلیلی شد.
(آمایی|ژاپنی| : شیرین)
به من چشمک زد و با شیطنت گفت.
-میدونم که سخته پسرم... ولی حداقل سره میز رعایت کن. نگران نباش کل امشب ماله خودته.
مادرم از زیره میز رونمو ویشگون گرفت.
-آبرومونو بردی کوک...
از عصبانیت میخواستم وسط همون میز بکشم پایین و کیم کونیو بفاک بدم. اما اون لبخنده معناداری به بابام زد و دوباره سرشو تو بشقاب فاکیش برد.
(فاک یو عنتره گرسنه... فک کردم بالاخره آدم شدی اما انگار اشتباه میکردم.)
با اخم بقیه ی غذا رو خوردم و سعی کردم به غروره قهوه ای شدم فک نکنم.
آخرای شب در حالی که مشغول فیلم دیدن بودیم بابام سرفه ی بلندی کرد.
-پسرم مگه فردا دانشگاه نداری؟
با تعجب جواب دادم.
-چرا...
لبخند زد و چشم و ابرو اومد.
-پس دیگه کم کم با تهیونگ برید بخوابید.
مامانم لبخند منظور داری زد و کنار بابام نشست.
-آره... بهرحال تا خوابتون ببره طول میکشه.
کیم با نیشخندی که از اینور صورت تا اونورش بود با خودشیرینی گفت.
-ممنونم پدرجون اتفاقا خودمم تو فکرش بودم.
(وات د شت؟؟؟ تو فکره چی؟؟؟)
دستشو پشت کمرم گذاشت و تقریبا از روی مبل پرتم کرد پایین.
-پاشو عزیزم.
با اخم از جام بلند شدم و غریدم.
-نگفته بودی میخوای شبم بمونی!
جلوتر اومد و محکم دستشو روی کمرم فشرد.
-بنظرم عادیه که بخوام شب با همسره آیندم بخوابم، هوم؟
بابام که از تو چشاش داشت قلب بیرون میزد، لبخنده گشادی زد.
-ببخشید تهیونگ شی، کوکیه ما یکم خجالتیه. روش نمیشه ابراز کنه که چقد خوشحاله. مگه نه پسرم؟
با چشمای گشاد شده برگشتم سمتش.
-باباااا...
اخماشو توهم کشید و جوری که کیم نبینه لب زد.
-اگه امشب باهاش نخوابی، فردا باید تو خیابون بخوابی...
(واو عالی شددد... اون از کیم که مص آهنربا هی میخواد بره تو کونه من... اینم از بابام که میخواد منو بندازه بهششش.)
مامانم با دست اشاره زد: گمشو برو دیگه...
فهمیدم که با اونجا موندم فقط قراره بیشتر مضحک باشم پس سمت اتاقم راه افتادم.
کیم از پله ها بالا اومد و بعد از اومدن تو اتاقم درو قفل کرد.
با چشمای ترسیده نشستم رو تخت.
-بخدا دست بزنی جیغ میزنم.
لبشو با حالت خاصی لیسید و جلوم دو زانو نشست.
-پس اون خرگوشه شیطونی که پشته میز بود کجاست؟ نمیخوای درباره ی اون حرکتت یکم توضیح بدی؟
خودشو بالا کشید جوری که دیک نیمه هاردش مشخص بشه.
-بخاطر تو پسرم از خواب بیدار شد بیبی... پس خودتم باید بخوابونیش.
با صورت سرخ شده پسش زدم. از این متنفر بودم که حتی با یه جمله هم میتونه تحریکم کنه.
-من الان آمادگی ندارم...
بلند شد و با حالت شیطونی رو به روم وایساد.
-خودم آمادت میکنم بیبی، نگران نباش.
و بعدش جوری به سمت لبام هجوم برد که از همین الان میتونستم کبود شدنشونو حدس بزنم.
دستمو روی سینش گذاشتم و خواستم پسش بزنم. اون لعنتی با حمله های یهوییش نفسمو میبرید.
بعد از مکیدن لب پایینم آروم ازم جدا شد و کمر باریکمو چنگ زد. با چشمای عصبی لب زد.
-نمیخوای برای یبارم که شده عاشقانه پیش ببریمش؟ همیشه باید هارد به فاکت بدم تا رام شی؟
راست میگفت. منه لنتی همین چند ساعت پیش ازش خواسته بودم که بدنمو تصاحب کنه و حالا داشتم تنگ بازی در میاوردم.
کوکه حشریه درونم بعد سالها بیدار شد...
(درسته کوک برو بهش بده... هم تو اونو دوست داری و هم اون، تو رو... پس این باکره بازیا دیگه بی معنیه.)
خودمو جلو کشیدم و دستمو سمت دکمه های پیرهنش بردم. دیگه مهم نبود چه اتفاقی میفته، من میخواستم عشق بازی با دوست پسره فاکیمو امتحان کنم.
لبامو روی رگ بیرون زده ی دست فاکیش کشیدم و نیشخند زدم.
-ایده ی بدی نیست... ددی.
______________________________________بالاخره بیبی بانیمون یکم شل کرد🌝🍑💦💦💦💦💦
کیه که جلویه این ددیه فاکی کم نیاره، هوم؟؟؟ :))) 👅💦💦💦💦😈🌝👄
YOU ARE READING
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...