با شنیدن صدای قدمای بلند یکی، با ترس از خواب پریدم. سریع کلید چراغ خوابو زدم و اطراف اتاقو نگاه کردم که چشمم به یه جسم کوچیک کنار میز آرایش خورد.
با ترس خودمو به تاج تخت چسبوندم و لب زدم.
-ت... تو کی هس... تی؟
دختر با شوک سمتم برگشت و بدن نیمه برهنشو که تنها یه پیرهنه بلند تنش بود پوشوند. با ترس و عصبانیت اخماشو برد تو هم.
-ت... تو!!! بهتره بگی... تو کی... هستی؟ تو اتاقه من چیکار میکنی...منحرفه عوضی؟
وقتی که سمت کلید برق رفت و روشنش کرد تونستم کامل صورتشو ببینم و..... گاد.... به طرزه باورنکردنی ای زیبا بود.
لبامو لیسیدم و کمی تو جام تکون خوردم.
-منظورت چیه اینجا... اتاقه توعه؟
دختر همونطور معذب کنار میز وایساد و به من چشم غره رفت.
-ینی اینکه اتاقه منه چیزه واضحی نیست؟
چشاشو ریز کرد و با شک پرسید.
-نکنه تو همراهه تهیونگی؟
با شنیدنه اسمه تهیونگ اونم بدونه هیچ پسوندی اخمام رفت تو هم و از تخت پایین اومدم.
-تهیونگو... میشناسی؟
با مسخرگی پوزخند زد.
-تهیونگ بیشتر از نصف عمرشو با من گذرونده بچه خوشگل، چجوری نشناسمش؟
با عصبانیت چند قدم جلو رفتم و دستامو به کمرم زدم.
-عه؟ جالبه!
به سر تا پاش نگاه کردم و پوزخند زدم.
-جالبه آخه تهیونگ تا حالا حتی یبارم اسمتو پیشم نیاورده خانوم کوچولو.
دختر رو نوک پاهاش بلند شد تا اخلافه قدیمونو کمتر کنه.
-اتفاقا تو تمومه این چند ماهم که اینجا میومد هیییچ حرفی از تو نزده.
و بعدشم زبون درازی کرد.
با چشمای بی حالت نگاش کردم.
-من و ته فقط سه هفتس که تو رابطه ایم و... چرا باید زندگیه شخصیه تهیونگ به تو مربوط باشه؟
دختر شونه بالا انداخت و موهاشو بالا زد.
-شاید چون عضوی از خانوادشم؟
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد.
-من معشوقه ی یونگیم...
چشام اندازه ی توپ تنیس گرد شد.
(مگه معشوقه ی یونگی... پسر نبود؟ پس جیمین کی بود؟)
روی صندلی نشست و با غم لباشو گزید.
-البته تو زندگیه قبلیم...
و لبخند تلخی زد.
مغزم از تعجب از کار افتاده بود.
(د فاک؟؟ اینجا چه خبره فاکی ای هست؟)
با شک به صورته ناراحتش خیره شدم.
-منظورت چیه زندگیه قبلی؟
اشکایی که از چشمش راه افتاده بودنو پاک کرد و از جاش پاشد.
-الان وقت مناسبی برای تعریف کردنش نیست، فک کنم بهتره از اتاقم بری بیرون.
ازونجایی که دلم نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنم، دسته ی چمدونمو گرفتمو تو خواب و بیداری رسما از اتاق پرت شدم بیرون.
-شب بخیررر...
جلوی دره بسته وایسادم و گیج به بقیه ی اتاقا نگاه کردم که صدای بمی گوشمو غلغلک داد.
-باید ممنونش باشی که انقدر محترمانه باهات رفتار کرده... بانی.
دستمو گذاشتم رو قلبم و با خشم برگشتم سمتش. چشماش تو نوره کمه راهرو میدرخشید.
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
شونه هاشو بالا انداخت.
-دلم برای خرگوشه سفیدم تنگ شده بود...
و نیشخنده شیطونی زد.
-اصن اگه بوتیه کیوتت دمه دستم نباشه خوابم نمیبره.
بیحوصله چمدونمو انداختم جلویه پاش.
-فعلا این پدرسگو بیار تا ببینم چی میشه... کمرم شکست.
با خوشحالی دستشو انداخت پشت کمرم و با اون دستشم چمدونمو برداشت.
-باااا کمالههه میل موسیووو...
و چشمکه ترسناکی زد.بعد از اینکه تیشرت و شلوارمو کندم، خودمو با بیحالی روی تخت انداختم و به چشمایه مشتاقه ته که داشت لباساشو در میاورد پوزخند زدم.
-من رفتم بخوابم... گود نایت بیبی.
و تا جایی که میتونستم خودمو زیره پتو قایم کردم و تو دلم به حالش خندیدم.
تخت کمی تکون خورد و دستاش رو کمرم نشست.
-اذیت نکن کوک... مگرنه مجبور میشم زوری انجامش بدماااا...
پتو رو زدم کنار و با تعجب نگاش کردم.
-اما ما تازه با هم سکس کردیم ته..!
با ناراحتی دستشو روی سینه هایه برهنم کشید.
-اما من دلم میخواد...
با اخم دستشو پرت کردم اونور.
-دلت غلط کرده با تو... هنوز جایه همون راند اول درد میکنه خره.
دستشو سمت بوتیم برد و چنگش زد. با چشمای مظلوم شده لباشو جمع کرد.
-اگه آروم انجامش بدم چی؟
______________________________________ط فقد آروم انجامش بدههه، ددی... 😈😉💦👅👅👅👅☔🍓🌌
بنظرتون لیزا کیه هوممم؟؟؟ 😉🤡👅
CZYTASZ
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...