Will You Fucking Marry Me? -3-

4.7K 479 123
                                    

بیحوصله لبامو آویزون کردم.
-از وقتی مرخص شدی همش داری دوره خودت میچرخی، میشه محض رضای فاک یکم استراحت کنی؟
ته در حالی که کراوات مشکی رنگو با دقت دور یقه ی لباسم میبست لبخند زد.
-من حالم خوبه بیب. الانم بجای غر زدن، سعی کن سره حال باشی که مامان بابات با دیدنه قیافت پنیک نکنن. مثلا قراره بعد از یک هفته بری دیدنشون.
مچشو چنگ زدم و مشکوک نگاش کردم.
-مگه دارم میرم خاستگاری که کروات ببندم؟
چشمامو نازک کردم و شلش کردم.
-این عن بازیا به من نیومده.
با حرص دوباره کروات و یقه ی پیرهنمو مرتب کرد.
-برای همین یه شب تحمل کن اوکی؟ بعدش اجازه میدم کل زندگیه فاکیتو لخت لخت سر کنی.
با ذوق لپشو کشیدم.
-عالیهه.
دستمو از لپش جدا کرد و عقب رفت.
یه نگاه کلی به تیپم انداخت و سوت زد.
-جون... چه جیگری ساختم.
با غرور سینمو جلو دادم.
-قبلنم بودم، چشمات نمیدید.
یه اسپنک آروم به باسنم زد و هولم داد از اتاق بیرون.
-اوکی دیگه، کمتر خودشیفتگی کن. هوسوک احتمالا تا الان رسیده...
سمتش چرخیدم و لب گزیدم.
-نمیشه توعم باهامون بیای؟
جلو اومد و بوسه ی کوتاهی روی لبام گذاشت.
-یذره کاره ناتموم با یونگی دارم بیب... زود خودمو میرسونم.
محکم بغلش کردم و عطرشو توی ریه هام کشیدم.
وقتی مطمعن شدم که کتم بوی لعنتیه عطرشو گرفته، جدا شدم و گونشو بوسیدم.
-فعلا بیب.
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و از خونه بیرون زدم.
با دیدن ماشینه زرد رنگ سوک لبخند زدم و با متانت سوار شدم.
-سلام دایی سوک.
با شوک سمتم چرخید و قفل کرد.
ابروهامو بالا انداختم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
-سوکی... سوک سوک... خوبی؟
از شوک بیرون اومد و با بغض نالید.
-احساس میکنم نمیشناسمت بچه... خیلی مرد شدی. این کت و شلوار مشکی خیلی به تنت نشستهههه.
با ذوق لبخند زدم.
-جدا؟
کرواتمو مرتب کردم و کمربندمو بستم.
-تهیونگ استایلمو انتخاب کرد.
ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند سوییچو چرخوند.
-سلیقش محشره.
ماشین راه افتاد اما نه به سمت خونه ی ما.
با تعجب ساعتمو چک کردم.
-داره دیرمون میشه هوسوک، کجا داری میری؟
بدون اینکه عجله کنه سمتم چرخید.
-یادم رفت کادومو بیارم، خونه ی دوستم جاش گذاشتم. زود میریم میاریمش، اوکی؟
ناچار سر تکون دادم.
-اوکی.

