Let's Fuck -1-

6.2K 612 134
                                    

دو ساعت بعد من در حالی که روی مبلای پذیرایی نشسته بودم منتظر بودم تا حرفای تهیونگ و جین تموم شه.
تهیونگ دستی روی شونه ی جین زد و ازش جدا شد. از آشپزخونه بیرون اومد و روی صورتم خم شد.
بوسه ی نرمی روی پیشونیم گذاشت.
-من میرم تا به یونگی سر بزنم. هر چیزی که نیاز داشتی صدام کن بیب، اوکی؟
لبخند زدم و سر تکون دادم.
-باشه عزیزم.
موهامو بهم ریخت و بعدش سمت پله ها رفت.
-بنظر میاد دوسش داری...
با شنیدن صدای جین اونم دقیقا از بغل گوشم با ترس تو جام تکون خوردم و سمتش چرخیدم.
-ت.. تو کی اومدی؟
بی توجه به سوالم خودشو کمی عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد.
-عجیبه که تهیونگ با کسی وارد رابطه شده...
پوزخند زد.
-اونم بعد از بلاهایی که سره من و یونگی آورد.
با تعجب نگاش کردم.
-چی؟؟ منظورت چیه؟؟
جین نگاهشو ازم گرفت و به تابلوی بزرگ رو به رومون اشاره کرد.
تابلو، نقاشی ای از دو پسره نوجوون و یه مرد و زن میانسال بود. خیلی راحت میتونستم چهره ی تهیونگو تشخیص بدم، اما چهره ی خندونه پسره بغلش دستش، با یونگی کاملا تفاوت داشت.
-خیلی با یونگیه الان تفاوت داره نه؟
همونطور که با شک به تصویره لب های باریک و خندونش نگاه میکردم، لب زدم.
-آ.. آره.
جین کمی مکث کرد و بعدش شروع به تعریف کرد.
-اونموقعا یونگی 17 سالش بود. یه پسره پرانرژی و خندون... پسری که به سختی کسی عصبانیتشو میدید. دوستای زیادی داشت حتی با یه پسره فوق العاده هم تو رابطه بود.
(به اینجا که رسید دوباره مکث کرد. به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم.)
-یه برادره بامزه و شیرین داشت... تهیونگه 14 ساله... برای خوشحالیه دونسنگش هر کاری میکرد.
اما تهیونگ خیلی لجباز و بازیگوش بود، اونقدری که عاشق سرپیچی از حرفای یونگی بود.
(خودشو کمی روی مبل جا به جا کرد و کمی از قهوه ی روی میز نوشید.)
-تو راه برگشت از مدرسه ی تهیونگ، یه کوچه ی باریک قرار داشت که موقع غروبا خیلی تاریک و ترسناک میشد. تهیونگ همیشه برای میانبر زدن از همون کوچه میومد، با اینکه هر دفه یونگی کلی بهش غر میزد و دعواش می‌کرد، اما روی تهیونگ اثر نداشت.
یکی از روزای ماه دسامبر وقتی که کم کم به سال نو نزدیک میشدیم و همه منتظره کریسمس بودن... تهیونگ بعد از مدرسه تصمیم گرفت از همون میانبر بیاد تا سریعتر خونه برسه. ساعت حدودای 5 عصر و هوا تاریک بود.
(از استرسه چیزایی که قرار بود بشنوم دستام عرق کرد.)
-وقتی ساعت 6 شد و تهیونگ خونه نیومد،یونگی نگران شد و تصمیم گرفت بره دنبالش بگرده. اونموقع مادر پدرشون بخاطره خریده سال نو خونه نبودن و مجبور بود تنها بره.
اما چیزی که یونگی باهاش رو به رو شد، صحنه ی فوق العاده ترسناکی بود.
یونگی تن اسیر شده ی تهیونگو تو همون کوچه ی تاریک پیدا کرد. در حالی که سه تا مرده میانسال در حاله در اوردن لباساش بودن.
(با ترس آب دهنمو قورت دادم.)
-یونگی سعی کرد جلوشونو بگیره اما فقط مشت و لگداشون گیرشون اومد.
در نهایت وقتی دیدن که یونگی تسلیم نمیشه، تهیونگو ول کردن و تا جون داشتن به یونگی تجاوز کردن... تا جایی که از حال رفت و با بدنه زخمی شده روی زمین افتاد.
