چشامو بهش دوختم و رفتنشو نگاه کردم.
قلبم با هیجان محکم به سینم میکوبید و گونه هام از اون همه توجهش سرخ شده بود.
در باز شد و هوسوک همراه یونگی اومد داخل.
با چشمای ریز شده، مشکوک بهشون خیره شدم.
سوک لباشو گاز گرفت و سریع اومد بغل تختم.
-چرا هنوز نخوابیدی کوک؟ حالت بد شده؟
از زیر پتو بهش فاک دادم.
-عه چیشد یاد منم افتادی هوسوک شی؟ اصلا یادت میاد برای چی اومده بودی اینجا؟
یونگی با صدا نیشخند زد و روی مبل لم داد.
-منو داییت یکم حرفای مردونه داشتیم، نمیشد جلوی تو بگیم.
با اخم هوسوکو پس زدم و به یونگی نگاه کردم.
-چه حرفایی؟
هوسوک سرفه کرد و بحثو عوض کرد.
-پرستار گفت اگه هنوز نخوابیدی برات غذا بیاریم، بدنت ضعیف شده از بس چیزی نخوردی.
پوفی کردم و خودمو بالا کشیدم.
-آره اتفاقا دارم از گشنگی میمیرم. حالا غذا چی هست؟
یونگی لباشو تا گوشش کش داد.
-سوپ.
با خشم غریدم.
-چیییی؟
ابروهاشو بالا انداخت و با فندکش ور رفت.
-انتظار نداری که بعد از شستشوی معده یهو استیک بِدن بلمبونی بچه؟؟؟
خندید.
-باید ازین آبکیا شروع کنی.
دندونامو روی هم ساییدم و دستامو مشت کردم. خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم تا همینجا از وسط جرش ندم.
هوسوک بهش چشم غره رفت و سمت در رفت.
-زودی برمیگردم.
دوباره دراز کشیدم و چشامو بستم.
باید یجور حواسمو از اون موجوده رو مخ دور میکردم تا کنترلمو از دست ندم.
بوی عطر تهیونگ هنوز روی لباسم بود و همین برام کافی بود.
با لذت نفس عمیق کشیدم و تو دلم کلی براش غش رفتم.
(گفت منو میبره خونمون کوک... میفهمییی؟؟ تو و تهیونگ دیگه مال همیددد. خدای من دستااااش... ای کاش میشد برای لمساش بمیرمممممم هقیحیحعبح.)
با تصوره بوسه ی نرمی که قبل رفتن روی لبام گذاشته بود لبخندم کش اومد و ذوق کردم.
صدای خشن یونگی بلند شد.
-به تهیونگ چی گفتی که چشماش اونجوری قرمز شده بود؟
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد.
-الانم معلوم نیست چه مرگت شده هی وول میخوری.
لبخنده حرصی زدم.
-نمیتونی حواستو به چیزه دیگه ای بدی آجوشی؟ چون تضمین نمیکنم که دوباره مشتم به صورتت نخوره.
با لذت به جلو خم شد و یه نخ سیگار بین لباش گذاشت.
-دستات شبیه پنبه بود بچه... بیشتر مثل نوازش بود تا مشت.
خواستم از جام بپرم که ادامه داد.
-کتکایی که من خوردم در مقابله این مثله شوخیه.
بی حرکت نگاش کردم.
روی مبل دراز کشید و مچشو روی پیشونیش گذاشت. همونطور اون سیگارو بین لباش نگه داشته بود.
-مامان بابامم مثل تو فکر میکردن من یه شیطانه عوضیم...
با لذت فندکشو تکون داد.
-منم نمیخواستم ناامیدشون کنم... پس بهترینمو نشون دادم.
سرشو سمتم چرخوند و فندکشو جلوی چشمام تکون داد.
-با همین فندک خونشونو آتیش زدم.
دستام از استرس یخ کرد.
دوباره روشو برگردوند.
-اما حیف که اون عروسک کارو خراب کرد... مثل همیشه.
سیگارو از بین لباش برداشت و خندید.
-اونموقع هنوز تنشو نچشیده بودم، برای همین زیاد ازم نمیترسید.
با نفرت لبامو روی هم فشار دادم.
-بهش افتخار میکنی؟ اینکه چجوری بچگیشو به گوه کشیدی؟
برای لحظه ای مکث کرد.
با لحن بیخیالش جوابمو داد.
-اونموقع متوجه اشتباهم نشدم... اما الانم برای پشیمونی خیلی دیره نه؟
دستامو مشت کردم و نگاهمو ازش گرفتم.
هوسوک همراه یه پرستار و دو تا خدمه داخل اومد.
یونگی بیخیال چشماشو بست و منم سعی کردم دیگه بهش توجه نکنم.
حداقل نه تا وقتی که روی این تخت خوابیدم...با هر بدبختی که بود اون سوپ بدمزه رو پایین دادم تا زودتر از شرش خلاص شم.
تمام مدت هوسوک با نگرانی کنار دستم نشسته بود و گه گاهی گوشه ی لبمو تمیز میکرد.
با حرص قاشقو کوبیدم تو سینی.
-میشه انقد بهم ترحم نکنی؟ فلج که نشدم، میتونم خودم انجامش بدم.
با ناراحتی عقب کشید.
-نمیشه حداقل یکم کمکت کنم؟
دستمالو از دستش کشیدم و گوشه ی لبمو تمیز کردم.
-نه، تو برو به حرفای مردونت با اون عوضی برس.
دستاشو مشت کرد.
-چیزی بین ما اتفاق نیفتاد کوک، فقط یه صحبت ساده بود.
با اخم به جای خالی یونگی نگاه کردم.
-انتظار داری باور کنم؟ اونم وقتی پوزخندای مسخرشو دیدم؟
خودشو جلو کشید و دستامو گرفت.
-خیلی خب... ما همو بوسیدیم... ولی اتفاق دیگه ای نیفتاد کوک.
با چشمای گرد شده سمتش چرخیدم.
-تو چیکار کردیییی؟؟؟
هول شده جلوی دهنمو گرفت.
-باور کن یه لمس ساده بود، چیزی پشتش نبود اصن.
دستاشو پس زدم و با نفرت غریدم.
-از بین این همه ادم رفتی پست ترینشونو انتخاب کردی هوسوک شی.
با اعتراض نگام کرد.
-چرا انقد ازش متنفری کوک؟
نیشخند زدم.
-حالا میخوای منو قانع کنی که آدمه خوبیه؟
سرشو پایین انداخت و شرمنده لباشو گزید.
سینی غذا رو با حرص عقب دادم.
-میخوام وقتی اومد یجور دست به سرش کنی گورشو گم کنه... خوشم نمیاد شبم اینجا بمونه.
با ناراحتی و از روی اجبار لب گزید.
-باشه.
______________________________________سوج :) 👅🚬🌿
جون... دایی 😈🌝💜
حرفایه مردونه... 👩🏼🦯🙂😈
YOU ARE READING
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...