بالاخره بعد از یک ساعت معطلی که هوسوک کادوی عجیب غریبشو که یه گلدونه فاکی بود برداشت، به خونمون رسیدیم.
کمربندمو باز کردم و با استرس پیاده شدم.
سر و وضعمو توی آینه چک کردم و به هوسوک که ماشینو قفل میکرد نگاه کردم.
-سر و وضعم مرتبه؟
لبخند زد و دستمو کشید.
-بهتر از این نمیشه کوک، انقد نگران نباش.
رو به روی در ایستاد و سمتم چرخید. برای آخرین بار کرواتمو مرتب کرد.
-عالی شدی.
لبامو گاز گرفتم و همراه هوسوک وارد حیاط شدیم.
عجیب بود که برعکس قبلنا نه بابام و نه مامانم برای استقبال کردنه مهمونشون نیومده بودن.
دستای سردمو مشت کردم.
(اگه از دستم دلخور باشن چی؟ اگه دیگه منو پسرشون ندونن... ؟)
هوسوک سرفه کرد و کمرمو هول داد.
با استرس دستگیره رو فشار دادم و درو باز کردم که.... بوم.
فشفشه های رنگارنگ روشن شدن و صدای جیغ و دست بلند شد.
با شوک به صحنه ی رو به روم نگاه کردم.
(اینجا چخبره... ؟؟)
تهیونگ در حالی که کت و شلوار سفیدی به تن داشت و موهاشو به طرز مسخ کننده ای حالت داده بود، به سمتم حرکت کرد.
با شوک به چهره ی مامان و بابام، که با خوشحالی از دور نگامون میکردم خیره شدم.
صدای بم لعنتیش از فکر درم آورد.
-کیم جانگکوک...
با چشمایی که ازین گرد تر نمیشد نگاش کردم.
لبخند ملایمی زد و جعبه ی کوچیکی از کتش درآورد.
ضربان قلبم روی هزار رفت.
به آرومی یکی از زانوهاشو زمین گذاشت و با همون چشمایی که تموم دنیام بود، بهم خیره شد.
-کیم جانگ کوک... با من ازدواج میکنی؟
با قلبی که بیشتر از همیشه هیجان زده بود، بهش خیره شدم.
(این یه خوابه لعنتیه نه؟ نمیتونه واقعی باشه...)
صدای خندون رز سکوت سالنو شکست.
-بدو قبولش کن پسر تا پشیمون نشده...
با این حرفش همه زدن زیره خنده و لبخند کوچیکی گوشه ی لبم نشست.
سرمو بالا آوردم و با شک به چهره ی مامانم خیره شدم.
لبخند بزرگی زد و در حالی که دستای بابامو گرفته بود، لب زد.
-قبولش کن.
بابام در حالی که چشماش تر شده بود سرشو تکون داد و سعی کرد باهام چشم تو چشم نشه.
با بغضی که به گلوم چنگ زده بود دوباره نگاهمو به مردی دادم که حاضر بودم جونمم براش بدم.
لبخندشو حفظ کرد و برای بار دوم درخواستشو تکرار کرد.
-کیم جانگ کوک... فرشته ی من... با من ازدواج میکنی؟
(هققققققق اون به من گفتتتت فرشتههههه... وات د فاااککک... )
در حالی که هیجان زده تر از این نمیشدم، دست چپمو جلو بردم و لبخند پر استرسی زدم.
-بله.
صدای سوت و دست و جیغ دوباره بلند شد.
هوسوک در حالی که کنار یونگی وایساده بود، پهلوشو نیشگون میگرفت، تا محض رضای خدا یکم اون دستای ماستشو حرکت بده.
تهیونگ با ذوق حلقه رو داخل انگشت چهارمم انداخت.
بدون تعلل بلند شد و در حالی که سفت در آغوشم میگرفت لبامو بوسید.
با عشق محو لبای گرمش شدم و دستامو دور گردنش انداختم.
رز در حالی که سوت دو انگشتی میزد و از جون مایه میذاشت، به نامجون چشم غره میرفت تا با فشفشه ها خونرو به آتیش نکشه.
بعد از یه بوسه ی طولانی آروم از هم جدا شدیم.
سریع نگاهمو سمت راستم دوختم.
مامانم در حالی که اشکاشو پاک میکرد بهم لبخند زد و با ذوق سمتمون اومد.
