تهیونگ پوزخند زد و همونجوری که بدنمو به تنش میچسبوند دسته هوسوکو پس زد.
-شوخیه جالبی بود ولی بهتره دیگه به همسره من دست نزنی پسر جون.
هوسوک پوزخند زد و ابروهاشو بالا انداخت.
-فک کنم نهایتا دو سه سال ازت کوچیکتر باشم پیرمرد و...
نگاهی به من انداخت و دستمو گرفت.
-یادم نمیاد که کوک با کسی ازدواج کرده باشه... سو... ناک ایت آف.
تهیونگ با گوشایه قرمز شده جلو رفت و تو صورتش غرید.
-سر به سره من نذار بچه، بد میبینی.
هوسوک سینشو جلو داد و رسما خودشو به تهیونگ مالید.
-مشتاقم ببینم چی میکنی...
دیگه بیشتر از این نمیتونستم رفتاره بچگانشونو تحمل کنم، پس جلو رفتم و تهیونگو کشیدم عقب.
-بجایه شاخ و شونه کشی جلویه من، جوابمو بده. اینجا چخبره ها؟
رو به لیزا که ساکت بود و با ترس نگام میکرد غریدم.
-به چه حقی دوست پسره منو بوسیدی دختره ی عنتر؟
لیزا خواست جوابمو بده، که تهیونگ جلو اومد و بازومو گرفت.
-ما فقط دو تا دوست معمولی ایم کوک، چیزی بینمون نیست.
پوزخند زدم و دستشو کنار انداختم.
-بنظرت من شبیه احمقام؟ دقیقا چرا باید با همچین آدمه عجیبی که داداشت ازش متنفره دوست باشی؟ و حتی بیاد گونتو ببوسه؟
هوسوک بیصدا به لیزا چشم غره رفت و دست به سینه منتظره توضیح تهیونگ موند.
با کلافگی تو موهاش دست کشید.
-من ازش نخواستم که منو ببوسه... خودش انجامش داد.
نیشخند زدم و عقب رفتم. دست هوسوکو گرفتم.
-اوکی... پس مزاحم معاشقه ی شما دو تا دوسته معمولیی نمیشممم.
تهیونگ با کلافگی نالید.
-کوک...
هوسوک دستمو کشید و خواست از خیابون ردم کنه که تهیونگ منو عقب کشید و بغل کرد.
-باشه باشه... بهت توضیح میدم... فقط دیگه دسته اون عوضی بهت نخوره.
هوسوک پوزخند زد و با لذت تو صورتش غرید.
-بهتره تو بهش دست نزنی شازده... چون این عوضی داییشه!پشت میزه کافه کناره هوسوک نشسته بودم، در حالی که تهیونگ اونوره میز با شرمندگی نگامون میکرد.
لبشو تر کرد و خودشو جلو کشید.
-واقعا متاسفم هوسوک شی... نمیدونستم که شما داییه کوک هستید...
هوسوک پاهاشو روی هم انداخت و آروم جوابشو داد.
-فک کنم بهتره بجایه این مسئله، مشکله اصلیتونو با کوک حل کنید.
تهیونگ اخماشو تو هم کشید و با شک نگام کرد.
-اما نمیتونم در این باره به کسی بگم...
پوزخنده عصبی زدم.
-مص اینکه اون دختره هرزه خیلی بهت نزدیکه... یروز به داداشت ابرازه علاقه میکنه و فردا به تو میچسبه... هه
آروم یه قلپ از قهوش خورد و گلوشو صاف کرد.
-من و لیزا با هم یه قرار داد بستیم..
با تعجب خودمو جلو کشیدم.
-چه قراردادی؟
با شک جوابمو داد.
-قرار دادی که در ازایه درمان کردنه برادرم، من باهاش قرار بذارم.
با صورته سرخ شده خیز برداشتم.
-چییی؟
سریع دستاشو آورد بالا.
-بخدا فقط قراره سادست... هیچ لمس یا اتفاقه خاصی نیست.
دوباره تکیه دادم و بی اعتماد زمزمه کردم.
-اون بوسم همینجوری بود، هوم؟ اصن چرا باید باهاش قرار داد ببندی هاا؟؟
با دستاش موهاشو کشید و با ناراحتی زمزمه کرد.
-چون اون لعنتی خیلی شبیه جیمینه.
ابروهامو بالا انداختم.
-خب؟
با ناراحتی زمزمه کرد.
-فکر کردم آوردنه لیزا تو زندگیه یونگی میتونه بهش کمک کنه اما انگار اشتباه میکردم...
با کلافگی با پاهام ضرب گرفتم.
-حالا قراره چیکار کنی؟ همچنان باهاش قرار بذاری؟ یا داداشه بدبختتو بازیچه کنی؟
ابروهاشو بالا انداخت و سر تکون داد.
-میخوام دوباره عاشقش کنم...
______________________________________ددی🌚💦👅 لدفا انقد بیبی بانیمونو اذیت نکن گنا دارع🚬👩🏼🦯 :)
بنظرتون ممکنه یونگی دوباره عاشق شه؟ 💜🌚👅✨
YOU ARE READING
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...