با شک به چهره ی جدی ته نگاه کردم. از وقتی که از خانوادم خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، تمام مدت سکوت کرده بود و با چهره ی جدی رانندگی میکرد.
سعی کردم بحثو باز کنم.
-کجا میریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره جلوشو نگاه کرد.
-میریم ویلای من.
با تعجب تو جام چرخیدم.
-مگه قرار نبود بریم خونت؟
بی حوصله یه دستشو به لبه ی پنجره تکیه داد و غرید.
-نه.
اخم کردم و دوباره صاف نشستم.
(چرا مص سگ یبس شده؟ چصو.)
لبامو تو دهنم کشیدم و قول دادم تا مقصد حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزنم تا آدم شه.
سرمو به پشتیه راحت صندلی تکیه دادمو چشامو بستم.
حدودا سه ساعت بعد به یه راهه عجیب و غریب رسیدیم. درختای بزرگ کشیده دو طرف جاده رو پوشونده بودن و راهی که ماشین طی میکرد کاملا سنگ و خاک بود.
با تعجب به ته نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم اما با دیدنه قیافه ی اخمو و جدیش حرفمو خوردم.
ماشین بعد از طی کردن یه مسافت 500 متری جلوی در مشکی و فلزیه یه عمارت نگه داشت.
دور تا دورش حصارهای بلند داشت و پشتشون درختای بلندی بود که مانع دیدن عمارته داخل میشد.
کیم با همون قیافه ی جدی ریموت رو زد و وارد حیاط شد.
با دیدن اون باغه بزرگ، چشمام درشت شد. درختای بلند همه جا رو پوشونده بودن و ترسناک تر از اون مجسمع های بدونه سره پایه های عمارتش بودن.
لبامو گزیدم.
(یا خدا کوک... اینجا بیشتر شبیه خونه های تسخیر شدس تا ویلا. منو بگو که یه ویلای لوکس با استخر و جکوزی برای خودم تصور کرده بودم.)
کیم سوئیچو بیرون کشید و درو باز کرد.
-پیاده شو.
دلیل این لحن جدی و رفتارای سردشو نمیدونستم و این کاخه تخمیه متروکه هم بیشتر منو میترسوند.
همینطور که پیاده میشدم سعی کردم به خودم انرژیه مثبت بدم.
(آروم باش بابا کوک... چیزع خاصی نیست. احتمالا چیزی بیشتر از یه شوخیه بی مزه نیست. میدونی که این حشر خان خیلی کصنمکه.)
صندوقه ماشینو کوبید و چمدونمو جلوی پام هل داد.
-دنبالم بیا.
(واژه ی یبس رو از تو گرفتن کیم کونییی. ای کاش این وجه تخمیتم به مامان بابای بدبختم نشون میدادیییی.)
دسته ی چمدونمو گرفتم و با حرس دنبال خودم کشیدم. همونطور که پشت سرش سمت در ورودیه بزرگ و سفید عمارت میرفتیم زیر لب غر زدم.
-مرتیکه ی خر... بعد از اون همه عشق بازی و اعترافای دیشب دوباره برگشته رو همون موده نوبه سگش... از همون اولم نباید باهاش میومدم. امتحانه فیزیک از قیافه ی یبس تو جذاب تر و سرگرم کننده ترههه.
بلاخره در باز شد و ما وارده اون کلبه ی وحشت شدیم.
(فاک... اینجا شبیه یه قصره انگلیسیه.)
درسته... همه جا پر بود از تزئینات گرون قیمت و تابلوهای باارزش از هنرمندای خارجی.
مبلای قدیمی اما سالم دور تا دور سالن چیده شده بود و فرش گرون قیمتی هم زمین رو پوشونده بود.
ته کلید برق رو زد و همه جا روشن شد. با دیدن اون لوستر های بزرگ و درخشان پشمام ریخت و خیرش موندم.
تهیونگ دست تو جیبش برد و به سمتم چرخید. پوزخند عجیب و نگاه مبهمش دلمو لرزوند.
-به زندانه من خوش اومدی، خرگوشک.
______________________________________لیتل اسکرد بانی... 🐰😪
مراقب خودت باش بیبی :))) 🌚👩🏼🦯💊🩸💉وایلد اند دارک... 🦇🩸
همچنان ددیه هوممم؟؟؟ 😉💦💦🍒🖤
YOU ARE READING
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...