طولی نکشید که بین جمعیت زیادی که دورمون بودن گم شدیم.
مامانم اول منو به آغوش کشید و بعد تهیونگو.
دستای هردومونو بین دستای لاغرش گرفت و لبخند زد.
-مبارکتون باشه عسلا... مطمعنم که کناره هم خوشبخت میشین. بهت اعتماد دارم تهیونگ جان.
بابام در حالی که تهیونگو به آغوش میگرفت اروم خندید.
-از همون اولم میدونستم داماده خودمه، نگفته بودم؟
در حالی که بهش چشم غره میرفتم، به آغوشش کشیدم و خندیدم.
-کاملا واضح بود.
رز با هیجان سمتمون اومد و جیغ جیغ کرد.
-اووو خدایییی منننن... کی فکر میکرددد یروز یکی حاضر بشه کوکیمونو گردن بگیرهههه؟
با اخم به پهلوش مشت زدمو جلوی تهیونگ از خجالت سرخ و سفید شدم.
-خفه شو رز... ابرومو بردی.
تهیونگ در حالی که نامجونو به آغوش کشیده بود، با هم زمزمه های مشکوکی میکردن و آروم میخندیدن.
خواستم سمتشون برم که تو سینه ی هوسوک گم شده.
در حالی که بالا پایین میپرید سفت بغلم کرد جوری که راه نفسم بسته شد.
-تبریک میگم بچه... شاه ماهی صید کردی.
به یونگی که با نیش باز بهم تیکه انداخته بود، چشم غره رفتم.
-ممنون یونگی شی.
با خنده روی شونه های سوک زدم.
-امیدوارم سوکیم بتونه یه کِیس خوب پیدا کنه... یکی که قلبش پاک باشه.
با پوزخند نگاش کردم.
-مثل تهیونگم.
اخم کرد و در حالی که کمره هوسوکو چنگ میزد ازمون دور شد.
-خرگوشه بی ادب...
قبل ازینکه جواب یونگیو بدم صدای بمشو بغل گوشم شنیدم.
-کیم جانگکوک...
با تعجب خواستم سمتش برگردم که از پشت بغلم کرد. بی توجه به ادمای دورمون که مشغول نوشیدن و صحبت کردن بودن، دستاشو دوره شکمم انداخت.
در حالی که نفسای گرمش گردنمو قلقلک میداد با صدای بمش زمزمه کرد.
-دیگه برای خودم شدی خرگوشک. ازین به بعد هر شب تو بغله خودم میخوابونمت و صبا با بوسه های خودم بیدارت میکنم.
قلبم از هیجان پایین افتاد. نمیتونم انکار کنم که زمزمه های لعنتیش در حد مرگ ذوق زدم میکرد.
در حالی که حلقه ی دستاشو تنگ تر میکرد، ادامه داد.
-تا زمانی که قلبم از کار بیفته بهت عشق میورزم جانگکوک... نمیذارم هیچوقت احساسه تنهایی کنی.
لبمو گاز گرفتم و سمتش برگشتم.
صورت مردونه و خوش فرمشو قاب گرفتم.
-می‌خوام برای باقیه عمرم کنارت باشم ته... حتی یه ثانیشم نمیخوام از دست بدم.
لبخند زد و آروم کف دستمو بوسید.
-زندگیه من متعلق به توعه، کیم جانگکوک. هر چیزی که بخوای بدون فکر کردن قبول میکنم.
با شیطنت پیشونیامونو به هم چسبوندم.
-هر چیزی؟
بوسه ی ریزی به لبم زد.
-هر چیزی.
با ذوق فکری که تو سرم بودو به زبون آوردم.
-پس نظرت درباره ی یه ماه عسله دو نفره چیه؟
______________________________________

 -پس نظرت درباره ی یه ماه عسله دو نفره چیه؟ ______________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بالاخره مرغ عشقامون به هم رسیدن 🌝👅💜O:-)

بالاخره مرغ عشقامون به هم رسیدن 🌝👅💜O:-)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دلمان خواست... :') 🌝🚬👩🏼‍🦯
لدفا رعایت کنید لنتیا 😭

Sexy Master 🍷💙•VkookWhere stories live. Discover now