After Story -4-

5.8K 455 100
                                    

با درد کمرمو روی تخت ول کردم و نالیدم.
-خیلی خری ته!
با تعجب و خنده،همونطوری که بغلم می‌کرد، نالید.
-چراااا؟
اخم کردم و هولش دادم عقب.
-بهم قول داده بودی تو پروژه ی کوفتیم کمکم کنی، اما امشب انقد سرش جون کندم که کمرم قطع شد.
لبخنده مهربونی زد و دوباره بهم چسبید.
-خرگوشکه من یکم تنبل شده، هوم؟
گونمو نرم بوسید جوری که ته دلمو قلقلک داد.
-متاسفم خرگوشی، ولی ددی تو درسای سخته شما هیچ استعدادی نداره...
سمتش برگشتم و لبخنده شیطونی زدم.
-پس ددی دقیقا تو چه چیزی استعداد داره؟
طبقه عادته جدیدش لپمو کشید و بهم نزدیک تر شد.
-جدا دلت میخواد بدونی؟
دلم از هیجان تکون خورد.
-آره.
بدونه هیچ مهلتی روی بدنم خیمه زد و پیشونیمو بوسید.
-ددی می‌تونه اونقدر ببوستت که تمومه خستگیات از بین بره بانی، جوری که شب راحت بخوابی. خوبه؟
با برخورد تنش به بدنم گونه هام گر گرفت و سعی کردم هولش بدم.
-لازم نکرده، همین الانم کمرم داره نصف میشه، دیگه تحمله وزنه تو رو ندارم.
از روم بلند شد و کنارم خوابید.
-با کماله میل زیره شما می‌خوابم پادشاه.
با تعجب خندیدم و بهش مشت زدم.
-یاااا... چه مرگت شدهه؟ این مسخره بازیا چیههه تههه؟
انگشتاشو لای موهام برد و لبخنده مهربونی زد.
-وقتی میخندی یجوری میشی...
سمتش چرخیدم و گونشو لمس کردم.
-چجوری؟
موهامو با انگشتای کشیدش پشت گوشم زد.
-مثل فرشته ها میشی... یادم میفته چرا عاشقت شدم.
قلبم لرزید مثل چشماش.
-هیچوقت از بودنه با تو پشیمون نشدم... حتی یه لحظه. تو درست ترین انتخاب بین اشتباهای زندگیم بودی... همونطور که یونگی گفت.
از حرفاش مثل بچه ها بغض کردم.
-پس یونگی یکم احساس اون ته مَها داره نه؟
بیحال خندید و لپمو کشید.
-فک کنم دایی جونت یه رمز و رازی داره. از وقتی ازدواج کرده روحیش یکم لطیف شده.
با غرور لبخند زدم.
-هوسوکی کارشو بلده. دله سنگم نرم میکنه.
سر تکون داد و محکم تر بغلم کرد.
-فردا بعد دانشگاه خودم میام دنبالت. لباساتم میارم همونجا بپوشی، خوبه خرگوشی؟
لبخند دندونی زدم و گونشو گاز گرفتم.
-یس ددییی.
و همونطور که تو آغوش گرمش بودم، از خستگی خوابم برد.

یونگی با حرص دستِ سوکو کشید.
-ببخشید عمویی، ولی میشه یکم اون دکمه های فاکیتو ببندی؟
سوک با اخم سمتش چرخید و دستشو عقب زد.
-نوچ. امشب تولده خواهر زادمه می‌خوام داف باشم. تازه کلی پول دادم ازین لوسیون برق برقیا گرفتم، پکام تو چشم باشه.
چشاشو ریز کرد و ابرو بالا انداخت.
-نگو که باز حسودی کردی ها؟
یونگی خودشو به اون راه زد و سریع یه دکمه از پیرهنه سوکو بست.
-من فقط نمی‌خوام سرما بخوری بیب، آب و هوا خیلی بیرحمه.
هوسوک که دید جای اعتراض نداره دستای پیشولیشو گرفت و کشید.
-یروز از دست تو دیوونه میشم.
یون نرم خندید.
-اونموقع تازه میشی مثله خودم.
و با هم سمت سالنی که تهیونگ اجاره کرده بود رفتن.

با استرس لبامو گاز گرفتم و کت شلوار قرمزی که تهیونگ دستم میدادو تنم کردم.
موقع پوشیدنه پیرهن مشکیم، بوسه ی نرمی روی سرشونم گذاشت.
-چرا انقد استرس داری بیب؟ میترسی نتیجه منفی باشه؟
سمتش چرخیدم و بی توجه به دکمه های بازم سفت بغلش کردم.
-نگرانم ته. اگه اینبارم نتونیم...
سریع عقبم کشید و با یه بوسه حرفمو قطع کرد.
وقتی دستام روی یقه ی کتش نشست، عقب کشید و نوازش وار موهامو مرتب کرد.
-هیچ چیزی مهم تر از تو، تو زندگیه من نیست کوک. تا وقتی تو هستی حال من خوبه و خوشبخت تر از این نمیشم. مهم نیست بتونیم یه بچه از وجوده خودمون داشته باشیم یا نه... من فقط می‌خوام تو رو داشته باشم.
با حرص نگاش کردم.
-فاک تهیونگ...
به جون لباش افتادم و وقتی روی صندلی نشست، روی روناش جا گرفتم. بدنِ سبک شدم، یجورایی عشق بازیامونو راحت تر می‌کرد و من عاشق این بودم.
دستشو روی سینه های برهنم کشید و با لبایی که از بزاقم خیس شده بود عقب کشید. اون حسی که توی نگاهش بود، منو تا مرز جنون میبرد.
-استرس نداشته باش خرگوشم. من دنیامو میدم تا تو خوشحال باشی و اگه تو چیزیو بخوای، مطمعن باش که برات بدستش میارم.
وقتی لبخندمو دید، گونمو بوسید و دستمو نوازش کرد.
-حالام بذار کمکت کنم لباساتو بپوشی، بیبی عسلی.

Sexy Master 🍷💙•VkookWhere stories live. Discover now