(با تصور ترس و نگرانی ای که اونموقع تو دل تهیونگ بود دلم لرزید و بغض کردم.)
-بهت گفته بودم که یونگی دوست پسر داشت نه؟
(با شک سر تکون دادم.)
-چند هفته ای گذشت و یونگی انقد آسیب دید که نتونست خودشو تحمل کنه. با دیدنه بدنش حالش بهم میخورد و از دیدنه تهیونگ متنفر بود. با هر بار دیدن دوست پسرش خجالت زده میشد و حس میکرد لیاقته اونو نداره... پس تصمیم گرفت به زندگیش پایان بده.
(با ناراحتی لبامو گزیدم و سرمو پایین انداختم.)
-پس رگ خودشو زد و خلاص شد. اما قبلش یه نامه فرستاد برای دوست پسرش... یه نامه ی خدافظی... و از شانس بدش نامه خیلی سریع به دست دوست پسرش رسید.
با بیشترین سرعت سعی کرد خودشو به خونه ی پدریه یونگی برسونه، اما بین راه با یه ماشین تصادف میکنه و درجا جونشو از دست میده و برای همیشه چشمای زیباشو میبنده.
(نفس سنگینی کشید و لب زد.)
-اون پسر اسمش جیمین بود... دونسنگ کوچولوی من.
(با دهنه باز بهش خیره موندم.)
(باورم نمیشه که یونگی یه زمانی همچین شخصیتی داشته!!
خودکشی کرده.... و حتی دوست پسرشو انقد دردناک از دست داده....)
جین با صدای لرزون ادامه داد.
-اما تهیونگ خیلی زود پدر مادرشو خبر میکنه و جونه یونگیو نجات میده. چیزی که باعث میشه یونگی، حتی بیشتر از قبل ازش متنفر بشه.
بعد از شنیدن خبره مرگ جیمین، تقریبا تبدیل به یه هیولا میشه. مخصوصا وقتای خاصی که بهش حمله دست میده... ذهن، منطق و درک از موقعیتشو کاملا از دست میده و به هر کسی که نزدیکش باشه آسیب میزنه.
بعد از اون، رفتارش اونقدر سرد و خشن شد که مادر و پدرش میخواستن اونو به تیمارستان ببرن اما تهیونگ جلوشونو گرفت و خب... سه هفته بعد یونگی برای اولین بار به برادرش تجاوز کرد.
(دستامو مشت کردم و چشامو روی هم فشار دادم. این تلخ ترین داستانی بود که تو عمرم شنیده بودم... و بیشتر از همیشه از آدمایه کثیفی که تو این دنیا بودن حالم به هم خورد.)
سرفه ی کوتاهی کرد و گلوشو صاف کرد.
-بقیشو احتمالا خودش برات تعریف کرده، پس نیازی نیست بیشتر از این خودمو خسته کنم.
بلند شد و خواست سمت آشپزخونه بره که به مچ دستش چنگ زدم.
‌-بخاطره...همین قضیه... از من متنفری؟ چون من و تهیونگ همو دوست داریم؟
با نگاه بی حسش نگاهم کرد و دستشو آزاد کرد.
-متنفر نیستم...
پوزخند زد و روشو چرخوند.
-فقط ترجیح میدم که دیگه نبینمت.
______________________________________

پسره زیبا و مظلومم، جیمینی :') 👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯💔الهی بمیرم برات

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پسره زیبا و مظلومم، جیمینی :') 👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯👩🏼‍🦯💔
الهی بمیرم برات... 🥺🚬😣

خب پس همتون فهمیدین چرا یونگی اینطوری شده، هوم؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

...خب پس همتون فهمیدین چرا یونگی اینطوری شده، هوم؟ ... :)))) 🖤🌚👩🏼‍🦯
شاید زندگی یکم زیادی بِچ بوده... 🌌🖤

داستانش خیلی غم انگیز بود نه؟؟؟🚬🌚(-:🖤🖤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داستانش خیلی غم انگیز بود نه؟؟؟🚬🌚(-:🖤🖤

Sexy Master 🍷💙•VkookWhere stories live. Discover now